تهیونگ از پارچه کوچیک گلدوزی شده ای که جیمین به عنوان دستمال ازش استفاده کرد خوشش اومد و جیمین گفت میتونه یکی از این پارچه هارو بهش میده.حالا دوتایی ابتدای حیاط خونه ایستاده بودن و جونگکوک دقایقی پیش تنهاشون گذاشت؛ طبق معمول این روز ها که جمع هارو ترک میکرد.
بخاطر بی حوصلگی های جونگکوک نتونستن ماهی کبابی بخورن و جواب اصرار های جیمین برای موندن "خودت بعدا تهیونگ رو بیار اینجا" بود.
جیمین پسر رو به داخل خونه راهنمایی کرد و بعد در حالیکه به سمت آشپزخونه حرکت میکرد گفت: "فکر کنم میچا با پسرخاله ام رفته بیرون پس کسی خونه نیست؛ راحت باش."
تهیونگ با لبخند تشکر کرد و مشغول نگاه انداختن به جزئیات خونه شد.
تابلو های روی دیوار، راه پله ای که از گوشه ی سالن پذیرایی به طبقه بالا میرفت، قفسه چوبی و کوچیک کتاب ها و پیانویی که کنار پنجره بزرگ قرار داشت.قبلا دوبار به اینجا اومده بود اما این اولین باری بود که برای کامل نگاه انداختن به فضای خونه فرصت داشت.
بند انگشت هاش رو به آرومی روی گلبرگ های گل قرمز توی گلدون کشید. گل ها همیشه تهیونگ رو سرحال میکردن.
جیمین با سینی کوچیکی به سمتش اومد. تو سینی دوتا لیوان نوشیدنی نارنجی رنگ بود که به نظر میومد آب پرتقال باشه و کلوچه های کوچیکی که تو ظرفی چیده شده بود.
سینی رو روی میز گذاشت و به سمت پنجره ای که تهیونگ کنارش ایستاده بود رفت.
انتهای پرده رو از کنار شونۀ تهیونگ تو دست هاش گرفت.
پرده رو تو دست هاش جمع کرد و با نوار پارچه ای نازکی اون رو بست.
دسته های نور به داخل خونه هجوم آوردن و به صورت دو تا پسر برخورد کردن.
جیمین برای اولین بار متوجه مژه های بلند تهیونگ شد.
تمام اجزای صورت پسر قد بلند تر رو که نور به وضوح مشخص کرده بود از نظر گذروند، چشم هاش روشن تر شده بود.
انگشت های کشیده تهیونگ موهای پُر پیچ و تابش رو از کنار چشم هاش کنار زدن و ناخن هاش زیر نور کمی به رنگ صورتی دراومدن. تمام آرایشی که صورتش برای خودنمایی نیاز داشت نور بود.
تنها تماشاگرش هم جیمین بود که تپش های قلبش نامنظم شده بود چون از نگاه کردن به تهیونگ لذت میبرد.
"این گل قرمز منو یاد کارتون دیو و دلبر انداخت، جولیا عاشقش بود."
تهیونگ گفت و به جیمین نگاه کرد.موهای جیمین بخاطر پرتو های نور روشن تر شده بود و تهیونگ متوجه گونه ها و نوک بینی صورتی رنگ پسر شد. نوری که از پنجره وارد خونه میشه با نوری که بی واسطه بهت میتابه خیلی فرق داره.
نورِ بی واسطه، همه چیز رو روشن میکنه و حتی گاهی نمیذاره چیزی ببینی اما نور بعد از عبور از پنجره فقط به قسمت های خاصی میتابه تا بتونن زیبایی هاشون رو به رخ بکشن.
شاید پنجره ازش اینطور خواسته بود.
_________________________________________
اگر طوری که چشم هام تورو میدید نقاشی بود، من نامیرا میشدم.
YOU ARE READING
Heal
Fanfiction[از لحظه ای که عاشقت بشم ساعت شنی برعکس میشه؛ ریختن دونه های شن جای انتظارِ دوست داشته شدن، خبر از جدایی میده.] التیام: بهم آوردن شکستگی و شکافتگی؛ مرمت کردن یا مرمت یافتن چیزی شکسته.