پارت بیست و هشتم

281 58 16
                                    

مینهو با چشمهای قرمز و لبهای لرزون و اشکهایی که بی وقفه روی صورتش سرازیر میشدن، دستهای یخ کرده ی چان رو توی دستهای خودش گرفته بود.
_هی هی....چانا...تو باید زنده بمونی....خواهش میکنم!
زیرلب با صدای لرزونی کنار گوش چان حرف میزد و همراه تخت که به سمت اتاق عمل حرکت میکرد، قدم برمیداشت.
روحش شکسته بود و توان ادامه دادن نداشت، اما میدونست که باید برای چان....
برای کسی که به خاطر اون روی تخت افتاده، قوی بمونه.
وقتی بالاخره به اتاق عمل رسیدن، سونگمین و جونگین به زور لینو رو نگه داشتن و چان از دیدشون خارج شد.
پسری که از شدت خونریزی صورتش رنگ پریده بود و لبهاش خشک شده بودن.
بعد از اینکه درهای اتاق بسته شدن، مینهو روی زمین افتاد و بلند شروع به گریه کرد.
بدنش به شدت میلرزید و دستهاش رو روی صورتش گرفته بود.
به قدری پسرک بهم ریخته و پریشون بود، که جونگین با گریه به سونگمین نگاهی کرد.
هردو پسر ترسیده بودن و گیج شده بودن که باید چیکار کنن.
مینهو حتی بعد از نیم ساعت آروم نشده بود و اینقدر گریه کرده بود که سونگمین بالاخره پرستارها رو خبر کرد تا آرام بخشی به اون تزریق کنن بلکه آروم بشه.
مشخص بود مینهو توی حال خودش نیست.
توی این مدت، فشارهای زیادی رو دوباره متحمل شده بود.
بالاخره با آرام بخشی که بهش زده شد، آروم آروم چشمهاش روی هم افتاد و به خواب عمیقی فرو رفت.
جونگین کنار تخت، دستهای دوستش رو گرفته بود و اشک میریخت.
سونگمین آروم پسر کوچیکتر رو توی آغوشش کشید و گذاشت اشکهاش روی شونش ریخته شه.
حدود یک ساعت و نیم گذشته بود و هنوز چان بیرون نیومده بود.
سونگمین، جونگین رو پیش مینهو گذاشته بود و خودش پشت اتاق عمل با ذهنی پر از مشغله و فکر، نشسته بود.
با صدای قدم های تندی، برگشت و جیسونگ، چانگبین و پشت اون دو نفر، هیونجین رو دید که با سری افتاده همراهشون قدم برمیداره.
_حال چان هیونگ چطوره؟
پسرک آهی کشید و با ناامیدی سری به نشونه ی ندونستن تکون داد.
چانگبین با ناراحتی پرسید:
_مینهو کجاست؟
سونگمین محل اتاق رو بهشون گفت و جیسونگ با عجله خودش رو به اونجا رسوند.
با باز کردن در و دیدن هیونگ بیهوشش روی تخت، با بغض به سمت تخت رفت و دستهاشو محکم گرفت.
_هیونگ...متاسفم....متاسفم که نتونستیم به موقع پیدات کنیم!
از طرف دیگه، هیونجین هیچ حرفی نمیزد و حتی سرش رو هم بالا نمیاورد.
سونگمین با نگرانی به سمت پسر بزرگتر رفت و دستی روی شونش قرار داد.
_هی...پسر...چیزی شده؟ خبری از فلیکس یا وویونگ نشد؟ شما....
که ناگهان با باز شدن در اتاق عمل، حرفش ناتموم موند، و هر سه پسر به سمت دکتر که از اتاق خارج میشد، رفتن.
_دکتر حال چان چطوره؟
چانگبین با نگرانی این رو پرسید و فقط دعا میکرد که خبر بدی رو نشنوه.
دکتر لبخندی زد و سری تکون داد.
