~ سی و نُه

80 29 13
                                    


پسر خط های آخر کتاب رو هم تو سکوت خوند. بعد به آرومی  اونو بست و برای لحظاتی به پشت جلد کتاب خیره شد.

انگشت های بورا رو اسم کتاب کشیده شد و زمزمه کرد " اگر دوباره زنده شوم"

دختر به آرومی سرشو رو شونه برادرش گذاشت. لب های تهیونگ بوسه ای به موهاش زد که متوجهش نشد.

تهیونگ همونطور که با دست آزادش کتاب رو به پاتختی برمیگردوند گفت: "اسم کتاب بیشتر از طوری که نوشته شده جذبم کرد."

بورا با سر حرف برادرش رو تایید کرد.

تهیونگ دستشو تکون داد تا بازوش رو زیر سر بورا بذاره و دختر رو به خودش بچسبونه.
دوتایی رو تخت بورا نشسته بودن تا شب رو کنار هم بگذرونن. تهیونگ میدونست بورا به حرف زدن احتیاج داره.

دختر به آرومی دست تهیونگ رو تو دست هاش گرفت.
"دلم براش تنگ شده"

تهیونگ میدونست خواهرش داره در مورد مادر اصلیش صحبت میکنه پس به آرومی شروع به نوازش موهای دختر کرد و بورا ادامه داد.

"میدونم چیز تازه ای نیست. تموم این 4 سال دلتنگی همراهم بوده اما خب یه جورایی، خب میدونی فردا تولدمه و این دلتنگی الان بیشتر حس میشه."

پسر لباش رو تو دهنش کشید و به نشونه تایید سر تکون داد
"منم دلم برای جولیا تنگ شده. وقتی 18 ساله بودم از دستش دادم و امروز که 26 سالمه هنوزم جای خالیش برام پر رنگه. اما من تورو دارم، مامان و بابا رو دارم و افراد دیگه ای که کنارم هستن و میدونم اونا هم جای خالی جولیا رو میبینن و این میتونه تسکینم بده. کنار هم در موردشون صحبت میکنیم و یادشون رو زنده نگه میداریم."

جولیا اولین قطره اشکی که تونست خودش رو رها کنه از گونه اش کنار زد و با صدای ضعیفی گفت: "منم...منم شماهارو دارم."

تهیونگ اینبار طوری موهای دختر رو بوسید که متوجهش بشه.

بورا کمی از تهیونگ فاصله گرفت و در حالیکه سعی میکرد با دست کشیدن رو چشم هاش اثرات گریه رو کمتر کنه لبخندی تحویل تهیونگ داد.

تهیونگ با نوک انگشت اشاره به بینی دختر ضربه زد و خندید.

"برنامه های تولدت که تغییر نکرده ها؟"

بورا سرش رو به نشونه نه بالا پایین کرد.

"خوبه، یازده ساله میشی. بزرگ شدی ها جوجه طلایی."

"توام چند ماه دیگه بیست و هفت ساله میشی."

"الان که هنوز بیست و شش سالمه چیکار به چند ماه بعد داری؟"

"هیچی فقط میخوام یادآوری کنم که یه پیرمردی تهیونگ؛ مدل زندگیت از بابا هم پیرتره."

"پیر زندگی کردن بده؟"

"نمیدونم اما خوبم نیست."

تهیونگ حرف های بورا رو قبول داشت اما ناراضی نبود چون حداقل آرامش داشت و اتفاق ناگواری تو زندگیش نمیوفتاد که بخواد باعث آزار و اذیتش بشه.

البته شاید کلا اتفاقات زیادی تو زندگیش نمیوفتاد.

هیچکاری نکردن راه حل تهیونگ برای جلوگیری از اتفاق های اذیت کننده بود و بیشتر از اینکه این زندگی انتخابش باشه، براش تبدیل به عادت شده بود.

بورا حرف زد و برادرش رو از سکوتی که بیشتر زندگیش رو در بر گرفته بود بیرون کشید.

تهیونگ فقط وقتی حرف می‌زد که میخواست با احساساست بقیه همراهی کنه؛ پسر هیچ وقت مکالمه ای برای بیان احساسات و افکار خودش شروع نمیکرد.

"امروز بالاخره سوار مارلی شدم تهیونگ."

"اوه جدی میگی؟ باورم نمیشه بالاخره انجامش دادی."

بورا خندید و دسته ای از موهاش رو به پشت گوشش هدایت کرد.

"آره خودمم باورم نمیشد ولی برای نزدیک ده دقیقه انجامش دادم. اسب خیلی مهربونیه و نمیدونم چرا این همه مدت ازش فراری بودم."

تهیونگ به اسب مشکی رنگ پدربزرگش فکرد کرد و لبخند زد.
باباش و بورا زیاد به مزرعه پدربزرگ سر میزدن اما تهیونگ تو این 6ماه فقط حدود دو سه بار همراهشون رفته بود.

" بابا گفته بود اون اسب برای جفت گیری به اونجا اومده نه؟ چه مدت دیگه قراره بمونه؟"

چشم های بورا آشکارا غمیگن شدن و برق چشم هاش از بین رفت.

"حدودا دو ماه"

چیزی شبیه "اوه" از لب های تهیونگ خارج شد.

میدونست حالا که بورا به مارلی علاقه مند شده قطعا ترجیح میده بتونه وقت بیشتری رو با اون بگذرونه و دو ماه زمان خیلی کمی بود.

"ازش فرار کردی و حالا متوجه شدی که زمان زیادی رو برای کنار هم بودن از دست دادید."

تهیونگ این کلمات رو زمزمه کرد و برای لحظه ای مطمئن نبود مخاطب حرف هاش خواهرش بود یا خودش‌‌.


HealTempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang