پارت پنجم

348 85 23
                                    

مینهو نفسهاش متقاطع شده بود و اشکهاش ناخودآگاه روی صورتش سرازیر شدن.
دست آزاد مرد بزرگتر روی صورتش نشست و اشکهاش رو پاک کرد.
با هر تماس دستش روی صورت مینهو، اون از درون فریادی میکشید و بغضی که توی گلوش بود، بیشتر و بیشتر میشد.
یاد تمام لحظاتی افتاد که بدون اجازش از بدنش استفاده شده بود و کاری نمیتونست بکنه.
یاد تمام زمانهایی افتاد که اگر موافقت نمیکرد یا میخواست از خودش دفاع کنه مشتهایی محکم روی صورتش مینشست و درد رو توی بدنش ایجاد میکرد.
چان....
اولین کسی که به ذهنش رسیده بود اسم چان بود...
شاید....
شاید باید میگفت اولین و تنها شخص.
اما الان که بیشترین نیاز رو بهش داشت اون نبود.
و میدونست که دوباره همون پسر ۱۹ ساله ی بی پناهی هست که نمیتونه از خودش دفاع کنه.
مرد رو به روش حریصانه به پسرک نگاه میکرد انگار که بالاخره طعمه ی مورد نظرش رو گیر آورده باشه.
ناگهان مشتی محکم به شکم پسرک وارد میکنه جوری که درد شدیدی توی کل بدنش شکل میگیره و نفسش رو قطع میکنه.
_این بابت دو روزی که من رو منتظر گذاشتی پسره ی به دردنخور.
و دوباره مشتی دیگه میزنه و در حالی که چونه ی پسرک رو محکم گرفته صورتش رو نزدیک گوشش میبره و با صدای حال بهم زنش میگه:
_این هم برای اینکه متوجه شدم میخوای برای همیشه از اینجا بری.
فکر کردی من متوجه نمیشم؟!
و در حالی که خون روی لبهای مینهو آشکار شده بود، اون رو به زور وارد اتاقی میکنه که تازه ازش بیرون اومده بود و در رو محکم پشت سرش میبنده و در رو قفل میکنه.
_کار من هنوز با تو تموم نشده و تو فکر کردی میتونی از دست من فرار کنی؟
توی موش کثیف، هرجا که بری من میتونم پیدات کنم.
امروز کاری میکنم که به پام بیوفتی اما دیگه فایده ای نداره. و بعدش به عنوان برده ی جنسی میفروشمت به یک جای دیگه پسره ی خیانتکار.
و اون رو روی تخت میندازه.
مینهو در حالی که شوکه شده و بدون وقفه اشک میریزه زیرلب با صدایی گرفته التماس میکنه:
_خواهش میکنم...خواهش میکنم این کار رو نکن. بذار من از اینجا برم! آقای وانگ خواهش میکنم_
که با سیلی محکمی که به صورتش میخوره چشمهاشو محکم میبنده و حرفش قطع میشه.
_توی حرومزاده بهتره کمتر حرف بزنی.
و به سمتش حرکت میکنه‌ و لباسش رو با زور پاره میکنه و بدن برهنه ی مینهو رو نگاه میکنه.
لبخند کریهی روی صورتش نقش میبنده و در حالی که روی پسرک خیمه زده میگه:
_با اینکه پسر احمقی هستی و خیلی روی اعصابم میری اما بدنت....بدنت واقعا زیباست.
و بوسه ای محکم روی گردن مینهو میزنه و پوستش رو میمکه و مارکی روش میزنه.
مینهو گیج شده، و احساس میکنه واقعیت رو دیگه نمیتونه از توهماتش تشخیص بده.
اشکهاش روی صورتش جا گرفتن و فقط دلش میخواد برای همیشه محو بشه و کسی اون رو نبینه.
احساس کثیف بودن میکرد و دوباره احساس تنفرش از خودش شکل گرفته بود.
_چانا....چان...خواهش میکنم....
دستهاش به شدت میلرزید و سرش گیج میرفت.
دست مرد مسن روی بدنش به سمت پاهاش رفت و زیپ شلوارش رو باز کرد.
مینهو با دستهای لرزون میخواست جلوش رو بگیره اما کسی که طرفش قرار داشت خیلی قویتر بود و دستشو محکم به سمت دیگ هل داد.
و شلوارش محکم پایین کشیده شد و هوای سردی به پاهای برهنش برخورد کرد.
قلب پسرک درمونده تند میزد و بدنش بیحس شده بود.
دستی محکم بین پاهاش رفت و مینهو محکم چشمهاش رو بست.
اون دیگه تلاش نمیکرد.
تسلیم سرنوشت تلخش شده بود.
میدونست که نمیتونه در برابر آقای وانگ کاری بکنه.
و توی دلش تنها به زندگی سیاهی که داشت لعنت فرستاد.
سرش گیج میرفت و تقریبا بیهوش شده بود...
که ناگهان صدای برخورد ضربات محکم روی در رو شنید و بالاخره صدای چان که اسمش رو صدا میزد.
_چا...چانا...
مینهو با بدبختی اسم چان رو صدا زد اما با ضربه ی محکم دیگه ای که به دنده هاش خورد صداش قطع شد و از درد به خودش پیچید.
صدای شکستن در شنیده شد و سنگینی وزن رئیسش روی بدنش از بین رفت.
چشمهاشو آروم باز کرد و لب چاک خورده ی رئیسش در حالی که روی زمین افتاده بود رو دید.
*****
چان که با گذر زمان متوجه شده بود که مینهو هنوز برنگشته، با نگرانی به سمت جونگین برگشت و ازش پرسید:
_اتاقی که مینهو وسایلش رو نگه میداره کجاست؟
جونگین با دستش به سمت راهروی پشتی اشاره کرد و گفت:
_باید اونجا بری و وقتی که به انتهای راهرو رسیدی سمت چپ یک اتاق هست، اتاق مینهو اونجاست.
چان سری تکون داد و با قدمهایی سریع به سمت اتاق رفت.
وقتی به اونجا رسید آروم دری زد اما چیزی نشنید...
_مینهو؟
آروم اسم پسرک رو صدا زد اما جوابی نگرفت.
ولی دقت که کرد صدای هق هقی رو شنید.
با نگرانی محکمتر روی در کوبید و دوباره اسم مینهو رو صدا زد.
میدونست که اتفاق بدی در حال افتادنه و حتی با فکر اینکه بلایی سر مینهو اومده خونش به جوش اومده بود.
پس سریع بدون معطلی با لگد چندبار به در کوبید و بالاخره با ضربه ی چهارم در شکست و باز شد و وقتی با مینهویی که نیمه برهنه روی تخت افتاده بود و میلرزید رو به رو شد خون جلوی چشمهاشو گرفت.
حتی ذره ای تعلل نکرد و با مشتی محکم به صورت مرد کثیفی که روی بدن مینهو قرار گرفته بود زد و اون رو به زمین انداخت.
مینهو سرشو به طرف چان حرکت داد و اون رو دید که با عصبانیت دستهاشو مشت کرده بود و معلوم بود خیلی خشمگینه.
اون اصلا با چانی که قبلا میشناخت شباهتی نداشت.
_توی آشغال لیاقت زندگی کردن رو نداری! اگر میتونستم همینجا به درک میفرستادمت! و لگدی محکم به شکم مرد رو به روش که حالا میتونستی ترس رو داخل چشمهاش ببینی زد.
چان بعد از لگدی که زد دوباره مشتش رو آماده کرده بود که به صورتش بزنه که ناگهان فشاری روی کتش احساس کرد و وقتی برگشت دید پسرک کوچیکتر با بیحالی کتش رو گرفته.
_خوا...خواهش میکنم بیا فقط از اینجا بریم.
چان سری تکون داد و سریع کتش رو درآورد رو روی بدنش کشید و به حالت briadal style اون رو بلند کرد.
_حالت خوب میشه....حالت خوب میشه مینهویا...
_متاس....متاسفم....
مینهو تنها تونست همین رو بگه و توی آغوش چان بیهوش شد و سرش روی سینش افتاد.
چان محکمتر اون رو در آغوشش گرفت و با نگاهی پر از خشم و نفرت به مرد میانسال که همچنان روی زمین نشسته بود گفت:
_اگر یکبار دیگه ببینم که دستت به این پسر خورده، و یا اذیتش کردی مطمئن باش کاری میکنم که تا آخر عمرت نتونی روی پاهات وایسی!
و با برداشتن کیف مینهو از اونجا خارج شد.
مینهوی بیهوش رو داخل ماشین قرار داد و خودش هم سوار ماشین شد.
تمام مدت رانندگی دست پسر بغل دستش رو گرفته بود رها نمیکرد.
_لعنت بهت چان....لعنت بهت! باید زودتر به سراغش مبرفتی تا ببینی حالش خوبه.
چان زیر لب با عصبانیت این جملات رو به خودش میگفت و در نهایت مشتی محکم به فرمون ماشین زد.
دردی که توی دستش ایجاد شده بود براش اصلا مهم نبود.
و تنها چیزی که توی ذهنش بود سلامت پسری بود که بیهوش کنارش خوابیده بود.
وقتی به خونه رسیدن، چان آروم مینهو‌ رو از ماشین بیرون آورد و دوباره در آغوشش گرفت.
و وارد خونه شد.
اما با دیدن زنی که داخل خونه ایستاده بود از حرکت ایستاد.
_تو....تو اینجا چیکار میکنی؟
*****
چان با عصبانیت در حالی که مینهوی بیهوش توی آغوشش بود به زن رو به روش خیره شد.
_این روش جدیدتون هست؟ بدون اجازه وارد خونه ی یک نفر دیگه میشید؟
اون زن آروم سری تکون داد و از جاش بلند شد.
_چان...خودتم میدونی که نمیتونی همیشه از پدرت و من که مادرتم، تنها خانوادت، دوری کنی! الان نزدیک به سه سال گذشته....
چان حرفش رو قطع کرد و در حالی که دندونهاشو با خشم روی هم فشار میداد گفت:
_ممکنه برای شما که به بچه هاتون به چشم یه سرمایه گذاری نگاه میکنید، سه سال مدت زمان زیادی باشه. اما برای من...منی که برادرم، بهترین دوستم رو از دست دادم، ده سال هم نمیتونه کافی باشه.
و سعی کرد از کنار مادرش رد بشه.
_این پسر کیه؟ دوست پسر جدیدت هست؟
لحن سردش باعث شد چان بفهمه مادرش همون زن سرد و سختگیری هست که همیشه بود.
اون هیچ وقت عوض نمیشد.
_این هیچ ربطی به شما نداره. امیدوارم وقتی که از اتاق میام بیرون شما رو نبینم وگرنه نمیدونم چیکار میکنم.
و به سمت اتاق مینهو رفت و در رو محکم پشت سرش بست.
مینهو رو آروم روی تخت قرار داد و پتو رو روش کشید.
با لبخند بیحالی دستی توی موهای پسرک کشید.
و کنار تخت روی زمین نشست و سرشو بین دستهاش گرفت.
خاطرات رهاش نمیکردن.
هرچقدر هم تلاش میکرد میدونست نمیتونه از دستشون فرار کنه.
گذشته همیشه بخشی از وجودت رو به خودش پیوند میزنه.

take my hand ( chanho/ Hyunlix )Donde viven las historias. Descúbrelo ahora