پارت چهاردهم

314 71 33
                                    

مینهو با بیحالی چشمهاشو باز کرد.
چشمهاش و بدنش درد میکردن و اینقدر خسته بود که ترجیح میداد دوباره چشمهاشو ببنده و به خواب بره.
اما با دیدن چان کنارش که دستهاشو دورش حلقه کرده بود و خوابیده بود، نظرش عوض شد و با لبخندی به پسری که همین امروز بهش احساساتشو اعتراف کرده بود خیره شد.
با به یاد آوردن بوسه ای که توی ساحل داشتن، صورتش داغ شد و اگر توی آینه نگاه میکرد، قطعا گوشهاش هم قرمز شده بودن.
آهی کشید و دستشو بالا آورد و آروم روی گونه ی پسر رو به روش قرار داد.
با زمزمه ی خیلی آرومی زیرلب افکارش رو ناخودآگاه به زبون آورد:
_یعنی....الان میتونم تورو دوست پسرم بدونم؟
که با شنیدن صدای چان چشمهاش گرد شد و از جاش کمی پرید.
_معلومه که میتونی. من مال تو هستم و تو مال من.
چان بعد از گفتن حرفش، چشمهاشو باز کرد و با لبخندی دستهاشو محکمتر دور بدن کوچیک پسرکش حلقه کرد و اون رو به خودش نزدیکتر کرد.
انگار که میترسید دوباره اون رو از دست بده.
حتی فکر نبودن مینهو در کنارش بدنش رو به لرزه مینداخت.
_خواب نبودی؟
مینهو با اخمی روی صورتش این رو گفت و دست به سینه نگاهش کرد.
خجالت کشیده بود که چان تونسته بود حرفش رو بشنوه.
اون اولین کسی بود که بهش اعتراف کرده بود، به اندازه ی کافی خجالت زده بود و حالا این اتفاق هم بیشتر خجالت زدش کرد‌.
چان با خنده ای که چالهای روی گونش رو آشکار میکرد سرشو توی گودی گردن مینهو فرو برد و با حالتی بامزه گفت:
_اوه خدای من! مینهوی من خجالت میکشه؟ به تو خجالت نمیاد عزیزدل من. ماه زیبای من. گل ظریف و دوست داشتنی من.
و همینطور که سرشو توی گردنش فرو برده بود نفس عمیقی کشید و عطر بدنش رو به داخل ششهاش فرو برد و دوباره لبخندی روی لبهاش نشست.
فرشته ی زمینیش در کنارش خوابیده بود و این بهترین لحظه ی زندگیش بود.
هیچ وقت اینقدر قلبا خوشحال نبود، و تجربه ی این اتفاقات براش تازگی داشت.
از وقتی که پسرکش وارد زندگیش شده بود، همه چیز خیلی سریع تغییر کرده بود.
و اون کاملا از این تغییرات خوشحال بود.
چطور میتونست خوشحال نباشه؟!
زخمهای روحش که شبانه روز دردش رو نشون میداد، الان خیلی کمتر باعث آزارش میشدن.
انگار که داخل یه مه رفته بودن و ازش فاصله گرفته بودن.
و همش به خاطر مینهوی عزیزش بود.
مینهوی خودش...و فقط خودش...
پسر کوچیکتر که از شنیدن «مینهوی من» توی دلش داشت از خوشحالی فریاد میکشید، سعی کرد چهره ای خنثی به خودش بگیره و خیلی واکنشی نشون نده.
با گلودردی که باعث میشد به زور آب دهنش رو فرو ببره، آهی کشید و دوباره خستگی شدیدی که قبلا احساس کرده بود به سراغش اومد.
_خدای من گلوم داره میکشتم! بدنم هم خیلی درد میکنه. این سرما خوردگی لعنتی!
و با ناراحتی به چان نگاه کرد و لبهاشو به شکل بامزه ای بیرون داد و اخمی روی پیشونیش نشست.
پسر بزرگتر با دیدن چهره ی بامزه ی مینهو، احساس کرد هزاران پروانه توی دلش در حال پروازن و به زور جلوی خودش رو گرفت که با دستهاش صورت پسر رو به روش رو فشار نده و لبهاشو به آغوش لبهای خودش نکشه و اونها رو تا زمانی که نفسی براش باقی نمونه نبوسه.
