~ سی و هفت

68 27 2
                                    

چون حدودا ۶ ماه از التیام فاصله گرفتیم. اگر سوالی دارید یا کارکتری رو به یاد نمیارید تو کامنت ها بپرسید گودوها :)

............

زن به گل های زیبایی که تهیونگ کنار تختش گذاشته بود نگاه کرد و لبخند بی جونی زد.
رنگش پریده بود و لب هاش خشک شده بودن. موهای قهوه موج دارش به طرز بدی بسته شده بود.

برعکس گل های تازه و طبیعی روی میز، زن پژمرده بود. تهیونگ میتونست از چشم های اون متوجه سختی هایی که گذرونده بشه.

"ممنونم آقای کیم. وقتی گفتم بیمارستان از طرف من باهاتون تماس بگیره مطمئن بودم که زیاد چشم انتظارم نمیذارید."

دیروز عصر بخاطر قولی که برای خرید به مادرش داده بود نتونست به دیدن خانم یانگ بیاد اما امروز از راه مدرسه خودشو به بیمارستان رسوند.

"دیروز آقای مدیر اینجا بود تا از شرایط ام با خبر بشه. صحبت های دکتر رو بهشون گفتم و ایشون هم تصمیم گرفتن فرد جدیدی رو برای مدرسه بیارن"

تهیونگ امروز صبح با دیدن خانم جدیدی در حال تمیز کردن شیشه ها بود متوجه قضیه شده بود سرشو پایین انداخت و زمزمه کرد "متاسفم"

شاید اگه میشد تعداد دفعاتی که افراد از کلمات استفاده میکنن رو شمرد، پر تکرار ترین کلمه ای که تهیونگ به زبون میاورد متاسفم بود.

اون برای هر اتفاق ناگواری که دور و برش میوفتاد متاسف بود. حتی هربار که تاریخ ناگوار خون و جنگ و قدرت طلبی رو به بچه ها درس میداد احساس گناه و تقصیر میکرد.

"ازت کمک میخوام تهیونگ." اولین بار بود که زن تهیونگ رو چیزی جز آقای کیم یا آقای معلم صدا میزد.

خانم یانگ کمرش رو صاف کرد و شبیه سربازی که با آخرین تیری که داره باید وارد نبرد بشه آماده ی حرف زدن شد.

پسر حس میکرد که برای درخواست سختی باید خودش رو آماده کنه. نگاهش رو از دختر بچه ی آرومی که به بیرون پنجره خیره شده بود برداشت. دختر هیچ توجهی به مادرش و تهیونگ نداشت.







با تکون دادن سرش سعی کرد موهاش رو از جلوی چشم هاش کنار بزنه.
بهار بود و هوای ابری آفتابی مناسب قدم زدن بود ولی چیزی که باعث شد تهیونگ متوجه نشه کی به خونه رسیده یک کلمه بود؛ بورا.

بورا دختر هفت سالۀ خانم یانگ با چشم های عسلی و موهایی طلایی رنگ که به پدرش رفته بود.

خانم یانگ گفت که بخاطر پیشروی بیماریش احتمالا نمیتونه جشن تولد بعدی بورا رو ببینه و باید به فکر آینده تنها فرزندش که پدری نداشت باشه.

اقوام دوری تو کره داشت ولی قطعا صلاحیت همه شون از خانواده کیم کمتر بود و به علاوه اونها فرزندان دیگه ای داشتن.

فرزندش اگر هم به مرکز نگهداری کودکان میرفت بخاطر دو رگه بودن و شباهت رنگ مو و پوستش به پدرش ممکن بود اذیت بشه.

خانم یانگ از تهیونگ کمک میخواست.
تهیونگ وقتی به حرف های خانم یانگ فکر میکرد هیچ ایده ای نداشت که چی میخواد اما مطمئن بود که وقتی به خونه برسه و مسئله رو با پدر و مادرش درمیون بذاره به سختی هایی که قبول کردن این پیشنهاد داره بیشتر از هرچیزی اشاره میکنه؛ با وجود اینکه بورا امروز دست هاش رو گرفته بود و مثل وقت هایی که جولیا به بقیه چشم میدوخت سرد و بی احساس به تهیونگ نگاه کرد.

_________________________________________


آفتاب چنان بر زمین می تابد که گویی هنوز راه نجات دنیا را میداند. مگر نمیداند آدمیزاد از درون یخ میزند؟


و من خیره به ناتمام ها، تنها یک زمزمه بر لب دارم: شروع دیگری به من نبخش.



HealWhere stories live. Discover now