_من همش مال تو هستم.
چان لبخندی زد و بوسه ای روی گونه ی پسرک زیباش کاشت.
لبهاشو حرکت داد و بوسه ای روی پیشونیش، چشمهاش، و در نهایت لبهاش زد و با هر بوسه ای که روی پوست پسرکش قرار میداد، زیرلب «دوستت دارم» ای میگفت و قلب کوچیک و بینوای اون رو دیوانه وار به تپش مینداخت و خون رو توی صورتش میروند.
مینهو با خجالت از شنیدن بارها و بارها «دوستت دارم» از لبهای کسی که بیشتر از هرکسی دوستش داشت، گرما رو توی صورت و گوشهاش احساس میکرد.
دستهای سردش رو آروم روی گوشهاش قرار داد و نگاهش رو از روی چهره ی جذاب دوست پسرش برداشت.
چان که از این قضیه ناراضی بود با یکی از دستشهاش چونه ی اون رو گرفت و و با دست دیگش دستهای سرد پسرک رو که روی گوشهاش بود برداشت و توی مشتش قفل کرد.
مینهو با چشمهای گرد شده و صورتی سرخ تر به چشمهای قهوه ای تیره رنگ پسری که روش خیمه زده بود نگاه کرد.
_هیچ وقت نگاهت رو از روی من نگیر فرشته ی زمینی من. مینهوی من.
مینهو لبخندی زد و سری تکون داد.
_نمیدونم چطور اینقدر خوش شانس هستم که تورو توی زندگیم ملاقات کردم. حتی نمیتونم زمان قبل از دیدن تورو زندگی کردن در نظر بگیرم. تو منو به ورژن بهتری از خودم تبدیل کردی مستر بنگ کریستوفر چان!
چان ابرویی بالا انداخت و بوسه ای روی لبهای سرخ رنگ پسرکش زد و با رها کردن دستهاش گفت:
_فکر نمیکنم تا حالا اسم کریستوفر رو بهت گفته باشم. از کجا فهمیدی عشق من؟
و دستی روی ترقوه ی برهنه ی مینهو که با باز شدن یقه ی پیرهنش معلوم شده بود کشید.
مینهو سعی کرد لمس چان روی بدنش رو تا جایی که ممکنه نادیده بگیره و با صدای نسبتا لرزونی گفت:
_خب...شاید وقتی با هیونجین حرف میزدم اون بهم لو داده باشه؟
چان سری تکون داد و نیشخندی زد.
_معلومه که هیونجین همیشه باید گند بزنه تو برنامه های من!
مینهو از لجبازی و بامزه بودن دوست پسر حسودش خنده ای کرد و دستی روی سینه ی اون کشید و با حالتی شیطنت آمیز پرسید:
_چیه؟ نکنه میخواستی موقعی بگی که بگم واو! دوست پسرم حتی جذابترم هست چون اسم وسطش کریستوفره!؟
چان خنده ای کرد و با خجالت دستی پشت گردنش کشید.
_چطور من رو اینقدر خوب میشناسی؟!
مینهو با لبخندی شونه ای بالا انداخت و ناگهان دستشو روی لباس چان گذاشت و پسر رو به سمت خودش کشید و لبهاشو روی لبهای اون کوبید.
چان بدون هیچ مکثی بدنش رو روی بدن خوش فرم و زیبای مینهو قرار داد و لبهاشو دیوانه وار روی لبهای پسرک حرکت داد.
بعد از چند ثانیه در آخر، چان با مکیدن لبهای خوش طعم مینهو ازش جدا شد و آروم دکمه های پیرهن اون رو باز کرد.
_میدونستی اینقدر زیبا هستی که این گرگ گرسنه رو دیوونه کردی؟!
مینهو نیشخندی زد و به کمک دوست پسرش اومد و پیرهنش رو با یه حرکت کامل درآورد و به گوشه ای انداخت.
_بنظر میاد خیلی هم این گرگ گرسنش نباشه چون یه خرگوش زیبا جلوش هست و هنوز اقدام به شکارش نکرده!
چان با شنیدن این حرف چشمهاش تیره شد و با بوسه های وحشیانه ای روی گردن و بعد روی سینه های پسر فرصتی برای ادامه ی صحبت به پسرک بینوا رو نداد و بدنش رو به شکل زجرآوری آروم روی بدن برهنه ی مینهو کشید.
_حالا اون روی این گرگ مهربون رو هم میبینی خرگوش کوچولو!
و لباس خودش رو هم درآورد.
مینهو باید اعتراف میکرد بدن چان، از هرچیزی که تابحال توی عمرش دیده بود زیباتر جلوه میکرد و تا حدودی هم از چیزی که قرار بود پیش بیاد میترسید.
اون بارها و بارها در معرض تعرض کسایی که میخواستن ازش سواستفاده کنن قرار گرفته بود.
و این موضوع حساسی براس محسوب میشد.
اما...
کسی که باهاش طرف بود، هرکسی محسوب نمیشد.
اون کسی بود که قلبش بهش تعلق گرفته و عاشقش بود.
و بهش اعتماد داشت.
پس در عرض چند ثانیه ترس جای خودش رو به لذتی کم نظیر داد و با اعتماد به پسر زیبای رو به روش خودش رو در اختیارش قرار داد.
*****
در حالی که دستشو توی موهای طلایی رنگ آشفته و خیس از عرق پسرک صورت کهکشانیش فرو میبرد بوسه ای روی گونش زد و در جواب اوهوم آرومی گرفت.
فلیکس با بیحالی بدن برهنش که حالا پر از مارک های قرمز و کبودی های کمرنگ شده بود، آروم خودشو توی آغوش دوست پسرش قرار داد و چشمهاشو باز نکرد و تنها لبخندی زد.
_عاشقتم هوانگ هیونجین...
هیونجین خنده ای کرد و دستشو روی قوس کمر پسرکش کشید.
_بنظر میاد امشب زیادی بهت سخت گرفتم نه؟ ببخشید عشق زیبای من!
فلیکس خنده ی ریزی کرد و سرشو به نشونه ی نفی تکون داد.
_از تک تک لحظاتش لذت بردم.
پسر بزرگتر نیشخندی زد و با یه حرکت دستشو زیر پاهای برهنه ی فلیکس قرار داد و اون رو در حالی که در آغوشش بود، توی هوا بلند کرد و بدون توجه به اعتراض پسرک، با هم وارد حمام شدن.
_میدونم خستته عزیزدل من...ولی باید خودمون رو تمیز کنیم! اینطوری راحتتر هم میخوابی باشه؟
فلیکس با ناراحتی لبشو بیرون داد.
_اما من از موندن بوی عطر تو روی بدن خودم خوشم میاد! آرامش میگیرم...
هیونجین بوسه ای روی لبهای الماسی پسرکش زد و با لبخندی ازش جدا شد.
_تا صبح دوباره توی بغل خودم میخوابی...نگران نباش نمیذارم هیچ چیزی باعث بهم خوردن آرامشت بشه.
فلیکس با خجالت دستاشو روی صورتش قرار داد.
اما هیونجین دستهاشو کنار زد و با نیشخندی گفت:
_توی تخت اینقدر خجالتی نبودی مستر بنگ فلیکس؟
و با خنده ای دمای آب رو با نوک پاش چک کرد و با رضایت پسرک رو توی وان حموم قرار داد و خودش هم به دنبالش وارد آب ولرم شد.
در حالی که فلیکس رو داخل آب محکم توی آغوشش گرفته بود و با پارچه ی تمیز خیسی روی بدنش میکشید، با شنیدن سوالش دستش از حرکت ایستاد.
_هیونجین...پدرت...پدرت در مورد ما میدونه؟
دست پسر بزرگتر کمی مشت شد اما سریع خودش رو کنترل کرد و با صدای نسبتا آرومی جواب داد:
_به زودی قراره بهش بگم. چطور عزیزم؟
پسر کوچیکتر رو دید که داشت با انگشتهاش بازی میکرد و مکث کرده بود.
بعد از چند ثانیه دوباره صداشو شنید که گفت:
_آخه میترسم پدرت از رابطه ی ما رضایت نداشته باشه و...و نذاره که تو با من باشی! البته...حق اعتراض ندارم! من...من کسی نیستم که کسی بخواد توی خانوادش راه بده!
خنده ی تلخی به دنبال حرفش اومد و ادامه داد:
_حتی...حتی خانواده ی خودمم از من رضایت ندارن...چه برسه به بقیه....
اما با آهسته گرفته شدن چونش و برگردوندن سرش به سمت چهره ی دوست پسرش که اخمی روی پیشونیش نقش بسته بود، حرفش به پایان نرسید.
_خیلی دقیق و خوب به حرفهایی که میخوام بزنم گوش بده.
فلیکس دیگه میدونست وقتی هیونجین عصبانی باشه چقدر میتونه ترسناک باشه، پس بدون گفتن حرف اضافه ای آروم سرشو تکون داد.
_تو...کسی هستی که داری من رو به آدم بهتری تبدیل میکنی. زمانی کن پدر عوضی من با کتکهایی که به من میزد، باعث میشد شبها از شدت درد، توی سکوت گریه کنم و خشمم رو به عقده های درونی روحم تبدیل کنم، تو مثل یه معجزه وارد زندگیم شدی.
من از زمانی که مادرم من رو رها کرد و حتی یکبارم باهام تماس نگرفت که ببینه من زندم یا مرده، تو تنها کسی بودی که باعث شد احساس کنم میتونم توانایی عاشق شدن و مورد عشق قرار گرفتن رو داشته باشم. نه! باید بگم...
باعث شدی احساس کنم لیاقت چنین احساسی رو دارم! پس....
برام مهم نیست اون پیرمرد چی قراره در رابطه با ما بگه. مهم این هست که من تورو تحت هیچ شرایطی رها نمیکنم!
فلیکس که حالا اشکهاش روی صورتش سرازیر شده بودن، کامل به سمت پسر بزرگتر برگشت و محکم دستهاشو دور گردنش حلقه کرد.
_من...من هم هیچ وقت رهات نمیکنم هوانگ هیونجین! توی عجیب ترین زمان ممکن من با تو ملاقات کردم و هر لحظه که بیشتر باهات وقت گذروندم، بیشتر و بیشتر عاشقت شدم. بدون تو...من میمیرم!
هیونجین لبخندی زد و دستهاشو دور کمر پسرک حلقه کرد و بوسه ای روی شونه ی برهنه ی اون زد.
اما به آینه ی رو به روش خیره شد.
و چهره ی خودش رو دید.
درست میگفتن که آینه هیچ وقت حقیقت رو پنهان نمیکنه.
به چهره ی پریشون و موهای خیسش توی صورتش نگاه کرد.
چشمهاش قرمز بود و به زور اشکهاشو نگه داشته بود.
ناگهان همه چیز تاریک شد و تنها چیزی که بعدش دید، صحنه ای بود که فلیکس با صورتی گریون جلوش ایستاده بود.
با دیدن چهره ی گریون عشقش قلبش درد گرفت و نفسش مقطع شد.
نمیتونست اون پسر بیگناه و زیبا که دیوانه وار عاشقش بود رو به این شکل ببینه.
_تو....تو بهم دروغ گفتی!
هیونجین با گریه قدمی به جلو برداشت و با صدای لرزونی جواب داد:
_ن....نه! من...من نمیخواستم ناامیدت کنم! میدونستم ممکنه پدرم...نه میدونستم پدرم مخالفت میکنه! اما نمیخواستم اون لحظات قشنگی که با هم داشتیم رو خراب کنم...خواهش میکنم فلیکس...خواهش میکنم عزیز من...رهام نکن!
فلیکس اما که چهرش توی سایه تیره و تیره تر شده بود، قدمی به عقب برداشت و سرشو تکون داد و با چشمهایی که تنفر درشون آشکار بود، فریاد کشید:
_تو من رو فریب دادی و ازم سواستفاده کردی! تو عشق منو....نادیده گرفتی چون فقط میخواستی تا جایی که میتونی باهام خوش بگذرونی و بعدش دورم بندازی!
هیونجین که دیگه با زانوش روی زمین قرار گرفته بود هقی کرد و دستشو به سمت پسرک گرفت.
_نه...نه! این درست نیست! فلیکس...
که ناگهان چشمهاشو باز کرد و با بدنی که از شدت عرق خیس شده بود و موهایی که توی صورتش ریخته بود از جاش پرید.
نفس نفس میزد و ناخودآگاه اشکهاش روی صورتش نقش بسته بودن.
_من...من متاسفم فلیکس...
و دستهاشو روی صورتش قرار داد.
درسته که کار اشتباهی در حق عشقش انجام داده بود اما باید جبران میکرد.
نمیتونست اینطوری دست بکشه.
باید اون عوضی رو پیدا میکرد...
