_حرف بزن پیرمرد
هیونجین با دستهایی که سعی میکرد از لرزششون جلوگیری کنه، جلوی میز کار پدرش ایستاد.
اون مرد، بدون هیچ احساسی از پشیمونی، حسرت و یا گناه نگاهش رو به پسرش دوخت.
_من وویونگ رو حدود دو سال پیش دیدم. یعنی...
هیونجین زیرلب وسط حرفش پرید:
_یک سال بعد از اتفاقی که برای فلیکس افتاد و من فکر کرده بودم که اون مرده.
با خشم مشتش رو روی میز کوبید و با صدایی که از شدت خشم مثل غرشی شده بود، ادامه داد:
_چطوری با اون روانی آشنا شدی؟
پدرش آهی کشید و آروم به صندلیش تکیه داد و سیگاری رو بین لبهاش قرار داد.
_توی یه بیمارستان...یه روز طبق معمول رفته بودم به یه بیمارستان دور افتاده توی حاشیه ی شهر. چون میخواستم یکی از زیردستامو که توی کار تجارتم بهم خیانت کرده بود، و دستو پاهاشو شکونده بودم توی اون بیمارستان ببینم و باهاش اتمام حجت کنم.
هیونجین پوزخندی زد.
کاملا از کارای غیرقانونی و کثیف تجارت پدرش خبر داشت.
ممکن بود در ظاهر یه شرکت ساده و مجلل قانونی توی کره باشه، ولی زیر این ظاهر، بدترین اتفاقاتی که میشد تصورش رو کرد، رخ میداد و با نفوذی که پدرش داشت، هیچ کسی متوجهش نمیشد.
وقتی قرار گذاشته بود برای پدرش کار کنه، با این شرط بود که هیچ وقت درگیر اون قضایا نشه و شخص دیگه ای رو انتخاب کنه.
اتمام حجت؟
بهتره گفت کشتن اون شخص منظورشه.
فقط این بار از دستش در رفته و تونسته بوده توی بیمارستان پیداش کنه که بعد از روی این دنیا محوش کنه.
_اما در کمال تعجب، وقتی وارد اتاق شدم، فهمیدم یکی قبل از من شر اون کثافت رو کم کرده! و خب...میتونی حدس بزنی اون کی میتونسته باشه.
پسرک با اخم زیرلب جواب داد:
_جونگ وویونگ.....
پیرمرد سری تکون داد.
_درسته...خودش بود. و میخواست با من حرف بزنه. چرا؟ چون میخواست همین برگه ی ژنتیک لعنتی رو بهم نشون بده و بگه که من پدرشم.
هیونجین با ناباوری آروم روی صندلی جلوی میز نشست و دستی توی موهاش فرو برد.
_چ...چی؟! از کجا اصلا تورو پیدا کرده بود؟ مادرش...مادرش کیه؟ من...من از وویونگ پس یک سال بزرگترم چون اون همسن فلیکسه و...پس تو...
با حالتی که دلش میخواست بالا بیاره به چهره ی فرسوده و تاریک پدرش خیره شد.
_ت...تو موقعی که با مادرم بودی، یعنی...یک سال بعد از اینکه من به دنیا اومدم بهش خیانت کردی؟!
پدرش پوک عمیقی به سیگار توی دستهاش زد و دودش رو توی فضای اتاق با نفس عمیقی رها کرد.
_ من عاشق مادرت بودم...و اون...اون فقط یک اشتباه بود! فقط...به مدت یک هفته با یه زن توی بار آشنا شدم و فکر میکردم عاشقش شدم چون اون موقع مادرت دچار افسردگی شده بود.
هیونجین خنده ی هیستریکی کرد و با خشم صداشو بلند کرد.
_معلومه که افسرده بوده! اون با توی عوضی خودخواه ازدواج کرده که وقتی بچشون یک سالش بوده رفته با یک زن هرزه خیانت کرده و اسمش رو یک اشتباه گذاشته! آیا واقعا اشتباه کردی و عاشق مادرم بودی؟! منو نخندون! تو بارها و بارها و بارها بهش خیانت کردی مرتیکه ی کصافت!!
آخرین جملش رو فریاد کشید و از جاش بلند شد.
_دیگه نمیخوام حتی یک کلمه ازت بشنوم. کاملا مشخصه که داستان قراره به کجا ختم بشه. اون مرتیکه ی روانی تورو از طریق مادرش پیدا کرده. و بعد خواسته بهش توی نگه داشتن فلیکس و نقشه ی مریضش کمک کنی. تو هم از خدا خواسته برای پیش بردن برنامه هات بهش کمک کردی. غلط میگم؟
وقتی با سکوت پدرش مواجه شد، با خشم فریادی کشید و همه ی وسایل روی میز رو روی زمین پخش کرد و اونها رو به دیوار کوبید.
دیوونه شده بود و نمیدونست چطور این احساس مزخرف و کثیف رو از خودش دور کنه.
احساس میکرد بدتر از همیشه بهش خیانت شده و حالا میتونست بهتر حال مادرش رو درک کنه.
_این دیوونه بازیا چیه هیونجین! به خودت بیا!
با صدای فریاد پدرش با خنده ی وحشتناکی چاقویی که روی زمین بود رو برداشت و کف دستش محکم کشید.
در حالی که به چهره ی شوک شده و چشمهای بزرگ شده ی پیرمرد رو به روش نگاه میکرد، گفت:
_چرا؟ مگه من برادر اون روانی نیستم؟ پس منم یه دیوونم! یه دیوونه ی تمام عیار که همه کاری میکنه!
و در حالی که قطرات خون از دستش میچکید، با قدمهایی سنگین از اتاقش خارج شد.
با سرگیجه ی شدید و سردرد، به زور از خونه خارج و سوار ماشینش شد.
آروم سرشو روی فرمون ماشین قرار داد.
_چرا....چرا همه ی این اتفاقات برای من میوفته؟ چرا نباید حتی یک روز هم خوشحال باشم؟
بالاخره قطرات اشکی روی صورتش جا خوش کرد و کم کم جای خودش رو به هق هق های بلندی داد.
خسته بود، بیش از حد خسته بود.
و همه ی راه های پیش روش از بین رفته بودن.
احساس میکرد هرکاری کنه به باخت منتهی میشه.
_اول فلیکس رو از دست اون روانی نجات میدم، برام مهم نیست هرکسی که بهم نزدیک ترین بودن، یجوری ناامیدم کردن. من نمیتونم بذارم تنها کسی که عاشقشم ازم ناامید بشه حداقل...برام مهم نیست پدرم چه غلطی کرده، یا اون روانی برادرمه....من هیچ برادری ندارم.
بغضشو خورد و با روحی که از درون خرد شده بود، ماشین رو روشن کرد.
نمیدونست چقدر بتونه مرز باریک بین از دست دادن خودش و زنده نگه داشتن خودش رو نگه داره.
ولی فلیکس فعلا تنها نور زندگیش بود.
هوای اطرافش رو داخل شش هاش فرو برد و پاش رو روی پدال گاز فشار داد.
******
دوست داشتن و دوست داشته شدن احساس زیباییه.
زمانی که مثل یک نسیم بهاری سریع رد میشه و تورو توی بهت و سردرگمی میذاره، توی زمانهایی که پیش عشقت هستی متوقف میشه.
قلبت تپیده میشه و دیگه نیازی نیست که دستی نامرئی تورو بگیره تا بتونه به ادامه دادن مسیر زندگی کمکت کنه.
قویتر، مثبت اندیش تر و شجاعتر میشی.
حسی که مینهو میتونست داشته باشه....
میتونست داشته باشه و چه بسا حتی لحظات و زمانهایی هرچند کوتاه داشت.
ولی چرا همیشه لحظات خوب مثل یه ترن هوایی سریع تبدیل به بدترین لحظات میشن؟
بعد از حمله ی عصبی ای که داشت و چان تونسته بود آرومش کنه، آروم در آغوشش خوابیده و بعد باهاش شام خورده بود.
فیلمی با هم دیده و دوباره در کنار هم در حالی که دستهاشون توی هم قفل شده بود، به خواب رفته بودن.
اما طولی نکشید که مینهو با وحشت از خواب پرید و به نفس نفس افتاد.
_هی هی....مینهو حالت خوبه؟ چیزی شده؟
چان در حالی که تقریبا هنوز نیمه خواب بود، از شدت لرزش بدن مینهو توی آغوشش با نگرانی از جاش بلند شد.
دستهاش رو توی تاریکی، روی صورت پسرکش قرار داد و متوجه شد که گونه هاش خیسه.