_مریض خون زیادی رو از دست داده بود، اما خوشبختانه تونستیم اون رو از موقعیت بحرانی نجات بدیم و الان وضعیتش ثابت و خوب هست. فقط باید خیلی مواظب باشه که زخمش باز نشه و حرکت اضافه ای نباید تا مدتی انجام بده و فقط استراحت کنه. وگرنه ممکنه زخمهاش باز بشن و دچار خونریزی داخلی بشه که خیلی خطرناک هست براش.
همه با شنیدن خبر، نفس عمیقی از روی آرامش کشیدن و هیچ کس متوجه لبخند ظریفی که روی لبهای هیونجین نشست نشدن.
اون آروم بدون اینکه توجه کسی رو به خودش جلب کنه، از بیمارستان خارج و سوار ماشینش شد.
اشکهاش روی صورتش نشستن و سرش رو روی فرمون قرار داد.
خوشحال بود که چان حالش خوبه...
اگر اتفاقی برای اون پسر میوفتاد، هیچ وقت نمیتونست خودش رو ببخشه.
اما میدونست که نمیتونه فعلا باهاش رو به رو بشه...
نه بعد از چیزی که متوجهش شده بود.
نه تا زمانی که بیشتر از این ماجرا اطلاعات پیدا میکرد.
نفس عمیقی کشید و ماشین رو روشن کرد و از اونجا رفت.
_متاسفم چان....اما این قضیه رو دیگه خودم تنهایی باید حلش کنم.
زیرلب این رو گفت و پاشو روی گاز فشار داد.
***
تخت چان وقتی از اتاق عمل خارج شد، توی اتاقی که مینهو توش بود، قرار داده شد.
تک‌ تک پسرها توی اتاق ایستاده بودن و با ناراحتی به دو پسر بیهوش روی تخت نگاه میکردن.
بعد از مدتی سکوت، جیسونگ به حرف اومد:
_خب بچه‌ ها همگی نمیتونیم اینجا بمونیم، من و چانگبین پیش مینهو و چان میمونیم. بقیه برید خونه هر خبری که شد بهتون میگم....اما...هیونجین کجاست؟!
سونگمین که حدسهایی میزد، سریع جواب داد:
_نگران نباش، من بعد از اینکه جونگین رو به خونه رسوندم، میرم پیشش.
جونگین میخواست اعتراض کنه، اما با دستی پسر بزرگتر که دور بازوش حلقه شد، نتونست حرفی بزنه و با آهی از اتاق خارج شد.
جیسونگ نفس عمیقی کشید و با خستگی کنار تخت مینهو نشست و دستش رو توی دستهای خودش قرار داد و سرشو روش گذاشت.
اشکی روی صورتش نشست اما با دستی که روی شونش قرار گرفت، سرش رو بالا آورد.
_تقصیر تو نبود جیسونگ....
همین تک‌ جمله برای پسرک که از احساس گناه اشباع شده بود، کافی بود.
با هقی دستش رو از توی دست مینهو جدا کرد و در آغوش چانگبین پرید و‌ سرش رو توی سینش پنهان کرد و شروع به گریه کردن کرد.
گریه ای که سالها بود حتی تصور هم نمیکرد برای اون پیش بیاد.
عصبانی بود، از دست خودش عصبانی بود و تنها کسی که تونست اون رو بفهمه، پسر در آغوشش بود که محکم گرفته بودش و بهش اطمینان خاطر میداد.
_تقصیر...تقصیر من بود...نباید حواست...حواست رو پرت میکردم و دیگه هیچ کدوم از این اتفاقات نمیوفتاد.
چانگبین چیزی نگفت و سعی کرد اول پسر شکسته ی توی آغوشش رو آروم کنه و بوسه ای روی سرش زد.
_این درست نیست. حتی اگر اون روز هم این اتفاق نمیوفتاد، وویونگ و اون مرتیکه ی آشغال برنامه میریختن و به هدفشون میرسیدن. مسئله، مسئله ی زمان بود.
جیسونگ با گریه بیشتر خودش رو به پسر رو به روش نزدیک کرد.
به اون احساس آرامش و اعتماد و گرما نیاز داشت.
تنها بود...
همیشه تنها بود در برابر مشکلاتش.
و همیشه‌ اون غم و‌ اشکها رو در خودش خالی میکرد.
