~ شش

175 60 9
                                    


برنامۀ گردش اون روز به احترام تهیونگ کنسل نشد و بعد از برداشتن چندتا نوشیدنی حرکت کردن تا گردش یک روزه رو به هدف نشون دادن مناطق اطراف به تهیونگ شروع کنن.

جیمین و جونگکوک بقیه روز جز مواقع ضروری و چند کلمه، با هم حرف نزده بودن اما دعوا یا حتی تیکه انداختنی هم درکار نبود.

جو خیلی عادی و دوستانه بود؛ مثل همیشه.

تهیونگ تو همین چند ساعت تونسته بود به پسرا نزدیک بشه و اون حس شرمی هم که بخاطر دیدار اولش با جیمین ایجاد شده هم تقریبا از یاد برده بود.

مهمون نوازی از پسرخالۀ جونگکوک باعث شده بود اون چهارتا بتونن بعد از مدت ها با همدیگه به گردش برن و با یادآوری خاطرات دوران نوجوونی و دبیرستان کلی بخندن و لذت ببرن.

کنار مغازۀ آقای هان مسابقه لواشک خوردن دادن و به کلیسای قدیمی سر زدن.

تمام خونه های قدیمی با ورودی های چوبی رو به تهیونگ نشون دادن و معنی تابلوی کوچه هایی که به جای کلمات، نقاشی و نقش و نگار داشتن رو برای پسر توضیح دادن.

تهیونگ قبلا فقط یکبار وقتی 9ساله بود به اینجا اومده بود؛ همون موقع که بابای جونگکوک ورشکست شد و تصمیم گرفت با خانوادش به دهکده کوچیک پدریش برگرده و رو زمین پدرش کار کنه.

تهیونگ و مادرش هم با خانواده خاله‌ش به اونجا اومده بودن چون مادر تهیونگ خیلی نگران محل جدید زندگی خواهر کوچیکترش بود.
اما بعد از اون سال، دیگه فقط خانواده خاله اش رو وقتی برای مناسبات خاص یا تعطیلات به شهر میومدن میدید.

اون روز زمان انگار کِش اومده بود.
هرکدومشون تونسته بودن رو سنگ بزرگ آرزو ها با ذغال نقاشی بکشن و سعی کردن از بین انبوه نقاشی هایی که یک تصویر درهم به خودش گرفته بود، نقاشی های قدیمی خودشون رو پیدا کنن اما موفق نشدن.

از وسط باغ پنبه و مزارع ذرت رد شدن و زیر درخت های بلند مرزی که برای قسمت شرقی دهکده حکم حصار رو داشتن دراز کشیدن؛ به برگ هایی که تو آسمون بودن نگاه کردن و حرف زدن.

از جاده خاکی رد شدن و از بالای تپه ی پوشیده از گل صحرایی و سبزه غلتیدن و پائین اومدن.

اولش قرار نبود تموم کارهایی که تو 16-17 سالگی انجام میدادن رو تکرار کنن اما انجام دوبارۀ یکی از اونها برای انجام باقی کارها کافی بود.

نزدیک ظهر حصیر تقریبا کوچیکی  تو دشت پهن کردن و از ساندویچ های مرغ که مامان یونگی و خواهرش یونا درست کرده بودن خوردن.

بعد از ناهار پسر ها مشغول صحبت در مورد شهر بودن و از جونگکوک سوال میپرسیدن.

تهیونگ اما به محض تموم کردن ساندویچِ تو دستش دوباره به دشت برگشت.
با نگاهش گل های صحرایی ریزی که دشت رو پُر کرده بود رو تحسین میکرد.
تهیونگ کفش هاش رو در آورده بود و رو سبزه ها با ظرافت خاصی راه میرفت تا هیچ گل مینیاتوری زیر قدم هاش قرار نگیره.
همۀ گل فروشی های شهر و گل هاشونو میشناخت اما تنوع رنگ گل های مینیاتوری و صحرایی این دشت خیلی بیشتر از همۀ اون گل ها بود. تهیونگ نمیدونست میتونه به وجد اومدن و آرامش رو با هم حس کنه.
کم کم از جایی که بقیه نشسته بودن دور میشد و به نگاه جیمین انگار اون پسر به سمت آسمون حرکت میکرد.
  آسمون نزدیک غروب به رنگ نارنجی و قرمز تیره دراومده بود، تهیونگ میرفت تا تو رنگ های پخش شده تو پنهای آسمون بلعیده بشه.

HealWhere stories live. Discover now