پارت بیست و ششم

332 63 29
                                    

مینهو با سردرد بدی چشمهاش رو به سختی باز کرد.
همه چیز در اطرافش تار بود و‌ تاریک....
بعد از چند ثانیه بالاخره کامل هوشیار شد و سعی کرد دستش رو بلند کنه اما نتونست.
کم کم ترس شروع کرد به رخنه کردن توی وجودش.
سرش رو برگردوند و دید کامل به یه تخت بسته شده.
حالا اون کامل وحشت زده شده و اشک توی چشمهاش جمع شده بود.
_من....من کجام؟ چان...چان....کجاست...
با گیجی این رو پرسید و سعی کرد دستهایی که محکم به تخت بسته شده بودن رو باز کنه.
اما با صدای قدم هایی که بهش نزدیک میشد، دست از تلاش برداشت و با وحشت به مرد رو به روش خیره شد.
و حالا همه چیز به ذهنش هجوم آورد.
درسته....
اون توی پرورشگاه بود، یک نفر میخواست ببینتش، و وقتی که بیرون رفت با...با اون عوضی رو به رو شد.
آقای وانگ!
با دیدن اون مرد جلوی چشمهاش، بدنش شروع به لرزیدن کرد و اشکهاش ناخودآگاه شروع به ریختن کرد.
لبهاش میلرزید و نفسهاش مقطع شده بود.
_چرا...چرا داری این کارو باهام میکنی؟
با صدای تقریبا خفه ای به زور این رو پرسید و‌ سعی کرد بدنش رو جمع کنه.
اما از اونجایی که هم دستهاش و هم پاهاش به تخت بسته شده بودن، هیچ کاری نمیتونست بکنه جز اینکه با وحشت منتظر سرنوشتش بمونه.
صدای خنده ی نفرت انگیز مرد رو به روش توی گوشهاش پیچید.
_چرا؟ خب...چرا از اونجایی شروع نکنیم که اون دوست پسر عوضیت مزاحم کار من شد و تازه یه جای زخم خیلی قشنگ روی صورتم گذاشت؟
و به جای زخم تیره ای که سمت چپ صورتش قرار داشت، اشاره کرد.
ضربان قلب مینهو بالا رفته بود و نمیخواست به اینکه قراره چه بلایی سرش بیاد فکر کنه.
_یعنی فقط به خاطر اون‌ اتفاق گذشته، این همه زحمت به خودت دادی و من رو اینجوری دزدیدی؟
شاید با به حرف گرفتنش میتونست کمی وقت بخره...
شاید...
شاید چان الان فهمیده بود که اون دزدیده شده و داره دنبالش میگرده.
با این فکر، کمی به خودش آرامش داد و سعی کرد تمرکز کنه تا بتونه خودش رو از این وضعیت نجات بده.
_اوه...شاید به خاطر اون باشه...شاید برای اینکه اون پسره ی عوضی بیاد و انتقامم رو ازش بگیرم!
با شنیدن این حرف مینهو سرش با زحمت از روی تخت بلند کرد و وحشت زده با صدای لرزونی گفت:
_تو....تو الان چی گفتی؟! اون...اون قراره بیاد اینجا؟
ضربان قلبش دوباره بالا رفته بود و وحشتی که تا بحال تجربش نکرده بود، مثل موج عظیمی وجودش رو به لرزه انداخت.
_درسته...با اون کسی که برنامشو ریختیم، قرار هست که اون عوضی بیاد اینجا! و بعدش قراره یه پارتی داشته باشیم دور هم! این زیبا نیست؟
و قدمی به جلو برداشت و دستش رو روی صورت ظریف مینهو کشید.
مینهو سریع سرشو برگردوند و با اشکهایی که روی صورتش مینشستن دعا دعا میکرد که از اینجا بیرون بره و همینطور چان آسیبی نبینه.
ترسیده بود...
برای هردوشون ترسیده بود.
بدنش به شدت احساس ضعف میکرد و میتونست محتویات داخل معدش رو که از شدت اضطراب بالا میومدن رو حس کنه.
آقای وانگ با برگردونده شدن صورت مینهو، با عصبانیت دستش رو روی صورت پسرک گرفت و محکم به سمت صورت خودش برگردوند.
صورتش رو نزدیک کرد و پیشونیش رو روی پیشونی مینهو قرار داد.