_چرا اینقدر کیوت و بامزه میشی وقتی غر میزنی و عصبانی میشی؟
مینهو با شنیدن حرفش، ابرویی بالا انداخت و با نیشخندی گفت:
_پس...عصبانی بودن من برات جذابه؟!
و شروع کرد داد و بیداد کردن و پسر بزرگتر رو بیشتر از قبل خندوند.
بعد از چند لحظه که خنده هاشون قطع شد، مینهو با لبخندی توی ذهنش بارها و بارها پسر رو به روش رو دوست پسرش خطاب کرد و از خجالت خنده ای کرد و سرشو زیر پتو برد.
چان که با شنیدن خنده ی کوتاه مینهو قلبش از خوشحالی به پرواز دراومده بود، خودش هم زیر پتو رفت و به پسرکش که صورتش از حالت معمول سرخ تر شده بود نگاه کرد.
_هی....داری به چی فکر میکنی که عین گوجه فرنگی سرخ شدی؟!
مینهو مشتی آروم به سینه ی چان زد و با دوتا دستاش صورتشو پوشوند و آروم گفت:
_لازم نیست بدونییییی!
اما چان دست بردار نبود و با دستش که سریع دوباره دور کمر مینهو حلقه شد، اون رو به جلو کشید و صورتش دقیقا رو به روی اون قرار گرفت.
مینهو با چشمهای گرد شده و لبخندی که داشت سعی میکرد با تمام تلاشش جلوشو بگیره به چان نگاه میکرد.
و بعد از چند ثانیه دوباره گلوش شروع به درد گرفتن کرد و سریع روشو از پسر بزرگتر گرفت و سرفه ی خفه ای کرد.
چان دستهاشو از دور کمرش برداشت و با نگرانی دستی روی پیشونیش قرار داد.
_دوباره تبت برگشته. چون خواب بودی نتونستم بهت قرص بدم و فقط پارچه ی خیس گذاشته بودم تا بلکه بهتر شه. شرط میبندم کل روز توی بارون داشتی راه میرفتی تا به ساحل رسیدی. برای همین سرما خوردی پسرک لجبازم. بذار الان میرم قرص رو میارم.
و سریع از تخت خارج شد و مینهویی که داشت از توجهی که توسط عشقش بهش میشد، لذت میبرد رو تنها گذاشت.
مینهو باورش نمیشد همه ی این لحظاتی که داره براش پیش میاد واقعی باشه.
همزمان هم خوشحال بود و هم میترسید.
میترسید که همه ی اینها یه خواب طولانی باشه که بالاخره ازش بیدار میشه و دوباره این خوشحالی فوق العاده ای رو که داره ازش میگیره.
اما با وارد شدن چان به اتاق سعی کرد ترسش رو پس بزنه و فقط از لحظه ای که در کنار اون پسر دوست داشتنی داره لذت ببره.
_بیا عزیزم، این قرص رو بخور، زودی تبت رو پایین میاره.
و با دستی که پشت کمر مینهو قرار داد، کمکش کرد کمی از جاش بلند بشه.
پسرک لیوان آب رو گرفت و سریع قرص رو خورد و دوباره با بیحالی دراز کشید.
_پیشم‌....میتونی بمونی؟
مینهو در حالی که خودش رو زیر پتو قایم میکرد با چشمهایی مردد به پسر رو به روش خیره شد و منتظر جواب موند.
خیلی براش سخت بود این درخواست رو بکنه چون دلش نمیخواست باری اضافه باشه براش و یا مانع کار کردنش بشه.
اما الان واقعا به حضورش نیاز داشت.
به آرامشی که بهش میداد، به انرژی و خوشحالی که بهش میداد نیاز داشت.
چان بدون معطلی سریع خودشو به تخت رسوند و در کنارش زیر پتو خزید و بوسه ای روی پیشونیش زد و بینیشو توی موهای ابریشمی پسرکش فرو برد و زیر لب با صدایی آروم گفت:
_حتی اگرم ازم نمیخواستی، قرار نبود جایی برم!
مینهو با خوشحالی لبخندی زد و بعد از چند لحظه، یهویی دستشو روی سینه ی چان قرار داد و سعی کرد اون رو به عقب هل بده.
چان با گیجی بهش نگاه کرد:
_هی...چیشدی؟ چرا منو از خودت دور میکنی؟
پسرک رو به روش در حالی که تمام تلاشش رو میکرد تا بهش نگاه نکنه، با ناراحتی گفت:
_ممکنه سرما بخوری...تا الان اینقدر هیجان زده بودم که فراموش کرده بودم ممکنه تو هم حالت بد بشه.
چان خنده ای کرد و دست اون رو توی دستهای خودش قرار داد و دوباره بدنش رو به سمتش کشید و بوسه ای سریع روی لبهاش زد و گفت:
_دیگه دیره...و باید بگم، اصلا برام مهم نیست که چه اتفاقی میوفته. الان بهترین و خوشحالترین لحظه ی زندگیمه، و یه ویروس احمق نمیتونه مارو از هم جدا کنه.
مینهو خنده ای کرد و سرشو تکون داد و پاهاشو دور کمر چان حلقه کرد و سرشو داخل سینه ی پسر بزرگتر فرو برد.
چند دقیقه ای همینطور با سکوتی که اتاق رو فرا گرفته بود گذشت.
سکوتی که از هرچیزی بیشتر براشون آرامش بخش بود.
_میتونم ازت یه سوال بپرسم؟
سکوت، با سوالی که مینهو پرسید شکسته شد.
چان سرشو به سمت اون حرکت داد و با لبخندی آره ای گفت و دستشو توی دستهای پسرک قفل کرد.
_میدونم...میدونم الان شاید زود باشه، اما تو برادری به اسم فلیکس داشتی؟
با شنیدن اسم فلیکس، لبخند چان محو شد و غم جاشو گرفت.
مینهو با دیدن چهره ی پسر رو به روش، از جاش کمی بلند شد و دستشو روی صورتش قرار داد و مجبورش کرد که بهش نگاه کنه.
_هیونگ...میدونم که تو هیچ کاری نمیکردی که باعث بشه به برادرت آسیبی برسه. من هیچ کدوم از حرفهای هیونجین رو باور نمیکنم! من تورو میشناسم...یعنی درسته که مدت زیادی نیست که میشناسمت، اما تو...تو اون آدمی نیستی که هیونجین توصیفش کرد‌‌. میخوام این رو بدونی که هر اتفاقی بیوفته من در کنارت میمونم و ترکت نمیکنم باشه؟ و اگر الان زمانش نیست که برام توضیح بدی چه اتفاقی افتاده اصلا مشکلی نداره. نمیخوام خودت رو اذیت کنی.
با شنیدن حرفهای مینهو، اشکی روی صورت چان نشست و با دستش، دستهای مینهو رو که روی صورتش بود محکم گرفت و بوسه ای روشون زد.
_مینهو....من لیاقت آدم فوق العاده ای مثل تورو ندارم. من....
اما با لبهایی که روی لبهاش قرار گرفت نتونست حرفش رو ادامه بده.
مینهو سریع ازش جدا شد و در حالی که با خجالت دستی پشت گردنش میکشید زیرلب گفت:
_ببخشید....
و لبهاشو دوباره با ناراحتی بیرون داد و با عصبانیت مشتی آروم روی شونه ی پسر رو به روش زد.
_آخه از بس مزخرف میگی! برای چی لیاقت منو نداری؟! خب حق بده عصبانی شم....
چان خنده ای کرد و صورتش رو جلو آورد و لبهاشو روی لبهای نرم و‌ برجسته ی پسرکش قرار داد.
مینهو سعی کرد خودشو ازش جدا کنه اما فایده ای نداشت.
وقتی پای زور وسط میومد، قطعا پسر بزرگتر، با اون بدن ورزیده ای که داشت، قطعا برنده میشد.
و همینطور هم بود.
بازوشو دور کمر نحیف مینهو حلقه کرد و در حال کشیده شدن لبهاش روی لبهای پسرک، اون رو بلند کرد و روی پاهاش نشوندش.
مینهو با مکیده شدن لب پایینش، ناله ای کرد و کلا مسئله ی سرماخوردگی رو فراموش کرد و دستهاشو دور گردن چان برد و پاهای نیمه برهنش رو دور کمرش حلقه کرد.
چان آروم لبهای پسر کوچیکتر رو گاز گرفت و با باز شدن دهنش، فرصت رو غنیمت شمرد و زبونش رو واردش کرد و‌ طعم شیرین اون رو فرو برد.