_ هی هی هی....مینهو! دوباره کابوس دیدی؟
پسرک بدون هیچ حرفی با هق هقی سرشو تکون داد.
و ناگهان با خشم از جاش بلند شد و به سمت پنجره رفت و اونو باز کرد.
چان با قلبی فشرده به حرکات مینهو نگاه کرد.
_پدرت؟
مینهو در حالی که هنوز با شدت نفس نفس میزد و قطرات اشک بی وقفه روی صورتش جا خوش میکردن سری تکون داد.
با عصبانیت لباسشو از تنش کند و به گوشه ی خونه انداخت.
دستهاشو مشت کرد و با صدای خفه ای شروع به حرف زدن کرد:
_اون...هیچ وقت قرار نیست رهام کنه. صدای فریادش، صدای ضربه های کمربندش روی بدن برهنه ی من، و حتی بدن بیروحش موقعی که از طناب دار آویزون شده بود.
چشمهاشو محکم بست و دندوناشو روی هم کشید.
دستشو آروم روی یکی از پهلوهاش گذاشت و نفس عمیقی کشید.
_یبار اونقدر شدید منو زده بود، که یکی از دنده هام درجا شکسته بود و مجبور شد منو به بیمارستان ببره....
خنده ای کرد و بدنشو به دیوار کنارش تکیه داد و به چهره ی درمونده و درهم رفته ی چان خیره شد.
_دردش اینقدر طاقت فرسا بود که هر نفسی که میکشیدم، انگار داشتم هوای آتیشین رو توی ریه هام فرو میبردم و بیرون میدادم. مثل خود جهنم بود.
و این دفعه با حالتی از دیوانگی بیشتر خندید.
_خود جهنم!!! میفهمی چی میگم؟ جالبه....میگن اگر کار بدی کنی اون دنیا جهنم در انتظارته. ولی برای بعضی از ماها همین دنیا جهنمی غیرقابل تغییر از همون اول وجود داره. و همین دنیا کاری میکنه که برای بقا مجبور شی از خوبی هات بگذری و آدم بده بشی. چون باید زنده بمونی لعنتی!! و بعد اون دنیا هم دوباره تورو مقصر میدونن و جهنم دیگه ای برات آماده میکنن. میفهمی چی میگم؟ یعنی بعضی از ماها هرکاری کنیم سرنوشتمون به یه مسیر جهنمی ختم میشه. بعضی از ماها از اولش نباید حتی به این دنیای لعنتی میومدیم.
با خشم دستی توی موهای عرق کردش فرو برد و محکوم به عقب کشید و سرشو هم به دیوار تکیه داد.
_هنوزم موقع دیدن چهرش توی خوابم، نفسم بند میاد و درد لعنتیش رو حس میکنم و با وحشت از اینکه دارم خفه میشم، از خواب میپرم.
با نگاهی از سردی، به چان خیره شد.
چان در تمام این مدت، سکوت کرده بود و در نهایت سرشو پایین انداخته بود.
_چان...من عاشقتم. لعنت بهش...برای اولین بار تونستم پیش تو حس کنم آدم باارزش و خوبیم و شاید...شاید بشه این سرنوشت شوم خودم رو با این عشق تغییر بدم. ولی دقت کن! من یه جهنمی هستم. یه آدم محکوم به سرنوشت. ممکنه همه چیز خوب پیش بره....با هم شاد باشیم و بخندیم اما مثل همین امشب، دوباره نفرین درون من زنده بشه و همه چیز رو به آتیش بکشه. خستت بکنه و از پا درت بیاره.
از دیوار فاصله گرفت و به سمت پسر بزرگتر قدم برداشت و جلوش زانو زد.
دستشو روی چونه ی چان قرار داد و کاری کرد به چشمهاش خیره بشه.
_میخواستم فرار کنم...صادق بخوام باشم، حتی الانم به زور جلوی خودمو گرفتم که از جلوی دیدت برای همیشه ناپدید بشم. شیاطین زیادی توی زندگی و روح و روان من جا دارن. از پدرم گرفته تا آقای وانگ تا کسانی که شبانه بهم دست میزدن و من هیچ کاری ازم برنمیومد، از کسانی که توی خیابون منو میدیدن و هیچ کاری برای نجاتم انجام نمیدادن و چه بسا روم پا میذاشتن تا به هدف خودشون برسن! میفهمی؟ ولی من عاشق شدم.