*****
صبح روز بعد مینهو با بدنی کوفته و پر از جای مارکهای دوست پسر جذابش با خمیازه و کش قوسی بلند بالا مثل یه گربه ی بامزه، آروم چشمهاشو باز کرد و با چهره ی خندون چان که بهش خیره شده بود رو به رو شد.
با دیدن ناگهانی چان توی فاصله ی چند میلی متری از صورت خودش، جا خورد و کمی به عقب رفت که باعث شد تعادلش رو از دست بده و از روی تخت بیوفته که دستی قوی دور کمر برهنه اش قرار گرفت و اون رو به جلو کشید.
جوری که برای بار دوم توی این صبح، صورتش در مقابل صورت پسر بزرگتر قرار گرفت.
صورتی که نگاهش با افتخار روی مارکهایی بود که روی پوست شیری رنگ دوست پسر بامزش زده بود.
_دیشب خیلی زمان قشنگی بود، مینهویا...و واقعا وجهه ی جدیدی ازت دیدم،خرگوش کوچولوی شیطانی من!
مینهو با شنیدن حرفهای دوست پسرش که کاملا مشخص بود میخواد اذیتش کنه، آروم سرشو پایینتر آورد و توی سینه ی پسر بزرگتر پنهان کرد و برای بار هزارم دستهاشو روی گوشهای قرمز شدش قرار داد.
چان خنده ای کرد و محکم اون رو بغل کرد و غلتی زد جوری که بدن ظریف پسرکش روی خودش قرار گرفت.
_خجالت چرا؟! دیشب که اصلا خجالتی نبودی!
مینهو ناله ای کرد و مشتی روی سینه اش زد و باعث خنده ی دوباره ی چان شد.
_فردا قراره بری سر کار درسته؟
چان با چهره ای غمگین دستی روی سینه ی پسرک کشید و سرشو داخل گودی گردنش فرو برد و نفس عمیقی کشید.
_آره...اینقدر خودت رو لوس نکن چانا...قرار نیست برم بمیرم که!!
چان اخمی کرد و پاهاشو روی بدن مینهو انداخت و محکمتر بغلش کرد و با حالتی بچگونه گفت:
_هیچ وقت دیگه این حرفو نزن. حتی حرفشم حالمو بد میکنه!
مینهو خنده ای کرد و دستی توی موهای دوست پسر بامزش فرو برد و بوسه ای روی گونش کاشت.
_هرچی تو بگی عزیز من!
تا اینکه ناگهان در با سرعت باز شد و مینهو و چان با چهره ای شوکه با هیونجین نفس نفس زنان و هراسان رو به رو شدن.
هیونجین با دیدن بدن برهنه ی دو پسر زیرلب ناسزایی گفت و سریع سرشو به سمت دیگه ای حرکت داد.
_شت...ببخشید نمیخواستم یهویی وارد اتاق بشم...
چان با اخمی سریع ملافه ای برداشت و روی مینهو و خودش کشید و گفت:
_نمیخواستی ولی دقیقا خلافش رو انجام دادی پسره ی احمق! در زدن بهت یاد ندادن؟!
هیونجین آهی کشید و بدون گفتن حرفی انگشت وسطش رو به پسر بزرگتر نشون داد و گفت:
_حتما دلیلی داشتم که این کارو کردم!
چان در حالی که چشمهاشو میچرخوند و دستهای کوچک دوست پسرش رو توی دستهای خودش قفل میکرد پرسید:
_حالا چیشده؟
پسر کوچیکتر که انگار دوباره موضوعی که به خاطرش اینقدر هیجان زده وارد اتاق شده رو به یاد آورده بود، با چشمهایی گرد شده گفت:
_فکر...فکر کنم بدونم کی فلیکس رو دزدیده!
*****
سلام به همگی ^^
این هم از پارت جدید🌹🤭
امیدوارم که دوست داشته باشید و منتظر قسمت هیجانی بعدی باشید.
VOCÊ ESTÁ LENDO
take my hand ( chanho/ Hyunlix )
Fanficمینهو، پسری که از بچگی زندگی سختی داشته و هیچ وقت رنگ خوشی رو ندیده و تنهایی بخشی جدا ناپذیر از زندگیش بوده. چان، پسری شاد و خوش بین که همه اون رو دوست دارن و در ظاهر زندگی خیلی آروم و قشنگی داره در حالی که گذشته ی تاریکش همیشه اون رو دنبال میکنه. آ...