_چیزی نیست...فقط یکم دیگه مونده که بالاخره تورو مال خودم بکنم پسره ی هرزه! پس تا اون موقع، هرچقدر که دلت میخواد خودت رو از من دور کن!
مینهو نفس نفس میزد و فقط میخواست اون مرد کثیف ازش دور بشه.
چونش به شدت میلرزید و‌ چشمهاش رو محکم بست.
نمیدونست...
نمیدونست قراره چه سرنوشتی در انتظارش باشه.
ولی میدونست که اگر همه چیز درست نشه، اون به احتمال خیلی زیاد زنده از این مکان کثیف بیرون نمیومد.
_چانا...خواهش میکنم...مراقب خودت باش!
با این جمله جلوش چشمهاش تار شد و دیگه چیزی نفهمید.
*****
چان با عصبانیت خودش رو به ماشین رسوند.
اما با باز کردن در ماشین، دستی روی شونش قرار گرفت.
به پشت سرش نگاهی کرد و هیونجین رو دید که با بقیه ی پسرها با نگرانی بهش خیره شده بودن.
لبخند ضعیفی زد و آروم دست هیونجین رو از روی شونش برداشت.
_همه چیز درست میشه...فقط...فقط اگر اتفاقی برای من افتاد خواهش میکنم مینهو رو نجات بده باشه؟
هیونجین اخمی کرد و زیرلب گفت:
_قرار نیست اتفاقی برات بیوفته...احمق نباش!
چان خنده ی آروم کرد و‌ سرشو تکون داد.
_کی فکرشو میکرد هوانگ هیونجین بزرگ، نگران من بشه؟
هیونجین آهی کشید دست به سینه سرشو برگردوند و زیرلب با لجبازی گفت:
_نگران نیستم....فقط میترسم بدون تو فلیکس وقتی بیدار بشه من رو بکشه که چرا مراقبت نبودم.
با شنیدن اسم فلیکس چان آروم سرشو پایین انداخت...
احساس گناه میکرد...
اینکه بیشتر نگران مینهو بود تا اون...
قدمی به سمت هیونجین برداشت و صورتش رو کنار گوشش قرار داد.
_هیونجین...برناممون رو میدونی...خواهش میکنم اگر اتفاقی واقعا افتاد که من دیگه نمیتونستم پیشت باشم، هم مراقب مینهو باش و‌ هم فلیکسو پیدا کن باشه؟
هیونجین به چهره ی شکسته و خسته ی پسر بزرگتر برای چند ثانیه خیره شد.
چقدر بی توجه بود که این همه مدت نمیتونست سختی هایی که اون کشیده بود رو ببینه و همیشه سعی کرده بود اذیتش کنه.
ناراحت بود...
با بغضی که توی‌ گلوش بود، آروم سری تکون داد و آروم زمزمه کرد:
_ولی برگرد...بهت نیاز...بهت نیاز دارم. فلیکس بهت نیاز داره...
چان اشک توی چشمهاش جمع شد، اما سریع با پشت دستش اونها رو پاک کرد و لبخندی زد.
چانگبین به سمت پسر بزرگتر رفت و محکم بغلش کرد که اون رو شوکه کرد.
_مرتیکه ی عوضی لجباز! که نمیذاری بهت کمک کنیم. لطفا سالم برگرد وگرنه خودم با دستای خودم میکشمت فهمیدی؟!
چان خنده ای کرد و دستی روی کمر دوست صمیمیش کشید.
_باشه...نگران نباش! برمیگردم و دوباره روی اعصابت میرقصم! خوبه؟
چانگبین که اشکهاش دیگه روی صورتش جا خوش کرده بودن خنده ای کرد و سرشو تکون داد.
چان به چهره ی زخمی جونگین خیره شد که حتی یک لحظه هم سرشو بالا نمیاورد.
به سمتش رفت و دستی روی صورتش قرار داد.
_هی هی... احساس گناه نداشته باش! هیچ کدوم از این اتفاقات تقصیر تو نبود! باشه؟
جونگین با گریه به چان خیره شد و ناگهان محکم بغلش کرد.
_ببخشید هیونگ...تورو خدا مواظب خودت باش!
چان لبخندی زد و دستشو دور بدن کوچیک پسرک حلقه کرد.
