پارت چهارم

369 94 38
                                    

مینهو با برخورد نور خورشید توی صورتش با بیحالی چشمهاش رو باز کرد.
هنوز گیج بود و وقتی خواست بلند بشه فشاری رو توی دست چپش احساس کرد.
به سمت چپش نگاهی انداخت و قلبش از تپش ایستاد.
چشمهاش گرد شد و سریع دستشو از توی دست چان که کنار تخت نشسته و سرشو روی تخت گذاشته بود بیرون کشید.
چان آروم در حالی که هنوز خواب بود ناله ای کرد و دوباره با آرامش نفسهایی منظم کشید و به خوابش ادامه داد.
مینهو با تعجب با خودش فکر کرد.
_چرا اون اینجا خوابیده؟
اون هر اتفاقی که دیشب افتاده بود رو فراموش کرده بود.
اهی کشید و آروم به پسر رو به روش نگاهی انداخت.
ناخودآگاه لبخندی روی لبهاش نشست.
چان خیلی زیبا بود و این از چشمهای مینهو پنهان نمونده بود.
مدتی به اون پسر نگاهی کرد و زمان از دستش در رفت.
تا زمانی که با چشمهای باز چان مواجه شد و سریع سرشو به طرف دیگه ای حرکت داد.
سرفه ای کرد و از توی تخت بیرون اومد.
بدنش داغ شده بود و با هول از طرفی به طرف دیگه ی اتاق میرفت، تا اینکه بالاخره ایستاد آروم به خودش لعنتی فرستاد و رو به چان گفت:
_آممم...صبح بخیر؟ چان شی، چرا اینجا خوابیدی؟
و سریع وقتی فهمید که پاهای برهنش مشخص هست با ترس سریع ملافه ی تخت رو برداشت و به دور خودش کشید.
چان خمیازه ای کشید و سعی کرد حرکت مینهو رو نادیده بگیره و تظاهر کنه که چیزی ندیده.
اون دقیقا میدونست مینهو برای چی داره پاهاش رو میپوشونه اما الان زمان پرسیدن در این مورد نبود.
با لبخندی بلند شد و گفت:
_دیشب متوجه شدم داری کابوس میبینی پس تصمیم گرفتم پیشت بمونم.
چان میدونست مینهو ممکنه معذب بشه پس توضیح بیشتری نداد.
مینهو با خجالت دستی پشت سرش کشید و آروم زیر لب گفت:
_آها....ببخشید که باعث شدم اینجا توی این وضعیت بخوابی.
و سریع به سمت حموم رفت تا لباسش رو عوض کنه.
اما قبلش دستی محکم اون رو از حرکت واداشت.
_هی...یه چیزی میخواستم بگم.
ضربان قلب مینهو بالا رفت و میترسید که چان بخواد درباره ی زخمهاش بپرسه.
_ب...بله؟
_تا کی میخوای من رو چان...چانا....چان شی صدا بزنی؟
مینهو با شنیدن حرف چان نفس عمیقی از روی راحتی کشید و خنده ای کرد.
_خب....پس چی باید صدات بزنم؟
پسر رو به روش دست به سینه کمی فکر کرد و بالاخره با هیجان گفت:
_هی! چرا یادم نبود. تو ۲۲ سالت هست و من ۲۴ سالمه. پس...میتونی هیونگ صدام بزنی!
مینهو لبخندی روی لبهاش نشست و بعد از کمی تامل آروم سری تکون داد و گفت:
_باشه....هیونگ.
چان با خوشحالی با شنیدن حرف مینهو دستاشو بهم زد.
_عالیه! حالا برو آماده شو تا برای خودمون صبحانه آماده کنم.
بعد از اینکه مینهو برای خوردن صبحانه پایین رفت، چان پشت میز از قبل نشسته بود.
_خب....مینهو به غیر از کیفی که همراهت از همون اول که دیدمت بود، وسیله ی دیگه ای نداری؟
مینهو یاد محل کارش افتاد و میدونست اونجا یه سری وسیله داره.
مخصوصا یک سری وسیله مربوط به مادرش بود که باید حتما برشون میگردوند.
آروم سری تکون داد و گفت:
_چون توی جایی که کار میکردم میخوابیدم، اونجا یه سری وسیله دارم‌.
_پس بعد از صبحانه با هم میریم اونجا تا وسایلت رو برداری!
مینهو با این حرف چان آب توی گلوش پرید و شروع به سرفه کردن کرد.
چان با نگرانی بلند شد و گفت:
_حالت خوبه؟؟
پسرک کوچیکتر دستشو بالا آورد و محکم سرشو تکون داد.
