~ دوازده

150 46 2
                                    


جونگکوک حس ششم خوبی داشت، اینبار که جمع شون سه نفره شد چیزهای جدیدی حس میکرد.

حس ششم قوی داشتن اونقدرها هم خوب نیست چون زودتر باخبر شدن از یه اتفاق کمکی به تغییر دادن شرایط نمیکنه، فقط باعث میشه بیشتر و بی رحمانه تر توسط احساسات بلعیده بشی.

رخت خواب هایی که به اصرار جونگکوک روی پشت بوم آورده بودن رو روی فرش پهن شده رها کردن.

جونگکوک خیلی سریع خودشو رو زمین انداخت. دست و پاهاش رو طوری کش داد که انگار تازه از یه زد و خورد درست و حسابی بیرون اومده.

" امروز بیشتر وقتم رو خونه خودمون گذروندم و نتیجه‌ش یه جر و بحث درست حسابی با بابام بود. اولش فقط میخواستم بیام دنبال تهیونگ ولی بعدش هوس خوابیدن تو هوای تازه به سرم زد."

جونگکوک لبخند دندون نمایی تحویل دو تا پسر که بالا سرش نشسته بودن داد.

جیمین و تهیونگ نگاهی به همدیگه انداختن. بعد نشستن و برای نصیحت کردن و ابراز نگرانی برای جونگکوک یجورایی با هم مسابقه دادن.

جونگکوک در مقابل حرف هاشون سکوت کرد و وانمود میکرد که داره گوش میده و انگار حق با اوناست که باید تو رابطه با پدر و مادرش کمی انعطاف از خودش نشون بده.

مگه آدم چندبار میتونه خودشو برای بقیه توضیح بده؟

بعد از هر اتفاق، هزار تا مسیر برای انتخاب بعدی به وجود میاد اما آدم ها اون همه مسیر رو به دوتا راه کاهش میدن، فقط مسیر خوب و مسیر بد.
بعدم ازت انتظار میره به هر قیمتی شده از مسیر خوب بری و کسی توجه نمیکنه که شاید اون مسیر برای شخص دیگه ای خوب به نظر بیاد. کسی به میانبر ها و مسیر های خلوت ولی زیباتر توجه نمیکرد.

به تعداد آدم هایی که یه اتفاق رو از سر میگذرونن، مسیر برای تصمیم گیری وجود داره.

ولی چه کسی واقعا میدونه کی باید تو همچین مواقعی سرزنش بشه؟ کسی که نگران عزیزترین فرد زندگیشه یا کسی که چیزی جز یه حق انتخاب ساده نمیخواد؟

جونگکوک با فکر به همین چیزها کم کم به خواب رفت.

دوست صمیمی و پسرخاله اش هم به این فکر میکردن که اشکالی نداره اگر اون پسر کمی بابت حرف هاشون ناراحت بشه و ترجیح بده بخوابه.

جیمین و تهیونگ دو طرف جونگکوکی که تو آرامش خوابیده بود تو سکوت به آسمون نگاه میکردن و از شربت لیمویی که جیمین درست کرده بود میخوردن.

تیهونگ پاهاش رو زیر پتوی نرمی که کنارش بود دراز کرد و گفت اگر جونگکوک تو حال مناسب تری بود قطعا تا همه صورت های فلکی رو با دقت بهشون نشون نمیداد نمیخوابید.

حرف هاشون از دو ساعت مونده به نیمه شب شروع شد و تا چندین ساعت بعد از نیمه شبِ اولین روز از فصل گرم تابستون ادامه پیدا کرد.

جسم هاشون ساکن بود و ذره ای از جایی که چندین ساعت قبل برای نشستن انتخاب کرده بودن جا به جا نشده بود اما کلمات به مرور اونها رو به همدیگه نزدیک تر میکرد.

تهیونگ بیرون پریدن کلماتی که برای مدت زیادی درونش حبس شده بودن رو میدید.‌‌ مشتاق حرف زدن با جیمین بود و مشتاق تر برای شنیدن اون پسر‌؛ جاده ی کلمات بین شون محکم و کامل میشد.

همزمان که طبیعت پا به فصلی جدید میذاشت، دستی کتاب زندگی دو پسر رو همزمان با هم ورق زد و صفحه ای خالی قبل از شروع فصلی جدید نمایان شد.

این صفحه خالی انگار متعلق به امشب بود که همه چی دقیقا یک قدم به شروع، کاملا بی طرف و ساکن شده بود.

_________________________________________

من خودم رو تو کلمات یک نفر دیگه پیدا کردم.
-ناشناس-

HealWhere stories live. Discover now