مکثی کرد و سعی کرد لرزش صداشو حفظ کنه.
همه ی این حرفها رو زده بود تا در نهایت به این لحظه برسه.
باید برای یک بار هم که شده، با چان واقع گرایانه صحبت میکرد.
در مورد ضعف هاش، در مورد چیزایی که بهشون افتخار نمیکرد و همیشه سعی داشت از پسر بزرگتر پنهان کنه.
_من عاشق کریستوفر بنگ چان شدم. کاری کرد که خودمو به جای یه آدم نفرین شده، یه فرشته ی در حال سقوط ببینم که تو میگرفتیش و نمیذاشتی بهش آسیبی برسه. اما حقیقت اینه....اینه که من هنوزم همون آدم نفرین شده هستم. با همون گذشته ی تاریک و لعنتی. با همون ویژگی هایی که ممکنه در طول زمان خستت کنه.
نفس عمیقی کشید و دست چانو گرفت.
_من نمیتونم یه سقوط دیگه رو هم تحمل کنم. سقوطی که تو باعثش باشی. سقوطی که ناشی از رها شدنم توسط تو باشه. اینکه بگی ازم خسته شدی، اینکه باعث و بانی همه ی اتفاقات بد زندگیت من هستم، اینکه بگی اگر من نبودم، زندگیت روال بهتری داشت. برای همین....چانا، باید بدونی. باید بدونی که از تصورت از من که یه فرشته ی نجات توی زندگیت هستم، خیلی دورم. خیلی دور....من به عشقت برای ادامه ی زندگیم نیاز دارم. مثل طلسمی برای کنترل شیاطین درونم هستی. آیا حاضر هستی که من رو همینطوری که هستی بپذیری؟
با گفتن آخرین جمله، نفسش رو آروم به داخل شش هاش فرو برد و در نهایت بیرون داد.
چان نگاهش رو روی چهره ی مینهو حفظ کرده بود.
و با تموم شدن حرفهای پسرک رو به روش، آروم از روی مبل بلند شد و کنارش زانو زد.
مینهو میترسید.
درسته که جرئتش رو داشت که در مورد سیاهی درونش حرف بزنه، اما جرئت شنیدن جواب تنها کسی که مثل آخرین نخش برای وصل شدنش به این دنیا بود رو نداشت.
چان با نگاهی جدی، به پسرک خیره شد و آروم سرشو پایین آورد و در کمال تعجب پسر کوچیکتر بوسه ای روی پهلوش زد.
و دستشو روی پوست زخم خوردش قرار داد.
_مینهو....این جواب من به تو هست.
و بعد از مکثی لبهاشو روی لبهای پسرک قرار داد و دستشو پشت گردنش گذاشت و بدنش رو به خودش نزدیک تر کرد.
مینهو با چشمهای گرد شده بعد از چند لحظه، خودش رو تسلیم حرکات پسر بزرگتر کرد و خودش رو به اون نزدیکتر کرد.
چان با اشتیاق، لبهاشو روی لبهای ظریف و خوش فرم مینهو حرکت میداد و سعی میکرد همه ی توجهش رو روی دادن عشقش به پسرکش بذاره.
بعد از اینکه ازش جدا شد، دستشو روی صورت پسرک گذاشت و لبخندی زد و دوباره اون نگاه گرم و عاشقانه ی همیشگیش به چشمهاش برگشت.
_به من نگاه کن...و این نگاه، این بوسه، این لمس و امشب رو با تمامی جزئیاتش به خاطر بسپار. چون باید بهت بگم، حتی اگر تو آدمی نفرین شده به جهنم باشی، اگر سرنوشت شومی در انتظارت باشه که غیرقابل تغییر هست، اگر شیاطینی درونی داری که هر روز باید باهاشون مبارزه کنی، اگر خشمی درونی داری که هرکاری میکنی نمیتونی ازش رها بشی، من عاشقت میمونم.
مینهو با این حرف بغضش ترکید و خودش رو به آغوش پسر بزرگتر انداخت.
چان خنده ی ضعیفی کرد و با قلبی که سرشار از عشق، خوشحالی و در عین حال ناراحتی بود، پسرکش رو نوازش کرد و سعی کرد آرومش کنه.
