"میخوام به شهر برم.
دلم میخواد بین اون همه نور زندگی کنم.
اینجا قشنگه اما فقط وقتی که دور و برت هیچ دیواری، هیچ آدمی یا هیچ صدایی نباشه.
اگه درخت بودم دلم میخواست همینجا زندگی کنم نه کنار خیابون های شهر؛ اما حالا که آدمم و باید وارد اجتماع بشم.
حالا که باید برای حفاظت از جسم ناتوانم به دیوارا اجازه بدم احاطهم کنن میخوام اون دیوار ها مال اینجا نباشه و اجتماعی که باید باهاش ارتباط برقرار کنم کوچیک و بی تغییر نباشه.
میخوام جایی زندگی کنم که کتابخونه و سالن تئاتر داشته باشه.
من دقیقا میخوام به همونجایی برم که ازش فرار کردی تهیونگ.
جایی که میگی تنهاتر و غمگین ترت میکنه.
گل فروش های شهر نصف گل های این دشت رو تا حالا ندیدن یا آره درست میگی که مردم شهر میرن مغازه تا گل های مرده بخرن و تو اینجا میتونی با گل های زنده هم نفس بشی اما من هفته های زیادی برای رسیدن کتاب موردعلاقم صبر کردم و خیلی وقت ها هم تهش کلمۀ ساده "پیداش نکردم" رو تحویل گرفتم.
اگر برم و خسته بشم میتونم به اینجا برگردم اما اگر بمونم و نرم زمینگیر میشم؛ مثل مادرم.
میچا و جین از اینجا لذت میبرن و بابا هم که از وقتی یادمه در این مورد با مامان مخالف بود.
من یکسال به احترام بابا صبر کردم اما پاییز که بیاد، دیگه اینجا نمیمونم.
اینجا ممکنه مناظر زیبایی داشته باشه اما این تمام چیزیه که از این زندگی نصیبم شده."
YOU ARE READING
Heal
Fanfiction[از لحظه ای که عاشقت بشم ساعت شنی برعکس میشه؛ ریختن دونه های شن جای انتظارِ دوست داشته شدن، خبر از جدایی میده.] التیام: بهم آوردن شکستگی و شکافتگی؛ مرمت کردن یا مرمت یافتن چیزی شکسته.