در حالی که از درون داشت به خودش لعنت میفرستاد که به محل کارش اشاره کرده.
جایی که کار میکرد، جایی نبود که بتونه بهش افتخار کنه و به همه نشون بده.
_من...من خودم تنهایی میتونم برم میدونی؟
مینهو داشت تلاش مبکرد بلکه بتونه نظر چان رو عوض کنه.
اما اون با کمی مکث آروم گفت:
_وقتی این معامله رو بستیم و گفتم که میخوام بیشتر بشناسمت کاملا منظورم جدی بود. پس میخوام درباره ی محل کارت بدونم مینهویا....
مینهو آهی کشید و بالاخره تسلیم شد و گفت:
_پس اگر بعد از اینکه فهمیدی میخواستی که من رو رها کنی بهم حتما بگو.
و خنده ی تلخی زد و از جاش بلند شد.
چان با گیجی به حرف مینهو فکر کرد...
اما سعی کرد نادیده بگیره و با هم سوار ماشین چان شدن و به سمت جایی که مینهو بهش آدرس داده بود حرکت کردن.
وقتی به کلابی به اسم (rose) رسیدن مینهو آروم در حالی که سعی میکرد از تماس چشمی برقرار کردن با چان دوری کنه، زیر لب گفت:
_همینجا هست...داخل ماشین بشینی من میرم وسایلم رو میگیرم و میام.
چان آهی کشید و قبل از اینکه اون فرصت داشته باشه که از ماشین پیاده بشه دستش رو محکم گرفت و با جدیت گفت:
_هی....بهم نگاه کن مینهو.
مینهو سرشو بالا نیاورد.
پس چان با لحن محکمتری گفت:
_مینهو! بهم لطفا نگاه کن.
اون با ناراحتی و در حالی که سعی میکرد بغض گلوش رو کنترل کنه سرشو به سمتش چرخوند.
_تو هر کاری کرده باشی به من ربطی نداشته و من به هیچ عنوان قرار نیست تورو بابتش قضاوت کنم! ولی از الان من میخوام بهت کمک کنم و میخوام بهم اعتماد کنی و بدونی که هیچ چیزی قرار نیست دید من به تورو عوض کنه! فهمیدی؟
مینهو لبخند ضعیفی زد.
اولین بار بود که کسی بهش میگفت که باورش داره و قرار نیست قضاوتش کنه.
به بیان بهتر و دقیقتر، این پسر عجیب غریب به اسم چان، که یهویی پا به زندگیش گذاشته بود، اولین کسی بود که داوطلبانه میخواست به حرفاش گوش کنه.
و این احساس غریبی داشت.
احساسی که برای اولین بار توی وجودش شکل گرفته بود. پس چرا فرصت نمیداد تا بالاخره به یک نفر بگه که واقعا چه باری رو دوشش هست؟
_من....من اینجا توی بار کلاب کار میکردم...و گارسون اینجا بودم.
چان ساکت نشست تا ادامه ی حرف مینهو رو بشنوه. میدونست گفتن این حرفها برای پسرک شکننده ی رو به روش خیلی سخت باید باشه.
_من حدود ۱۹ سالم که بود شروع به کار کردن اینجا کردم. چون هیچ جای دیگه ای قبولم نمیکردن.
پوزخندی میزنه و ادامه میده:
_البته کاملا منطقی بود...کی قبول میکرد که یه پسر یتیم ۱۹ ساله که هیچ تجربه کاری نداره رو برای کار کردن قبول کنه؟
پس اینجا تنها جا برای من بود. چون بهم جای خواب هم میدادن. و قرار نبود توی خیابونها بخوابم.
پس این کار رو قبول کردم. دو سه ماه اول همه چیز خوب پیش میرفت. تا اینکه...
تا اینکه...
صداش قطع شد و چشمهاشو محکم بست.
همه ی لحظات دردناکش وارد هشیارش شده بودن و اون احساس کرد الانه که دچار پنیک بشه و دستاش شروع به لرزیدن کردن.
اما با تماس دست گرمی روی دستهاش آروم چشمهاشو باز کرد و با لبخند اطمینان بخش چان رو به رو شد.
اون دستشو محکم گرفته بود و رها نمیکرد.
داخل نگاهش فقط اطمینان حس میشد.
و به طرز عجیبی این باعث شد اضطراب مینهو کم بشه و شدت لرزش دستهاش کم و کمتر بشه.
چان درد کشیدن مینهو رو میتونست ببینه و نمیدونست چطور آرومش کنه اما ناگهان خاطره ای به ذهنش خطور کرد.

take my hand ( chanho/ Hyunlix )Where stories live. Discover now