~ بیست و هشت

115 46 17
                                    

تهیونگ از اینکه همیشه فقط به چند دقیقه زمان بیشتر نیاز داره تا بتونه جلوی اتفاقات ناگوار رو بگیره متنفر بود.

اگه زودتر پیداشون میکردن شاید حالا جیمین بخاطر خونریزی بیهوش رو تخت نیوفتاده بود‌.

دکتر میگفت برای کسی که خون زیادی از دست داده بیهوشی طبیعیه اما دیر به هوش اومدن چی؟
نمیتونست قبول کنه اونم طبیعیه. بیشتر از ۱۲ ساعت از وقتی که پسر تو دستاش از هوش رفته بود میگذشت.

تو راهرو، پشت اتاق جیمین نشسته بود و دست هاش به موهاش چنگ زده بودن.

تمام روز بی وقفه گریه کرده بود.

نزدیک های غروب سمت جسم بی جون جیمین که رو تخت رها شده بود حمله کرده بود.

یقۀ لباس پسر کوچیکتر رو تو مشت هاش گرفته بود و با شدت تکونش میداد و ازش میخواست بیدار شه.

میچا و یونگی سعی کردن از جیمین جداش کنن اما موفق نشدن.

تکون های شدیدی که به جسم پسر دیگه وارد میکرد ممکن بود باعث باز شدن پانسمان و خونریزی زخمش بشه.

در آخر جونگکوک به کمکشون اومد. دست هاش رو دور بدن تهیونگ حلقه کرد. پسر رو کاملا از زمین بلند کرد و از اتاق بیرون برد.

از همون موقع که از جیمین جداش کردن دیگه نذاشتن به اتاقش بره.

بین اشک ها و التماس هاش به خواب رفته بود و فقط تونست یک ساعت بخوابه.

حالا چند ساعتی میشد که رو زمین پشت در اتاق جیمین نشسته بود.

دیگه گریه نمیکرد یا حرفی نمیزد.

اصرار های نامجون و هوسوک برای غذا خوردن رو نادیده میگرفت و به جونگکوکی که هرچند وقت یکبار کنارش مینشست توجهی نشون نمیداد.

اینقدر به دیوار زل زده بود که حس میکرد طرح های کاغذ دیواری دارن حرکت میکنن.

همه میرفتن و میومدن، تهیونگ همونجا نشسته بود.

جوری جسم بیحالش به دیوار تکیه زده بود که انگار بدنش هیچ استقامتی جز دیوار پشتش نداره.

یونگی برای میچا و جونگکوک آب‌پرتقال درست کرد و وادارشون کرد حتی قطره ای تو لیوان باقی نذارن.

وقتی میخواست یه لیوان هم پیش تهیونگ بذاره، پسر دید چشمهای یونگی زیر نور لامپ برق میزنن. یه پلک ساده برای ریختن اشک هاش کافی بود.

همه تو نگرانی و ترس دست پا میزدن اما با همدیگه در موردش حرف نمیزدن.

انگار میخواستن وانمود شرایط عادیه و جیمین بخاطر خستگی رو تخت خوابیده. میخواستن باور کنن هر زمانی که بخوان میتونن پسر رو صدا بزنن و بیدارش کنن.

_________

نزدیک های نیمه شب بود که جیمین به هوش اومد. چشمامو کامل باز نکرد و نتونست حرف بزنه، فقط هذیون میگفت و هر چند ساعت یکبار به شدت عرق میکرد و جسم نیمه هوشیارش بیقرار میشد.

تمام مدتی که همه به اتاق رفت و آمد داشتن، تهیونگ بیرون اتاق به چارچوب در تکیه داده بود و مثل یه پسربچه به جیمین نگاه میکرد.

چندبار با نگاهش از جونگکوک خواست که اجازه بده اونم بالای تخت جیمین بیاسته تا وقتی پسر بیقرار میشه یا هذیون میگه آرومش کنه، بتونه حوله خیس رو پیشونیش بذاره یا با دستمال لب هاش رو خیس کنه. اما جونگکوک هربار با شرمندگی به میچا اشاره کرد که میدونست اون دختر اجازه نمیده.

_________

صبح خیلی زود جین دوباره دکتر رو با خودش آورد اما حرف تازه ای زده نمیشد. میگفت فقط باید منتظر بمونید تا هوشیاریش به طور کامل برگرده.

وقتی جین به همراه دکتر به طبقه پایین برگشت. رو به میچا گفت:
"عزیزم تهیونگ طبقه بالا رو زمین خوابش برده."

یونگی و جونگکوک تازه خوابشون برده بود و دختر نمیتونست بیدارشون کنه. همه از کم خوابی رنج میبردن و باید خواب رو برای همدیگه غنیمت میدونستن.

خودش با بالشت کوچیکی و ملافه به طبقه بالا رفت.

میدونست تهیونگ برای رفتن به اتاق خواب متقاعد نمیشه پس سعی کرد همونجا رو زمین بالشتی زیر سر پسر بذاره که دستی دور مچ دستش مشت شد.

"وای...ترسیدم تهیونگ. فکر کردم خوابی"

پسر فین فین کرد.
"توروخدا بذار ببینمش."

دختر با ناراحتی آه کشید.

"لطفا بذار ببینمش" پسر التماس میکرد.

میچا به در اتاق برادرش نگاه انداخت.

"نمیتونم بذارم ناخواسته اذیتش کنی تهیونگ. میدونم نگرانشی ولی این برای خود جیمین بهتره."

دختر به مچ اسیر شدش نگاهی انداخت و بعد با ناامیدی آه کشید.
تهیونگ ناخواسته داشت به دست دختر فشار وارد میکرد.

تهیونگ که رد نگاهش رو گرفته بود سریع دست میچا رو رها کرد. دوتا دستاش رو به هم چسبوند و به گریه افتاد.

"حواسم هست. قول میدم حواسم باشه"

میچا با دیدن گریۀ پسر قلبش فشرده شد.

تهیونگ دستشو رو پاهای دختر گذاشت و خم شد.

پیشونیش رو به زمین چسبوند.

"باید باهاش حرف بزنم خواهش میکنم فقط بذار چند دقیقه باهاش تنها باشم باید باهاش حرف بزنم. باید صورتش رو ببینم"

_________________________________________

میگویی اینبار را طاقت بیاور، انگار یادت رفته که من در نبرد پیشین مرده ام.
#ناشناس

HealWhere stories live. Discover now