آروم دستهاشو به زیر لباس مینهو برد و روی پوست سفید پسرک کشید و با شنیدن دوباره ناله هاش نیشخندی روی لبهاش نشست.
بعد از چند ثانیه که هردو از کم آوردن نفسهاشون از هم جدا شدن مینهو در حالی که گوشهاش از شدت قرمز بودن بنظر میومد داره خون میاد، با خجالت سرشو روی سینه ی چان قرار داد‌.
چان خنده ای کرد و پسرک رو که هنوز روی پاهاش نشسته بود در آغوش گرفت و بوسه ای روی سرش زد و گفت:
_بهت نمیومد اینقدر پسر شیطونی باشی لی مینهو! اولش نگران سرماخوردگی من بودی اما بعدش کاملا توی بوسمون غرق شده بودی. مخصوصا اون صداهایی که....
اما وقتی مینهو رو با اخمی روی صورتش توی فاصله ی چند میلی متری صورت خودش دید حرفش رو خورد و سعی کرد خندش رو نگه داره.
_یکبار دیگه من رو اذیت کن تا بهت نشون بدم چیکار میکنم!
چان با شیطنت نیشخندی زد و در حالی که انگشتش رو روی بینی پسرک میزد گفت:
_مثلا؟
این دفعه نوبت مینهو بود که کمی دوست پسر پر از اعتماد به نفسش رو اذیت کنه.
پس سریع از آغوشش بیرون اومد و با فاصله روی تخت نشست و با پوزخندی گفت:
_وقتی تا چند هفته نذاشتم که بهم حتی دست بزنی اونوقت میفهمی!
چان با چشمهای گرد شده سریع به سمت معشوقه ی لجبازش رفت و با چهره ای که التماس ازش میبارید گفت:
_شوخی میکنی دیگه؟
مینهو با همون لبخند و نگاه شیطانیش خنده ای کرد و با انگشتش روی پیشونی چان قرار داد و صورتش رو به عقب هل داد و جواب داد:
_به امتحانش می ارزه...دوست داری امتحانش کنیم؟
چان اخمی‌ کرد و دست به سینه زیر لب گفت:
_خرگوش شیطانی...
اما از گوشهای تیز پسرک رو به روش پنهان نموند و باعث شد اون بلند بزنه زیر خنده و حرفش رو تکرار کنه:
_خرگوش شیطانی؟ خدای من....هیونگ تو خیلی کیوتی!
چان از طرفی با دیدن و شنیدن خنده های مینهو که براش زیباترین صدای دنیا بود، خنده ای کرد و با لبخندی بهش نگاه کرد.
بعد از چند ثانیه اون سریع به سمت پسرک رفت و اون رو روی تخت هل داد و در حالی که خودش روش قرار گرفته بود نیشخندی زد و گفت:
_الان چون حالت خوب نیست بهت آسون میگیرم خرگوش شیطانی عزیزم. اما وقتی حالت خوب بشه، این گرگ آروم و مظلومی که بهش میگی کیوت، دیگه کیوت نخواهد بود!
و بوسه ای روی گردن مینهو زد و از آهی که از دهنش بیرون اومد لذت برد.
_تو همین الانشم زیر لمسها و بوسه های من ضعف میکنی لی مینهو!
مینهو با خجالت دوباره دستهاشو روی صورتش قرار داد و باعث خنده ی پسری که روش قرار داشت شد.
اون از بین انگشتهاش به خنده ی چان خیره شد و قلبش از دیدن خوشحالیش به پرواز دراومد.
و آروم دستهاشو بالا برد و دوتا انگشتش رو توی چالهای چان فرو برد.
_عاشق این هستم که میخندی و اون سیاه چاله های بامزه رو نشونم میدی.
چان با تعجب پرسید:
_چرا سیاه چاله؟
مینهو خنده ای کرد و گفت:
_سیاه چاله هستن چون مثل اونها آدمها رو به خودشون جذب میکنن و در نهایت توش غرق میشن.
*****
اینم یه پارت شیرین از کاپل قشنگمون ^^
ببینیم بعدش قراره چی پیش بیاد
همیشه که قرار نیست اینقدر شاد پیش بره نه؟ :)

take my hand ( chanho/ Hyunlix )Donde viven las historias. Descúbrelo ahora