پارت ششم

365 79 32
                                    

چان سریع به سمت مینهو رفت و جلوش زانو زد.
میدونست ممکنه مینهو الان توی حال خودش نباشه، و نتونه واقعیت رو از خیال تشخیص بده.
_هی...مینهو؟
مینهو با شنیدن صدای چان به خودش لرزید و بیشتر توی خودش جمع شد.
_هی هی...نترس منم! منم چان یادته؟
مینهو با شنیدن اسم چان کمی سرشو بالا آورد.
چشمهاش از اشک پر شده و قرمز بودن.
_چ...چان؟
با صدای لرزونی این رو گفت و بدن منقبضش کمی آروم شد.
چان با لبخندی سرشو تکون داد و دستاشو از هم باز کرد.
مینهو بدون هیچ تعللی سریع از جاش تکون خورد و خودشو توی آغوش پسرک بزرگتر رو به روش انداخت و دستاشو محکم دور گردنش حلقه کرد.
_هیونگ.... تورو خدا نذار اون...اون بهم نزدیک بشه.
و دوباره شروع به گریه کردن کرد و سرشو توی گودی گردنش فرو برد.
چان آروم دستشو روی کمر پسرک کشید.
_مینهو...اون دیگه هیچ وقت دستش بهت نمیرسه نگران نباش! اون برای همیشه از زندگیت رفته. نمیذارم دیگه هیچ کسی بهت صدمه بزنه.
بعد از چند دقیقه که پسرک کوچیکتر کامل آروم شد تازه فهمید تمام این مدت توی آغوش چان بوده.
با این فکر از خجالت گوشاش سرخ شد و سریع دستاشو روشون قرار داد و بعد از چند ثانیه آروم خودشو از آغوشش بیرون کشید.
نمیتونست به چشمهاش نگاه کنه.
_ببخشید....من همش باعث آزار و اذیتت هستم. من...
بغضی میکنه و با نفس عمیقی میگه:
_اگر میخوای که از اینجا برم کاملا بهت حق میدم...نگران اینکه...
اما با دستی که محکم روی چونش قرار گرفت و سرش رو در حالی که چشمهاش گرد شده بود، بالا آورد و حرفش قطع شد.
با اینکه سر مینهو رو بالا آورده بود اما اون نگاهش رو ازش دزدید و نگاهش نمیکرد.
_هی....بهم نگاه کن.
اما پسرک کوچیکتر سرشو به نشونه ی نفی تکون داد.
_مینهو!
صدای محکم چان لرزه ای به بدنش انداخت و با تردیدی به چشمهای قهوه ای رنگش نگاه کرد.
_تو....هیچ آزاری به من نرسوندی و من اصلا از بودن باهات اذیت نمیشم. میخوام این رو قبول کنی و بدونی که از اینکه پیشم هستی خوشحالم.
نمیخوام ببینم همش داری با سرزنش کردن، به خودت آسیب میزنی! باشه؟
مینهو که میدونست نمیتونه با حرفش مخالفت کنه آروم باشه ای گفت.
_حالا....میخوام ازت یک سوال بپرسم و سوال خیلی مهمی هست باشه؟
چان وقتی با سکوتش رو به رو شد تصمیم گرفت ریسک بکنه و سوالش رو بپرسه.
_اون...اون زخمهای روی رونهات....به خاطر کاری بود که آقای وانگ باهات میکرد؟
مینهو با شنیدن اسم وانگ چشمهاشو محکم بست و دستهاش روی لباسش مشت شدن.
میدونست بالاخره پسر مقابلش متوجه میشه.
و این هم میدونست نمیتونه از دست جواب این سوال فرار کنه.
_آ...آره.
آهی کشید و بعد از مکث کوتاهی ادامه داد:
_بعد از اینکه اون مرد به بدنم دست زد، تنها چیزی که ازم باقی مونده بود رو گرفته بود.
از خودم متنفر شده بودم. از اینکه به کسی تبدیل شده بودم که هیچ وقت نمیخواستمش بدم میومد.
من دیگه اون آدمی که میخواستم نبودم و زندگیم دیگه دست خودم نبود.
هر روز با این استرس و افکار وحشتناک از خواب بیدار میشدم که قراره دوباره بازیچه ی دست آدمی بشم که هیچ قدرتی در برابرش ندارم. احساس ضعف میکردم.
