~ نُه ~

228 50 22
                                    

🎶:wishes_Jamie miller

جونگکوک بی هدف کنار آب راه میرفت و شلوارش تا زیر زانو خیس شده بود.
جیمین و تهیونگ دور از ساحل چسبیده به آب، زیر یه چتر آفتابی بزرگ نشسته بودن. کمی با همدیگه حرف زدن اما حرف هاشون زود تموم شده بود.

جونگکوک ذره ای احساس سبکی میکرد. دیشب بعد از اینکه با جیمین حرف زد به خونه برگشت چون نمیخواست بقیه با دیدن ظاهرش جویای احوالش بشن.

به موج های بی جونی که به ساحل میرسیدن لگد میزد و صدای مرغ های دریایی رو سرزنش کرد. آفتاب، هوا، پل چوبی و برخورد نور خورشید با سطح آب رو سرزنش میکرد.

ترجیح میداد هیچ چیزی وجود نداشته باشه. عشقی که ضعیفش میکرد رو نمیخواست اما راه رهایی ازش رو هم بلد نبود. دست هاش رو دور خودش پیچید و خودشو در آغوش گرفت، تپش های قلبش منظم نبودن.

"جیمین"
تهیونگ پسر رو صدا زد.
طوری صداش زده بود که جیمین متوجه شد میخواد ازش سوال بپرسه، لحنش از کلماتش جلوتر بود.

"دیشب بین تو و جونگکوک چه اتفاقی افتاد؟"

جیمین دستش رو بی هدف بین موهاش حرکت داد.

"برای چی میپرسی؟"

تهیونگ پسر رو بخاطر سوال مسخره اش تو دلش سرزنش کرد.

نگاهشو از جیمین برداشت و به جونگکوکی داد که با چشم های بسته توی آب ایستاده بود و خودشو بغل گرفته بود.

"نگرانم"

جیمین نفس عمیقی کشید. خیلی سریع دیشب رو مرور کرد و کلمات جونگکوک رو به خاطر آورد.

(من دوسش دارم جیمینی) (از کِی متوجهش شدم؟ شاید از وقتی که نتونستم با کسی که ایده آلم بود قرار بذارم و همش یونگی رو به جاش تصور کردم.) (تو اون 10 ماه بیشتر از همه دلتنگ یونگی بودم. باورت میشه؟) (نمیتونم چشم ازش بردارم و این کلافه ام میکنه.) (چرا عصبیم؟ واضح نیست؟ این حس هیچ شانسی نداره و قصۀ ما شروع نشده باید تموم بشه اما انگار وقتی تموم بشه منم باهاش تموم میشم.)

جیمین لُپ هاش رو از هوا پُر و خالی کرد و به آرومی گفت:
"هیچی. فقط حرف زدیم تا آشتی کنیم."

تو ذهنش به کلمه ی مسخره ی آشتی خندید و خداروشکر کرد که تهیونگ اونقدری از رابطه اون دوتا خبر نداره که بدونه هیچ وقت با همدیگه قهر نمیکنن.

تهیونگ هم حرف جیمین رو باور نکرد ولی برای تایید سرشو تکون داد.

"میدونی جیمین، تموم این دوسال اجازه ندادم آدم جدیدی وارد زندگیم بشه و با آدمایی که از قبل تو زندگیم بودن هم رابطه ام رو به حداقل رسوندم. وقتی به اصرار هوسوک و مادرم به این تعطیلات تابستونی اومدم اصلا حس خوبی نداشتم. فقط میخواستم از شر جملاتی مثل (یه تکونی به خودت بده) (تا آخر که نباید تو اتاقت زندانی باشی) (مطمئنم جولیا هم از این وضعیتت راضی نیست) راحت بشم وگرنه خودم میدونم که هیچ چیزی قرار نیست درست بشه."

جیمین حدس زد جولیا همون خواهری باشه که تهیونگ یک سال و نیم پیش از دست داد و باعث شد همه نگران حالش بشن.

"دو روز اول حس افتضاحی داشتم و حتی به اینکه شبانه یواشکی از اینجا فرار کنم فکر کردم. میخواستم به شهر و به اتاقم برگردم. اما بعد از اون گردش کمی حس بهتری دارم، شاید چیزی که تو جمع شماها بهم حس راحتی میده مرکز توجه نبودنه. از اینکه بیش از انداره بهم توجه بشه خسته شدم. دوست دارم مثل قبل بتونم از گوشه کنار زندگی رد بشم."

جیمین سمت تهیونگ چرخید و با دقتی بیشتر بهش گوش داد و تهیونگ هم نگاهشو به جیمین داد.

"اینارو گفتم که بگم با وجود همه درگیری هایی که با حس های خودم و دنیای اطرافم برام پیش اومده ولی نمیتونمم منتظر بشینم تا جونگکوک هر وقت دلش خواست بیاد برام از حال بدش بگه. اگر بهت گفته محرم اسرارش باشی اشکالی نداره ولی تا موقعی که من متوجه دلیل رفتاراش نشدم لطفا مراقبش باش."

جیمین نمیتونست تشخیص بده تهیونگ موقع گفتن اون کلمات دقیقا چه حسی داره و لحنش دوستانه بود یا شاکی.

"متوجهی که چی میگم؟"

تهیونگ قبل از اینکه بلند بشه سوالش رو با تاکید پرسید و باعث شد کمی به جیمین حس بدی بده.

"اوهوم" ساده ای زیر لب گفت و بعد تهیونگ تنهاش گذاشت.

دریا تو دوردست ها رنگ باخته بود و سفید شده بود. هرچقدرم از افق و دوردست ها خوشت بیاد ولی هیچ وقت نمیشه بهش رسید. مهم نیست چقدر جلو بری چون دوردست هم همون اندازه عقب میره و فاصله اش رو باهات حفظ میکنه. برای جونگکوک، یونگی همون دوردست رنگ باخته ای بود که هیچ وقت بهش نمیرسید.
_________________________________________

رمز زیباتر بودن تراژدی از کمدی و اینکه چرا از حزن برخی آهنگ ها و قصه ها حظّ وافر میبریم این است که چیزی همیشه در دوردست است.

-ربکا سولنیت-

HealWhere stories live. Discover now