_بابا! جنگ که نمیخوام برم...حتما برمیگردم باشه؟
و با نگاهی به سونگمین ازش اطمینان گرفت که مراقب کوچیکترین عضو گروهشون باشه.
سونگمین لبخندی زد و سری تکون داد.
و آروم جونگین رو از آغوش پسر بزرگتر بیرون آورد و دستی دور کمرش قرار داد.
بوسه ای روی سرش زد و دستش رو گرفت.
چان چشمهاش رو ریز کرد و گفت:
_کمتر مثل مرغای عشق باشین لعنتیا!
که با این حرف، صورت دوتا پسر سرخ شد و‌ خنده ی آرومی کردن و کمی جو رو بهتر کرد.
_خب من باید برم...هی سنجاب!
که با صدای چان، جیسونگ سریع نگاهش رو بهش دوخت.
_مراقب خودت باش، باشه؟
جیسونگ آروم سری تکون داد و لبخند ضعیفی زد و سعی کرد بغض توی گلوش و احساس گناهش رو پس بزنه.
چان با آخرین نگاه سوار ماشین و با سرعت از اونجا دور شد.
امیدوار بود....
فقط امیدوار بود که بتونه برنامه ای که چیده بود رو عملی کنه و همزمان مینهو و فلیکس رو نجات بده.
****
با رسیدن چان به مقصدی که براش پیام شده بود، با دقت به اطرافش نگاهی انداخت.
جای نسبتا دور افتاده ای بود و همش انباری ها و کارخونه های از کار افتاده دیده میشد.
دستهاش رو روی فرمون محکم فشار داد و چشمهاش رو بست.
نفس عمیقی کشید و سعی کرد استرسش رو کم کنه.
اون باید الان برای مینهو قوی میموند.
باید یکاری میکرد حداقل اون از این ماجرا سالم بیرون بیاد.
بالاخره چشمهاش رو باز کرد ‌و با احساس اطمینانی، از ماشین پیاده شد.
_باید نقشمون خوب پیش بره....
زیرلب گفت و با دستهای مشت شده، به سمت ساختمون خرابه ی بزرگی که در سمت چپش قرار داشت، حرکت کرد.
بعد از وارد شدن به ساختمون هیچ صدایی نمیشنید.
عصبی شده بود و با عصبانیت فریاد کشید:
_هرجایی هستی بیا بیرون مرتیکه ی آشغال روانی!!
بعد از چند ثانیه، مردی که دلش میخواست اگر میتونست همونجا تا حد مرگ بزنتش و نابودش کنه جلوش ایستاد.
چان با خشم قدمی به جلو برداشت و با دندونهایی که روی هم سابیده میشد، گفت:
_وانگ....اگر بلایی سر مینهو آورده باشی باور کن...
اون مرد در جلوش ایستاد و از پشت دیوار دست کسی رو کشید و جلوی چشمهای چان روی زمین انداخت.
چان با دیدن مینهوی زخمی و نیمه بیهوش که موهاش توی صورتش ریخته بود، با عجله به جلو دوید و اسمش رو بلند صدا زد.
_مینهو!!!
اما با تیغی که روی گلوی پسرک قرار گرفت، از دویدن دست برداشت و سرجاش خشک شد.
مینهو با چشمهاش قرمز و اشکی، در حالی که پارچه ای روی دهنش بسته شده بود، سرشو به چپ و راست تکون میداد.
چان با لبخندی سعی کرد پسرکش رو که جلوش روی زمین زانو زده بود، به نحوی آروم کنه.
با اطمینان سرشو تکون داد و دوباره لبخندی زد و گفت:
_چیزی نیست...چیزی نیست عزیز من...از اینجا با هم میریم....
اما قبل از اینکه بتونه حرفش رو تموم کنه، آقای وانگ با عصبانیت تیغه ی چاقو رو که محکم روی گردنش قرار داشت فشار بیشتری داد و باعث شد پوست شیری رنگ مینهو شکافته شه و زخمی برداره.
با درهم فرو رفتن چهره ی مینهو، روح چان به هزار تیکه شکسته شد.
_اون چاقوی لعنتی رو ببر کنار! داری بهش صدمه میزنی!!
چان با فریاد این رو گفت و با ترس به چهره ی وحشت زده ی مینهو خیره شد.
آقای وانگ نیشخند حال بهم زنی زد و دستش رو محکم زیر چونه ی مینهو قرار داد و صورتش رو به سمت خودش برگردوند.