اما حالا؟
ماجرا فرق داشت. اون...کسی رو در‌ کنار خودش داشت. نمیخواست قبول کنه که تنهایی چیزی نبوده که همیشه میخواسته و پذیرفته بودتش.
اما....
وجود این پسر....پسری که همیشه الگوش بود توی آغوشش داشت همه ی باورهاش رو زیر سوال میبرد.
شاید ضعیف بودن بعضی وقتا بد نباشه.
شاید اینکه یک نفر بهت بگه که مشکلی نیست و اون کار اشتباهی نکرده بد نباشه.
لبخند ضعیفی روی صورتش نشست غافل از اینکه نگاه پسر بزرگتر روی صورتش قرار داشت.
*****
مینهو با سردرد خفیفی بالاخره چشمهاش رو باز کرد و به فضای اطرافش با بیحالی نگاهی انداخت.
بعد از چند ثانیه بالاخره همه ی اتفاقات به ذهنش هجوم آوردن و سریع از جاش بلند شد و جیسونگ و چانگبین رو دید که در آغوش هم روی مبل خوابیده بودن.
سرش به سمت دیگه حرکت داد و به دیدن چهره ی رنگ پریده و بیهوش چان دوباره بغضی گلوش رو گرفت و سریع سرم رو از توی دستش بیرون کشید و خودش رو به تختش رسوند.
_خدای من....تو...تو زنده ای!
با اشکهایی که روی صورتش مینشستن دستهای سنگین پسر بزرگتر رو توی دستهای خودش قرار داد و بوسه ای روشون زد.
_توی لعنتی منو خیلی ترسوندی اینو میدونستی؟
مینهو با عصبانیت اخمی کرد و به چهره ی بیهوش چان، خیره شد.
_اما از دستت عصبانی نیستم....از دست خودم عصبانی هستم. از اینکه باعث این اتفاق بودم. از اینکه اینقدر ضعیف بودم که نتونستم ازت محافظت کنم.
صداش لرزید و کلمه ی آخر توی گلوش خفه شد.
آروم دستشو روی صورت پسر رو به روش کشید و لبخند ضعیفی روی صورتش نشست.
_چطور سزاوار تو هستم؟ من....منی که...
و با یادآوری اتفاقی که با آقای وانگ افتاد، دستش رو از توی دست چان بیرون کشید.
انگار تازه ذهنش شروع کرده بود به هضم کردن اتفاقات چند ساعت گذشته.
حالا که فهمیده بود حال چان خوبه، دوباره جنگ روانی جدیدی توی ذهن و روانش ایجاد شده بود.
_من....من دوباره همون اتفاقات...همون اتفاقاتی که همیشه ازشون فرار میکردم برام افتادن! من....
با گریه سریع از جاش بلند شد و سریع از اتاق بیرون رفت و با صدای کوبیده شدن در بهم، جیسونگ و چانگبین از خواب پریدن و چشمهاشونو با سردرگمی باز کردن.
جیسونگ با خواب آلودگی سریع به اطرافش نگاهی انداخت و با دیدن تخت خالی مینهو، از جاش سریع بلند شد.
_مینهو هیونگ...اون کجا رفته؟؟ خدای من...
با استرس میخواست از در خارج بشه که چانگبین دستش رو گرفت و به عقب کشید.
_هی هی...آروم باش! شاید بیدار شده و رفته هوایی بخوره. تو اینجا بمون پیش چان و من سریع میرم دنبال مینهو میگردم باشه؟
جیسونگ با نگرانی بدون اینکه جوابی بده، سری تکون داد و آروم روی صندلی کنار تخت چان نشست.
چانگبین آروم به سمتش رفت و بوسه ای روی پیشونیش زد و با دستهاش صورت کوچولوی پسرک استرسی رو به روش رو گرفت و کاری کرد بهش نگاه کنه.
_مینهو رو به سلامت برمیگردونم باشه؟
جیسونگ لبخندی زد و این دفعه با حال بهتری سرش رو تکون داد.
چانگبین هم در جواب لبخندی زد و با حسی که چندان ازش مطمئن نبود از اتاق خارج شد.