آرزوهام نابود شده بود و میخواستم حتی اگر بشه کمی از این کثیف بودن رو از بدنم پاک کنم‌.
نیشخند تلخی زد و دستشو روی صورتش قرار داد و با صدای خفه ای گفت:
_شایدم....شایدم میخواستم کاری بکنم که به خودم نشون بدم هنوز روی یک سری از اعمال زندگیم کنترل دارم. من بودم که به بدنم آسیب میزدم. و فقط خودم نه شخص دیگه ای.
اولین بار حدود یک سال پیش این کار رو شروع کردم و خب...باید صادقانه بگم با درد جسمانی که میکشیدم دیگه ذهنم من رو داخل اون حباب لعنتی پر از آب که نمیذاشت نفس بکشم زندانی نمیکرد.
و دردش کمتر از دردی بود که روح و روانم داشت متحمل میشد.
یک جور حواس پرتی بود برام.
پس....پس برام تبدیل به یه عادت شد...تا به امروز...
اشکی روی صورتش نشست و لبخند تلخی روی لبهاش نقش بست.
_چان...من میدونم چه شرایطی دارم. و برای همین نمیخواستم کسی بهم نزدیک بشه و توی این سیاه چاله ی بدشانسی من غرق شه.
من یه بدشانسی بزرگ برای همه هستم. و برای همین از همه دوری میکنم.
من کسی هستم که حتی خودم رو هم دوست ندارم!
چان دستشو به سمت دست مینهو کشید و خواست اونها رو بگیره اما مینهو خودش رو عقب کشید.
که باعث شد احساسی غریب توی وجود پسر بزرگتر شکل بگیره.
احساس غم بود؟ یا نگرانی؟ یا شاید احساسی که هنوز خودش هم نمیدونست چیه؟
تنها چیزی که فعلا توی سرش تکرار میشد این بود که نمیتونست درهم شکستن پسرک رو به روش رو اینجوری ببینه.
تنفر از خود...
احساسی که به شدت برای خود چان هم آشنا بود.
_اما....
مینهو چشمهاشو برای چند لحظه محکم بست و حرفش رو قطع کرد.
انگار با خودش درگیر بود که آیا باید جملات بعدیش رو بیان کنه یا نه‌.
_اما تو باعث شدی بخوام....بخوام کسی رو توی زندگیم داشته باشم. کسی که بهم اهمیت میده و....و مراقبم باشه؟ نمیدونم. میدونم نباید خودخواه باشم. میدونم که این تنها یک معامله هست. ولی....دوست دارم برای تغییری که الان احساس میکنم میتونه ممکن باشه تلاش کنم.
دستشو توی موهای نسبتا بلند خرمایی رنگش فرو برد و ادامه داد:
_بعد از مدتها وقتی تو اومدی و گفتی که میخوای کمکم کنی حسی عجیب برای اولین بار توی وجودم شکل گرفت. شاید امید؟ شاید خوشحالی؟ نمیدونم.
هنوزم نمیدونم....اما تصمیم گرفتم به زندگی نحسم برای بار آخر یه شانس دوباره بدم.
ولی هر لحظه احساس گناهم نسبت به تو و دردسرهایی که قرار هست به خاطر من بکشی بیشتر و بیشتر میشه.
در مقابلش...احساس خودخواهیم برای اینکه میخوام تورو کنار خودم نگه دارم نمیذاره از اینجا برم.
چان با شنیدن جمله ی آخر مینهو خوشحالی وجودش رو فرا گرفت.
احساسی که مدتها بود باید از طریق گشتن توی خاطرات دورش بهش رجوع میکرد.
_هی....مینهو؟
مینهو آروم سرشو بالا گرفت و با چشمهایی پر از احساس گناه بهش خیره شد.
اما با حرکت بعدی چان همه ی احساساتش با احساس شوک و تعجب جایگزین شد.
دو دست چان روی صورت مینهو نشست.
_من هم خوشحالم که تورو کنار خودم دارم. شاید باورت نشه....اما من مدتها بود که نمیذاشتم کسی خیلی وارد حیطه ی امنی که ساخته بودم بشه. و همه چیز برام....برام تکراری و بدون احساس بود؟
ولی...وقتی تورو دیدم انگیزه ای عجیب پیدا کردم. برای اینکه بتونم تورو خوشحال کنم‌. و اینکه...بتونم خوشحالی خودم رو هم همراهش پیدا کنم.
احساس میکنم...
هردومون راهی طولانی در پیش داریم.....در کنار هم!
مینهو که به چهره ی چان خیره شده بود با شنیدن حرفهاش لبخندی روی لبهاش نشست.
این پسر عجیب و غریب رو به روش، لحظه ای از شگفت زده کردنش دست برنمیداشت.
تنها چهار، یا پنج روز بود که با این پسر بود اما به طرز عجیبی به سمتش جذب و کشیده میشد.
بعد از چند لحظه دوباره به خودش اومد و دید هنوز دستهاش روی صورتش قرار دارن.
خون توی گوشهاش جمع شد و سرخ شدن.
_عام...چانا...
مینهو‌ با خجالت اون رو صدا زد.
چان که متوجه طرز قرار گرفتنشون و دستهاش شد سریع دستشو عقب کشید و با خجالت توی دلش لعنتی به به خودش فرستاد و خنده ی آرومی کرد.
_اوه...ببخشید یک لحظه زمان از دستم در رفت.
و دوباره قیافش جدی شد.
_میخوام بهم یک قول بدی مینهو. لطفا از این به بعد هرچیزی سختت شد به خودت آسیب نزن و بیا پیش خودم. باشه؟
مینهو آروم سری تکون داد.
بعد از حدود یک دقیقه سکوت...سکوتی که نه تنها معذب کننده نبود، بلکه آرامش بخش هم بود، هردو با نگاهی بهم تصمیم گرفتن بلند بشن.
چان دستهای پسرک کوچیکتر رو تو دستهاش گرفت و با ناراحتی به زخمهای تازه ی روی پوست شیری رنگش خیره شد.
_حالا نوبت بستن زخم های دستت هست.
******
بقیه ی روز، خیلی اتفاق خاصی نیوفتاد و فقط هردو پسر در عین مشکلاتی که توی ذهنشون باهاش سروکله میزدن، از بودن در کنار هم لذت میبردن و به این ترتیب روز پردردسرشون به پایان رسید.
حدود یک هفته از اتفاقی که برای مینهو افتاده بود گذشته بود و چان از فردا باید دوباره شروع به کار توی شرکت میکرد.
البته فعلا هنوز تصمیم داشت کارش رو توی خونه در کنار مینهو انجام بده تا کامل از سلامتش مطمئن باشه.
توی طول این یک هفته رابطه ی بین دو پسر خیلی راحتتر و بهتر شده بود.
و کاملا مشخص بود که مینهو بیشتر به هیونگش اعتماد کرده و جلوش میتونه راحتتر باشه و از خودش حرف بزنه.
از طرف دیگه چان هم خیلی احساس خوبی داشت که مینهو در کنارش بود.
اون احساس سردی و تنهایی که قبلا توی قلبش احساس میکرد خیلی کمتر شده بود و این رو مدیون حضور گرم پسرک مهربون توی خونش بود.
حدود اوایل شب بود و هردو پسر آروم نشسته بودن و کار خاصی انجام نمیدادن.
_دوست داری فیلمی ببینیم؟
چان با صدای آرومی در حالی که روی مبل کنار مینهو لم داده بود پرسید.
_من...من واقعا فیلم خاصی مد نظرم نیست اما اگر دوست داری، هرچیزی که میخوای بذار منم نگاه میکنم.
اون با خجالت جوابش رو داد و کمی بیشتر توی خودش جمع شد.
پس چان با لبخندی سری تکون داد و فیلم note book که یکی از فیلمهای رومنس مورد علاقش بود رو گذاشت.
در طول دیدن فیلم، در ابتدا چان حواسش به فیلم بود اما با گذشت زمان، صدای فین فین هایی از کنار گوشش شنید.
با تعجب به سمت مینهو برگشت و دید پسرک، توی پتویی مثل گربه جمع شده و با دستمالی آروم داره اشکهاش رو پاک میکنه.
_خدای من مینهو چیزی شده؟
چان با نگرانی فیلم رو متوقف کرد و به سمت پسر گریون برگشت.
_نه نه! فقط...خیلی ناعادلانست!! اون پسر تمام این مدت عاشق دختره بود و هر روز براش نامه مینوشت. اما خانواده ی دختر کاملا ظالمانه اون نامه ها رو پس میفرستادن! این واقعا....واقعا دردناکه!
مینهو لبهاشو بیرون داد و اخمی آروم روی صورتش نقش بسته بود.
چان برای چند لحظه به پسرک کیوت و بامزه ی رو به روش خیره شد و سعی کرد خندش رو نگه داره.
_درسته...اون پسر تمام این سالها در حال تلاش برای نشون دادن عشقش به دختره بود ولی خب...
دستی توی موهای مینهو کشید و با لبخندی زیر لب جوری که فقط خودش میشنید گفت:
_چطور میتونی اینقدر شبیهش باشی؟!
و به یاد فلیکس افتاد که همیشه سر چنین فیلمهایی غصه میخورد و خودش رو جای تک تک شخصیت های فیلم میگذاشت و همراه باهاشون اشک میریخت.
یعنی....
شباهت بین مینهو و فلیکس بود که باعث میشد اینقدر چان نسبت بهش محافظه کار بشه؟
اون براش....مثل برادری بود که سه سال پیش از دستش داده بود؟
آیا احساساتش نسبت به پسر رو به روش فقط به همین دلیل بود؟
چان گیج شده بود.
اما با صدای مینهو دوباره به خودش اومد.
_هیونگ، نمیخوای ادامه ی فیلم رو بذاری؟
چان سریع سری تکون داد و دکمه ی پلی رو دوباره زد.
*********
صحنه ی آخر فیلم به اتمام رسید و صفحه ی فیلم سیاه شد.
چان خمیازه ای کشید و به ساعت نگاهی انداخت.
* 1:12*
آهی کشید.
فردا باید زود بیدار میشد چون چانگبین قرار بود به خونش بیاد.
_هی مینهو....
وقتی برگشت دید اون پسر توی پتو با چشمهایی بسته سرشو توی پاهاش جمع کرده و خوابش برده.
لبخندی روی لبهاش نقش بست.
به سمتش رفت و با احتیاط دستاشو دور کمر پسرک حلقه کرد و اون رو به حالت bridal style بلند کرد و به سمت تختش برد.
اون رو روی تخت قرار داد و پتو رو بیشتر روش کشید.
_کیوت....
زیرلب ناخودآگاه این رو گفت.
اخمی کرد و سرشو تکون داد و سریع از اتاق خارج شد.
نمیدونست چرا اینقدر گیج و سردرگم هست.
اما نمیخواست بهش فکر کنه.
پس خودش هم سریع وارد اتاقش شد و تصمیم گرفت زودتر از همیشه بخوابه.
*****
_هییییی داداش! دلم برات...
که با دستی که محکم روی دهنش قرار گرفت حرفش نتونست ادامه پیدا کنه.
_وات د فاک سئوچانگبین!!!
چان با اخمی که کرده بود صدای بلند چانگبین رو که تازه وارد خونه شده بود قطع کرد.
چانگبین آروم دست چان رو کنار زد و با صدای خیلی آرومتری گفت:
_اون هنوز خوابه؟
اون سری تکون داد و دوست صمیمی پر سروصداش رو خواست به سمت زیرزمین که استودیوش اونجا هست هل بده که مینهوی خواب آلود با موهای بهم ریختش، در حالی که با پشت دست چشمهای پف کردش رو میمالید از در اتاق بیرون اومد.
با صدای خش داری که ناشی از تازه بیدار شدنش بود صدا زد:
_هیونگ...
چان با دیدن صحنه ی رو به روش، تپش قلبش روی هزار رفت و خون توی صورتش جمع شد.
_چرا اینقدر اون بامزه هست؟
اون این حرف رو خیلی آروم زد اما از گوش تیز چانگبین دور نموند و باعث شد نیشخندی روی صورتش نقش ببنده.
_بله مینهویا....
مینهو که تازه درست چشمهاش رو باز کرده بود نگاهی به فرد غریبه ی ایستاده کنار چان انداخت و با چشمهای گرد شده سریع به سمت اتاق دوید.
و با صدای بلندی گفت:
_خدای من! ببخشید. نمیدونستم که مهمون داری هیونگ!
اون با خجالت توی اتاقش دوید و به خودش لعنتی فرستاد.
اون....اون شخص دیگه کی بود؟
که با صدای باز شدن در اتاقش کمی به عقب قدم برداشت.
چان با لبخندی وارد اتاق شد.
_اشکالی نداره مینهو. اون دوست صمیمی من و همچنین همکارم هست توی کمپانی. اون اینجا اومده که کارهامون رو اینجا انجام بدیم.
مینهو با خجالت سری تکون داد و گفت:
_به خاطر من مجبور شدی اینجا کار کنی هیونگ؟ واقعا مجبور نیستی این کارو بکنی! من مشکلی ندارم که...
که با حرف چان نتونست ادامه بده‌.
_نه نه مینهو. مشکلی نداره! من خودم دوست داشتم اینجا کار کنم. قبل از اینکه تو بیای هم خیلی وقتها کارم رو توی خونه انجام میدادم.
مینهو نفسی از روی راحتی کشید.
دوست نداشت پسر بزرگتر به خاطرش کارهاش تغییر کنه یا خراب شه.
از این احساس که یه فرد اضافی بود به اندازه ی کافی ناراحت بود.
اون...
اون به هر حال از اولش متعلق به اینجا نبود.
این فکر باعث شد لبخند مینهو روی لبهاش کمرنگ بشه.
هر شب با این فکر به خواب میرفت.
اما سریع افکارش رو پس زد و گفت:
_راستی هیونگ. هیچ وقت بهم نگفتی که کارت چی هست.
مینهو با کنجکاوی نگاهی به چان انداخت.
چان خنده ای کرد و دستی از روی خجالت پشت سرش کشید.
_خب....به تازگی یه شرکت آهنگسازی زدم. که برای انواع فیلمها و سریالها و همینطور برای انواع بازی ها آهنگسازی میکنیم.
البته...من خودم شخصا برای یک سری از خواننده ها هم آهنگ میسازم و بعضی وقتها توی متن آهنگها کمک میکنم.
مینهو با هیجان چشمهاش برقی زد و با خوشحالی بدون هیچ فکری پرسید:
_میتونم ببینم چطور آهنگ میسازی؟ این عالیه!
اما سریع حرفش رو خورد و در ادامه ی حرفش با لکنت گفت:
_البته....البته اگر دوست داشته باشی بهم نشون بدی؟ دوست ندارم مزاحم تو و دوستت بشم...
چان با خوشحالی دستاشو بهم زد و گفت:
_اتفاقا میخواستم خودم ازت بخوام که بیای و مراحل انجام کارم رو ببینی!
مینهو با شنیدن حرف پسر بزرگتر رو به روش با خوشحالی سریع به سمت حمام دوید و گفت:
_پس من سریع آماده میشم و میام هیونگ!
چان لبخندی زد و گفت:
_باشه. عجله نکن وقت هست!
و پیش چانگبین رفت.
*****
مرد مسن که هنوز اثرات زخمش از شدت ضربه های چان که اومده بود تا مینهو رو نجات بده، روی صورتش جا مونده بود، روی صندلی نشست.
_لعنت به اون پسر! اون یهویی از کجا پیداش شد؟ همینطوری ازش نمیگذرم. مخصوصا اون هرزه ی کصافت که باعث همه ی این اتفاقات بود!
_قربان یک نفر میخواد باهاتون صحبت کنه. آیا خط رو وصل کنم؟
منشیش آروم وارد اتاق شد و از آقای وانگ پرسید.
_اون کیه؟ اسمش رو نگفته؟
منشی با سردرگمی سرشو به نشونه ی منفی تکون داد.
آقای وانگ آهی کشید و سری تکون داد تا خط وصل بشه.
_بله؟
کمی مکث....
_آقای وانگ خوشبختم.
صدای ناآشنایی توی گوشی پیچید و باعث اخم عمیقتر مرد مسن شد.
_تو دیگه کی هستی؟
صدای خنده ی مرد ناآشنای پشت گوشی شنیده شد.
_میتونی من رو به عنوان یک دوست به حساب بیاری.
آقای وانگ ابرویی بالا انداخت و منتظر موند تا اون مرد حرفش رو بزنه.
_دوست دارم در مورد اون دو پسری که اون زخمها رو روی صورتت جا گذاشتن صحبت کنم.
لبخندی روی لبهای آقای وانگ نشست.
_حالا داریم حرف میزنیم....
*******

خببببببب
امیدوارم تا اینجا از ماجرای داستان خوشتون اومده باشه ^^
همین....
خیلی توی حرف زدن خوب نیستم پسسس...
خوشحال میشم نظراتتون رو بخونم و ببینم چه احساسی نسبت به داستان دارید.

take my hand ( chanho/ Hyunlix )Tahanan ng mga kuwento. Tumuklas ngayon