_هی....من هنوز حرفم تموم نشده.
و مینهو رو به عقب کشید تا دوباره بتونه بهش نگاه کنه.
چهره ای که عاشق تک تک جزئیاتش بود.
لبهای خوش فرم و زیباش، چشمهایی درشت و قهوه ای رنگش که میتونست اون رو تا ابد سرگرم کنه، بینی کشیده و دندونای خرگوشی بامزش که همیشه باعث میشد در برابر بامزگیش احساس ضعف کنه.
با لبخندی، اشکهای صورت مینهو رو پاک کرد و ادامه داد:
_من اینقدر عاشقت هستم و بهت وابسته شدم که باهات توی این مسیر جهنمی قدم برمیدارم، سرنوشت شومت رو با خودم شریک میشم، هر روز در کنارت با این شیاطین درونی میجنگم و تورو به بینظیرترین فرشته ی در حال سقوط میکنم که در نهایت قراره در آغوش خودم بیوفته. من با کمال میل به استقبال جهنم تو میام. تو فرشته ی منی، و جهنم تو بهشت منه. زندگی قبل از تو و زندگی بعد از تو برای من هیچ معنایی نداره و تنها چیزی که میخوام تجربش کنم، زندگی با تو هست.
مینهو دوباره گریه کرد و سرشو پایین انداخت.
گریه ی ناراحتی نبود.
گریه ی شرم نبود.
گریه ی خوشحالی بود.
چون ترسش از اینکه قراره توسط تنها راه نجاتش و وصله ی روحش رد بشه، براش غیرقابل تحمل بود.
چان با خنده ای سر پسرکش رو توی آغوش کشید و بوسه ای روش زد.
_چرا وقتی اینقدر احساساتی و شکننده ای و میترسی که منو از دست بدی، ادای آدمای محکم و سرد رو برام درآوردی؟ هوم؟ فکر کردی من نمیفهمم چقدر نیاز داشتی که بشنوی من به اندازه ی خودت و حتی بیشتر از چیزی که فکرشو میکنی عاشقتم؟
اما با مشتی که وارد شکمش شد و به سرفه درآوردش، حرفش رو قطع کرد.
مینهو با چشمهایی خیس و پف کرده، در حالی که اخمش، چینی به پیشونیش انداخته بود زیرلب گفت:
_قرار نیست که دوباره بشنوم که داری منو مسخره میکنی درسته؟ و اینکه من بیشتر دوستت دارم.
چان با چشمهایی گرد شده لحظه ی به چهره ی بامزه ی رو به روش نگاهی کرد و دوباره خندید.
وزن بدنش رو روی بدن مینهوش انداخت و بوسه ای روی گونش زد.
_باشه عزیزدلم، اما امشب هنوز تموم نشده، و نباید لباست رو در میاوردی. چون تحمل من هم حدی داره.
و با چشمکی، در حالی که به درد زخم های بدن هنوز کامل ترمیم نشده ی خودش اهمیتی نمیداد، بدن دوست پسرشو به آغوش کشید.
*****
سلام به دوستای عزیزمممم
یعنی قراره بعدش چی بشه؟
هیونجین چیکار میکنه؟
چی به سر کاپلای دیگه ی فیک قراره بیاد؟ :)
کلی ماجرا در پیشه
یعنی مینهو و چان میتونن بالاخره به آرامشی که دنبالشن برسن؟
پ.ن: ببخشید که اینقدر دیر شد برای اپدیت جدید :')
واقعا فرصتی نداشتم
و درگیر کارام بودم
اما اینبار قراره دوباره سعی کنم به صورت تند تند اپدیت کنم ^^
امیدوارم دوسش داشته باشین و بهم انرژی بدین از طریق نظراتتون
دوستتون دارم مثل همیشه
مواظب خودتون باشین

VOCÊ ESTÁ LENDO
take my hand ( chanho/ Hyunlix )
Fanficمینهو، پسری که از بچگی زندگی سختی داشته و هیچ وقت رنگ خوشی رو ندیده و تنهایی بخشی جدا ناپذیر از زندگیش بوده. چان، پسری شاد و خوش بین که همه اون رو دوست دارن و در ظاهر زندگی خیلی آروم و قشنگی داره در حالی که گذشته ی تاریکش همیشه اون رو دنبال میکنه. آ...