*****
مینهو با بیحالی، با همون لباسهای خونی، لباسهایی که خون چان روش نشسته بود، توی محوطه ی بیمارستان بی هدف قدم میزد.
میخواست از نگاه همه فرار کنه.
میخواست تبدیل به یک انسان نامرئی بشه که هیچ کس نمیتونست ببینتش.
از خودش دوباره متنفر شده بود.
دوباره همون احساس کثیفی گذشته روی روحش نشسته بود و آزارش میداد.
همون لمسها....همون بوسه های اجباری...همون حس گند همیشگی....
دوباره همش مثل یه موج سیل آسا وجودش رو غرق خودش کرده بود.
فکر میکرد بهتر شده....
فکر میکرد شاید وجود چان، وجود عشقی که بینشون ایجاد شده، میتونه از این مرداب گند و لجن نجاتش بده اما نه....
همش موقتی بود...
همش سرکوب بود و سرکوب...
ولی اون حس...
اون احساس کثیف بودن...
اون لمسها برای همیشه روی بدنش میمونه و علامتش رو میذاره.
نفس نفس میزد و به زور پاهاش حرکت میکردن.
تا اینکه خودش رو زیر آسمون بارونی، کنار درختی پیدا کرد.
روی زمین خیس نشست و خودش رو جمع کرد.
گریه میکرد....
اشکهاش هم نمیتونستن این احساس رو از بین ببرن.
چان نباید با کسی مثل اون میبود.
این جمله ای بود که در لحظه توی ذهن مینهو بارها و بارها تکرار میشد.
_چرا به دنیا اومدم....چرا به این دنیای لعنتی اومدم....باید میمردم! من باید به جای چان الان روی اون تخت میبودم! و زنده نمیموندم....
دستهاش میلرزیدن و هر لحظه با یادآوری تک تک صحنه های اتفاقات، حالش بد و بدتر میشد.
_چرا نمردم....چرا نمردم.....چرا نمردم....من ارزش زندگی کردن رو ندارم!!!!
با عصبانیت مشتی روی زمین سخت زیر پاش کوبید و دردی توی دستش پیچید.
چشمهاش رو محکم بست و اشکهاش سرازیر شدن.
قطرات خون، با قطرات بارون ترکیب میشدن و جویباری قرمز رنگ به وجود میاوردن.
_تو چرا باید میمردی؟؟؟ تو چرا باید میمردی لعنتی؟!
با صدای فریاد کسی که بیشتر از هرکسی میخواست ازش دور بمونه، با چشمهای گرد شده سرش رو بالا آورد و چهره ی خیس و بارون خورده ی چان رو دید که با کمک دست چانگبین که دور کمرش بود به زور ایستاده بود.
_چ....چانا....
با صدای شرمساری آروم اسمش رو صدا زد.
چان در حالی که با دستش روی زخمش به سختی راه میرفت به سمت مینهو قدمی برداشت.
مینهو خودش رو عقب کشید و در حالی که با دستهای لرزون و خونیش دستش رو روی گوشهاش قرار میداد با صدای لرزونی گفت:
_نی....نیا جلو چان....تو....تو حالت خوب نیست...
و اخمی روی صورتش نشست و سرش رو بین دستهاش محکم گرفت.
چان میتونست به وضوح میتونست تشخیص بده که ذهنش و خاطرات گذشته ی مینهو داشتن بازیش میدادن.
و پسرک شکننده ی رو به روش در شرف پنیک بود.
_هی هی....مینهو چیزی نیست! دیگه هیچ چیزی نیست که بخواد اذیتت کنه!
مینهو با گریه خودش رو بیشتر عقب کشید و سعی کرد نفس بکشه اما هیچ چیزی طبق میلش پیش نمیرفت.
_تو....تو....هیچ...هیچ چیزی نمیدونی....
اون صحنه های وحشتناک...اون لمسهای زهرآلود....اون دردها و رنج ها...
مینهو فریادی کشید و چشمهاش رو محکم بست و سعی کرد فرار کنه اما پاش روی زمین خیس لیز خورد و روی زمین افتاد.
با اینکه چانگبین تمام تلاشش رو میکرد که از خیس شدن چان و حرکتهایی که ممکن بود زخمش رو باز کنه جلوگیری کنه، اما وقتی چان خودش رو از دستش رها کرد و به سمت مینهو دوید، میدونست نمیتونه هیچ کاری کنه.
چان با تمام دردی که داشت با گریه به سمت مینهو دوید و سر پسرک رو توی آغوشش گرفت.
_هی هی....با من بمون با من بمون باشه؟ هیچ کسی قرار نیست بهت آسیب بزنه اینو میدونی که؟ درسته؟ من پیشت هستم مینهو...من!!!
اما مینهو گم شده بود...توی ذهنش...توی خاطراتش...
چشمهاش خالی از هر حسی شده بود.
_تو نمیتونی من رو نجات بدی چانا....
این تنها جمله ای بود که پسرک توی آغوشش گفت و بعد بیهوش شد.
*****
هیونجین با تمام سرعتی که میتونست سریع خودش رو به خونه رسوند و وارد شد.
با خشم به سمت اتاق پدرش هجوم آورد.
_هی....چطور میتونی اینقدر با بی احترامی وارد اتاقم بشی پسره ی نمک نشناس....
اما بدون اینکه بتونه حرفش رو تموم کنه، بطری مشروبی از کنار صورتش با سرعت رد شد و با برخوردش به دیوار به هزار تیکه تبدیل شد!
با وحشت و شگفتی به پسرش که با خشم و دیوانگی بهش خیره شده بود، نگاهی انداخت.
_تو....تو دیوونه شدی؟!
هیونجین با شنیدن این حرف خنده ای کرد و فریاد کشید:
_معلومه که دیوونه شدم! توی مریض روانی با فلیکس چیکار کردی؟! راستش رو بگو چون هر کلمه ای که از دهنت در بیاد و دروغ باشه، و من بفهمم، برات بد تموم میشه پیرمرد!
پدر هیونجین با شنیدن اسم فلیکس، رنگ از صورتش پرید و کمی هول شد.
انتظار نداشت که پسرش متوجه چیزی شده باشه اما حالا اون اینجا جلوش ایستاده بود و میدونست هر حرفی بزنه که اون رو راضی نکنه براش بد تموم میشه.
_اوه پس بالاخره متوجه یه سری چیزهایی شدی نه؟
و نیشخندی روی صورتش نشست.
هیونجین با خشم مشتی روی میز کوبید و با چشمهایی قرمز شده به پدرش نگاه کرد.
_با جمله های مسخره با من بازی نکن!
مرد رو به روش دستهاش رو به نشانه ی تسلیم بالا برد و به صندلیش تکیه داد‌.
_باشه.... همه چیز رو برات توضیح میدم. اما در ازاش باید برام کاری بکنی.
پسرک رو به روش با کلافگی دستی توی موهاش فرو برد و خنده های هیستریکی توی اتاق پیچید.
_کار؟ برای تو؟ مگه کل عمرم این کار رو نمیکردم؟! دیگه چی از جونم میخوای؟! دیگه کاری هست برات انجام نداده باشم؟
اما قبل از اینکه بتونه حرفش رو تموم کنه صدای دیگه ای توی اتاق شنیده شد.
_درسته....هنوز خیلی کار هست که بتونی انجام بدی!
هیونجین به سمت صدا برگشت و نیشخندی روی صورتش جا خوش کرد.
_به به ببین کی اینجاست...دیوونه ی اصلی هنوزم اینجاست! جونگ وویونگ!
****
خبببب سلام به همگی ^^
واقعا به خاطر تاخیری که توی اپ شدن فیکها به وجود اومد از همتون معذرت خواهی میکنم :(((
ولی واقعا از لحاظ روحی داغون بودم
و کارهای دانشگاه واقعا فشرده بود و اصلا وقتی برای اپ نداشتم
اما گس وات؟ امتحانات به پایان رسیده پس وقت شروع اپدیت هاست
امیدوارم دوست داشته باشید و با نظراتتون بهم انرژی بدید♥️ لاو یو مثل همیشه و مراقب خودتون باشید :)

take my hand ( chanho/ Hyunlix )Donde viven las historias. Descúbrelo ahora