_مینهوی من از این کار بدش نمیاد درسته؟!
مینهو محکم چشمهاش رو بست و سعی کرد وحشتش رو کنترل کنه.
از اینکه چان رو میدید، تا حدی احساس امنیت میکرد.
احساس میکرد دیگه تنها نیست.
اما نمیدونست آیا واقعا این چیز خوبی هست یا نه.
اگر هردوشون آسیب میدیدن چی؟
اگر چان....
به خاطر اون آسیب میدید، نمیتونست هیچ وقت خودش رو ببخشه!
_اسمش رو از دهن کثیفت نگو مرتیکه ی حرومزاده!! فقط بگو اون یکی همکار آشغالت کجاس!
چان ضربان قلبش بالا رفته بود و هر لحظه میتونست کنترلش رو از دست بده و کلا نقشه رو هم فراموش کنه و فقط برای نجات مینهو به جلو قدم برداره.
اما با صدای قدمی، آروم به سمت اون صدا برگشت.
مردی با کت شلوار و در حالی که دستهاش رو داخل جیب شلوارش نگه داشته بود، آروم به چان نزدیک شد.
_وو....وویونگ؟
مرد با شنیدن اسمش، کمی جا خورد.
اما با نیشخندی سریع حالت چهره ی پشت ماسکی که زده بود رو ثابت نگه داشت و سرش رو بالا آورد.
به چشمهای پسر بزرگتر خیره شد و ماسک سیاه رنگ رو از روی صورتش برداشت.
اون رو به کناری انداخت و آهی کشید.
_پس به این زودی متوجه شدی که من کی هستم؟ با این حجم از احمق بودنت، توقع نداشتم.
چان با دندونهایی که از شدت عصبانیت روی هم سابیده میشدن، خنده ی عصبی کرد و گفت:
_باید بگم تو اونقدر احمق بودی که حتی مدارکت رو هم از مدرسه ای که توش بودی پاک نکردی. جونگ وویونگ! پسره ی بیچاره ای که برادر من از دست قلدرهاش نجاتش داد نه؟
وویونگ که کاملا مشخص بود داره تحت تاثیر حرفهای چان قرار میگیره، قدمی به جلو برداشت و با حالتی تهدید آمیز جواب داد:
_بهتره که دهنت رو بدونی کجا باز کنی، و کجا باز نکنی! ممکنه جونت بهای اون حرفهای احمقانت بشه!
خنده ای کرد و دوباره نفس عمیقی کشید و دستی توی موهای مشکی رنگش فرو برد.
_آه....دلم برای دوست پسرم تنگ شد. اوه...لازم نیست که معرفی کنم کی هست درسته؟
چان پوزخندی زد و دست به سینه سرجاش ایستاد.
_منظورت دوست پسریه که به اجبار اون رو بیهوش نگه داشتی و اسمش رو عشق گذاشتی پسره ی توهمی؟ دوست پسر واقعیش اون بیرون هنوز منتظرشه!!
چان توی دلش قدم به قدم احساس میکرد که داره به برنامه ای که چیده بودن نزدیک میشه.
فقط...
فقط باید یکم دیگه اون پسره ی روانی رو تحریک و عصبانی میکرد.
خیلی کار ریسک پذیری بود، ولی تنها راه چاره برای نجات خودش، مینهو و فلیکس همین بود.
وویونگ که چشمهاش از شدت عصبانیت تیره شده بود، گردنش رو محکم تکون داد و دستهاش رو مشت کرد.
_هوانگ هیچ وقت دوست پسر فلیکس نبوده و نخواهد بود. اوه...یادت رفته نه؟ برای نجات خودت و اون پسره ی بیچاره...
اشاره ای به مینهو که با نگرانی روی زمین زانو زده بود و به عشقش نگاه میکرد، کرد.
_باید تو و هوانگ با هم برید!
چان خنده ای کرد و سری تکون داد.
_پسر...تو دیوونه تر از چیزی هستی که فکر میکردم! شاید...شاید به خاطر اون پدر عزیزت بوده باشه؟ پدری که همیشه عصبانیتش رو روت خالی میکرده و کتکت میزده؟ یا مادری که هیچ وقت محبتش رو باهات به اشتراک نذاشته؟!
وویونگ با خشم فریادی کشید و چاقویی رو از جیبش درآورد.
_خفه شووو!! تو هیچ چیزی در مورد زندگی من نمیدونی!!
چان سعی کرد آرامش خودش رو حفظ کنه و با همون چهره ی خنثی ادامه داد:
_اوه...چرا! فکر کنم بدونم...فکر کردی وقتی فهمیدم کی هستی در مورد کل خانوادت و خودت تحقیق نکردم؟ راستی....تو باید یه برادر هم داشته باشی درسته؟ برادری که...ازش متنفر بودی؟!
مینهو از طرفی، با استرس به دوست پسرش خیره شده بود و دعا میکرد که ای کاش دهنش رو ببنده!
براش به شدت عجیب بود که چرا باید توی این موقعیت، چان تصمیم بگیره اون پسر روانی رو عصبانی کنه.
خودش؟
نه...در این لحظه حتی یک ثانیه هم به خودش اهمیت نمیداد.
جون چان در خطر بود، و این به وضوح قابل تشخیص بود.
* چانا....داری چیکار میکنی؟ *
با این فکر اشک دیگه ای روی صورتش نشست و دیدش رو تار کرد.
وویونگ با عصبانیت نزدیک چان شد و دستش رو دور گردن چان گرفت و اینقدر اون رو به عقب هل داد تا پشتش به دیوار بخوره.
دستهای قوی پسرک، دور گردن چان سفت و سفت تر میشد.
_تو....هیچ چیزی در مورد خانواده ی من نمیدونی لعنتی!
پسر بزرگتر که دیگه به زور میتونست نفس بکشه، دستش رو دور بازوی وویونگ قرار داد.
_مثل کاری که با برادرت کردی میخوای با منم بکنی؟! هرکسی که احساس میکنی سر راه اهدافت قرار میگیرن رو از بین میبری؟
وویونگ با فریاد دیوانه واری صحبت چان رو قطع کرد.
_خفه شو! خفه شو! خفه شو!
و با چاقو روی شکم چان کشید و صدای جیغ خفه ی پسر بزرگتر رو از شدت درد بلند کرد.
خون روی پوست پسر بزرگتر میریخت و با گل و لای ناشی از برخوردش با دیوار، ترکیب میشد.
توی چشمهای وویونگ اما، چیزی جز دیوانگی و خشم دیده نمیشد.
مینهو با دیدن این صحنه، با گریه اینقدر سرش رو تکون داد تا بالاخره پارچه از دور دهنش پایین اومد.
_چانا!!!
صدای فریاد مینهو، سر چان رو به سمتش برگردوند.
و با لبخندی که پر از درد بود، سعی کرد پسرکش رو آروم کنه.
وویونگ هم با شنیدن صدای مینهو، دستش رو از دور گردن چان برداشت و اون رو روی زمین انداخت که از شدت درد زخم شکمش، توی خودش جمع میشد.
لبخندی دیوانه وار زد و با دستهای لرزون موهای آشفتش رو مرتب کرد.
به آقای وانگ نگاهی انداخت و سری تکون داد.
_بهتره که حالا، نمایش شروع بشه اینطور نیست؟
و بدن بیحال چان رو روی زمین کشید و‌ به میله ای بست.
جلوش زانو زد و چونش رو محکم گرفت.
سرش رو کنار گوش پسر بزرگتر برد و گفت:
_حالا وقتشه که درد واقعی رو بچشی!
از جاش بلند شد و آهی کشید.
_دوست داشتم بیشتر بمونم و از نمایش آقای وانگ، لذت ببرم. ولی باید برم دوست پسر عزیزم رو ببینم.
و با این حرف، از اون ساختمون متروکه دور شد و تنها سه نفر اونجا باقی موندن.
و چیزی در انتظار مینهو بود که حتی نمیخواست توی کابوسهاش هم اون رو ببینه.
تنها صدای فریاد دو پسر برای همدیگه پیچیده میشد، اما هیچ کسی قادر به شنیدن التماس اون دو نفر نبود...
*****
سلام ب دوستای عزیزم ^^
این هم از پارت جدید :(
امیدوارم دوستش داشته باشید و با نظرات قشنگتون بهم انرژی بدین♥️
لاو یو مثل همیشه




take my hand ( chanho/ Hyunlix )Where stories live. Discover now