- سی و پنج

155 38 10
                                    

🎵: lonely city- mokita

سومین سالگرد جولیا برای تهیونگ متفاوت بود.
علاوه بر احساس غم، ترکیبی از خشم و ناامیدی هم به دیواره های قلبش کوبیده میشد و حس میکرد تا آخرعمر باید دو جنس متفاوتی از دلتنگی رو به دوش بکشه.

به اسم خواهر عزیزش که رو سنگ عمودی نوشته شده بود نگاه انداخت و بعد در حالیکه دست هاشو تو جیب پالتو خاکستریش فرو میبرد از اونجا دور شد.

بازدم عمیقش بخار سفیدی رو جلوی صورتش به رقص در آورد.

روز زمستونی سرد و تاریکی بود.

بارونِ دیروز برف های باقی مونده از اول هفته رو تا حد زیادی آب کرده بود.

قدم هاش رو تند تر کرد و ناخودآگاه سرش رو به یقه لباسش نزدیک کرد تا بتونه بینی قرمزش رو کمی بین یقه پالتو مخفی کنه.

تهیونگ نیم سال زودتر درسش رو تموم میکرد و کلاس های دانشگاه تقریبا تموم شده بودن و باید رو پایان نامه اش کار میکرد تا برای بهار بتونه فارغ التحصیل بشه.

از پاییز سال بعد میتونست تدریسش رو به عنوان یک معلم تاریخ شروع کنه.

البته اولین تجربه تدریسش رو تابستون امسال تجربه کرده بود و معلم خصوصی دختر پسر دوقلوی خانواده ای شد که بچه هاشون میخواستن آخر تابستون برای مقطع متوسطه مدارس عالی امتحان ورودی بدن.

شب ها هم به گل فروشی اون طرف شهر میرفت تا بتونه وقتی دسته گل هایی که صاحب مغازه بهش میداد رو تزئین میکنه حس سبکی رو تجربه کنه.

امسال برعکس تابستون سال قبل که به همراه پسرخاله هاش به تعطیلات تابستونی رفته بود حتی یک روز هم از شهر خارج نشد و مهمونی های خانوادگی رو هم تا حد زیادی نادیده گرفت تا امکان رو به رو شدن با هوسوک و جونگکوک رو به حداقل برسونه.

حتی بعد از تابستون هم کار تو اون گل فروشی رو ادامه داده بود.
البته که صاحب مغازه نیازی به تهیونگ نداشت اما مرد 42 سالۀ به راحتی متوجه نیاز تهیونگ میشد و کسی نبود که از کمک کردن به بقیه چیزی رو دریغ کنه.

علاوه بر اون تهیونگ دست گل های زیبایی درست میکرد و گاهی هم براش قصه های کوتاهی از تاریخ سرزمین های مختلف تعریف میکرد.

اگه تو زندگیت همنشین یک تاریخ-خوان نشی ممکنه هیچ وقت نتونی از وجود همچین قصه هایی در گذشته آگاه بشی.

برای یکسال گذشته، تاریخ تنها چیزی بود که تهیونگ رو پر حرف میکرد.

حرف هاش زیبایی و غم خاصی داشت. به وضوح میشد فهمید برای سرگذشت آدم هایی که سال های خیلی دور رو این سیاره زندگی میکردن غصه میخوره ولی از دونستن بیشتر دست نمیکشه.

وقتی به کنار جاده رسید دست بلند کرد و تاکسی گرفت تا به گل فروشی بره.

صاحب مغازه که مردی با موهای کم پشت و قدی نسبتا کوتاه بود و اکثر لباس هایی سبز رنگ میپوشید؛ میخواست به عنوان آخرین روزی که تهیونگ اونجا کار میکنه اون پسر رو به نشستن رو نیمکت چوبی بیرون مغازه و نوشیدن دمنوش مخصوصش دعوت کنه.

قصد داشت از تهیونگ درخواست کنه با اینکه امروز فقط برای خداحافظی و گرفتن آخرین دستمزدش به اونجا میاد؛ ولی دسته گلی درست کنه تا مرد بتونه اونو رو شیشه مغازه بذاره.

اما نمیخواست بهش بگه که قبلا تنهایی کار کردن براش آسون بود اما حالا بابت رفتن تهیونگ و تنها شدن ناراحته. چون بهرحال اینا حرف هایی نیست که یه مرد 42 سالۀ که صاحب گل فروشی کوچیک کنار خیابونه به پسر 22 ساله ای که براش کار میکنه بزنه.

تاکسی جلوی گل فروشی ایستاد و تهیونگ پیاده شد.

دلش نمیخواست به این فکر کنه که فردا نمیتونه در مغازه رو باز کنه و در حالیکه نفسی از روی آسودگی میکشه به سمت یونیفرم گلدوزی شده اش حرکت کنه.

اما بخاطر برنامه ریزی که برای فارغ التحصیل شدن و امتحانای آخر ترمش داشت باید چند ماه فشرده رو امتحانا و پایان نامه اش تمرکز میکرد.

به درخت لیمو کوتاه کنار مغازه نگاه کرد، لیمو هایی که تو پاییز چیده نشدن یخ زده بودن.

اون لیمو ها دیگه قابل استفاده نبودن اما به زیبایی به روی درخت نشسته بودن.
شاید بچه ای موقع رد شدن از اینجا از مادرش بخواد که براش لیمو بچینه اما نمیدونست میوه ها فقط وقتی از بیرون کپک بزنن خراب نمیشن و لیمو از درون یخ زده بود.
کسی با لمس نکردن تونسته بود اونو از بین ببره.
___________________________

تو هیچ نکردی و چه کسی باور میکند که همین دردناک ترین قسمت ماجرا بود؟

HealWhere stories live. Discover now