~ سیزده

148 54 4
                                    


یک هفته از چکاپ ماریا گذشته بود پس جیمین دوباره به مطب هیونگش اومده بود. هوسوک اینبار کمی سرزنشش کرد. گفت اینکه هر هفته بخواد معاینه بشه زیاده رویه و بهتره که دفعه بعد یک ماه صبر کنه.

بعد از معاینه، جونگکوک رفت با ماریا کمی قدم بزنه و جیمین همراه تهیونگ به طبقه بالا رفت.

تقریبا هر روز تهیونگ رو میدید و صبح ها به این فکر میکردن که امروز دوتایی چه کاری انجام بدن یا کجارو به تهیونگ نشون بده.

جنس رابطه ای که تهیونگ باهاش برقرار میکرد رو دوست داشت و به طرز خوشایندی روزهاش رنگ ملایمی از هیجان به خودشون گرفتن.

تهیونگ چمدون قهوه ای رنگش رو باز کرد و چندتا کتاب از کیفش درآورد. سه تا کتاب تاریخ و یک کتاب شعر که باعث شد جیمین از هیجان چشمهاش برق بزنه.

تهیونگ از هدیه دادن چیزهایی که ارزش زیادی داشتن لذت میبرد، پس تصمیم گرفت این کتاب رو هم در کنار اون نوار موسیقی به جیمین هدیه بده.

جیمین با خوشحالی پرسید:"واقعا؟ مال خودم باشه؟"

تهیونگ واضح جواب داد:"آره حتما"

پسر درحالیکه چشم هاش از خوشحالی به دوتا خط تبدیل شده بود پرسید:" میتونم بغلت کنم؟"

تهیونگ خندید، دستاشو باز کرد و سرشو به نشونه تایید تکون داد.

جیمین خودشو تو آغوش تهیونگ انداخت و برای چند ثانیه تن پسر رو تو دست هاش محکم نگه داشت.

تهیونگ دست هاشو دور بدن جیمین حلقه کرد و سعی کرد برای چندثانیه تمام چیزی که حس میکنه جیمین باشه.

جیمین طوری تو آغوش تهیونگ جا شده بود که وقتی عقب کشید پسر حس کرد چیزی از وجودش کنده شده و این حس ها باعث میشد خط ها و کلمات نامفهومی پشت ذهنش نوشته بشن که قادر به خوندنشون نبود.

به درخواست جیمین عکس های جولیا رو از بین یکی از کتاب های تاریخ بیرون آورد و در مورد وقتی که اون عکس ها گرفته شدن حرف زد.

جیمین مدام از جولیا حرف میزد.

تو این چند روز حتی یبارم از علت مرگش نپرسید اما مدام میگفت که جولیا دختر زیباییه.

جیمین طوری از خواهر تهیونگ حرف میزد که انگار هنوز زنده ست و تهیونگ برای اولین بار کسی رو پیدا کرد که دوست داشت باهاش در مورد جولیا حرف بزنه.

جیمین با جولیا مثل فردی که دیگه نبود رفتار نمیکرد، جولیا رو مثل درختی میدونست که حتی اگه قطع بشه هم چیزای زیادی از خودش باقی گذاشته و تو دنیایی که اونا توش زندگی میکنن دختر هنوز جریان داره.

جیمین به تهیونگ گفت تمام چیزی که از آدم ها و لحظه هایی که میگذره میمونه اینه که آدمها به همدیگه و به خاطرات مشترک فکر میکنن تا از یاد برده نشن. و تا وقتی تهیونگ زنده بود، جولیا از یاد برده نمیشد.

__________
شماهایی که با التیام همراهید، باهاتون کم حرف زدم. پس میخواستم ازتون تشکر کنم که داستانشون رو میخونید و میذارید تو ذهن شما جریان داشته باشن ♥︎ همینکه بدونم بچم تو ذهن یک نفر، یه گوشه ای تونست رنگ و روح بگیره برام خیلی ارزشمنده 🌸

پارت بعدی هم طولانیه و دومین پارت موردعلاقمه ^^ پس شاید زودتر گذاشتمش. پارت چهارده تنها پارتی هست که جولیا رو توش میخونید :>

HealTempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang