پارت اول

993 136 11
                                    

تنها بودن....
تنها بودن براش یه روتین نرمال بود....
تنها غذا خوردن...
تنها خوابیدن....
تنها کار کردن...
تنهایی مثل سرنوشت سیاهی، از زمانی که به این دنیا اومد، براش رقم زده شد.
زمانی که ۸ سال بیشتر نداشت، شاهد ذره ذره از بین رفتن مادرش شد که سالها با سرطانش جنگید اما بالاخره اون مریضی لعنتی، از پا درش آورد و باعث شد تنها پسرش رو تنها بذاره.
و بعد از اون، پدرش تا دو سال بعدش به هیولایی تبدیل شد که روز و شب مست میکرد و پسرک رو زیر باد کتک میگرفت و تنها برای اینکه وجدان خودش رو آروم بکنه، مرگ همسرش رو گردن مینهوی بیگناه مینداخت.
و در نهایت جلوی چشمهای پسرش، خودش رو دار زد و اون زندگی جهنمی رو تموم کرد.
۴ سال رو مجبور شد توی پرورشگاه توی بدترین وضعیت بگذرونه.
و زمانی که ۱۴ سالش بود توسط خانواده ی ثروتمندی به فرزندی گرفته شد.
اما زمانی که خودشون بچه دار شدن و اون به سن ۱۸ سالگی رسید از طرف اونها طرد شد.
جایی رو نداشت و تنها با خوابیدن گهگاه توی پارکها، یا توی بارهایی که توشون کار میکرد به زندگیش ادامه میداد.
این دنیا بهش یاد داده بود که سختی سرنوشتی هست که با وجودش گره خورده.

(زمان حال از دید مینهو)

توی سن ۲۲ سالگی...
روزی که خودش هم دیگه به یاد نداشت واقعا روز تولد واقعیش هست یا نه، کنار دریا نشست و به صدای امواج توی تنهایی گوش کرد.
*زندگی از من رو برگردونده*
با این فکر به منظره ی رو به روش خیره شد.
۴ سال زندگی توی خیابونها....
قرار نبود چیزی بهتر بشه. و تنها زنده بودن شده بود هدفش.
خسته بود....خیلی خسته.
روحش آسیب دیده بود و فقط میخواست همه چیز تموم بشه.
هنوزم وقتی چشمهاش رو میبست، پدر و مادر مرده اش رو میتونست ببینه و هرشب این کابوس، اون رو داغون میکر‌د.
آفتاب آتشین آروم توی افق خط آبی رنگ دریا جون میباخت.
درسته...
آفتاب هم تنها بود؟
اون هم مثل پسرک، کسی رو نداشت؟
شاید اگر مینهو هم میخواست، میتونست به زندگی پشت کنه.
آروم کفشهاش رو درآورد و کناری قرار داد.
پاهای برهنش با تماس با شنهای زیر ساحل خراشیده میشدن.
نفس عمیقی کشید و آروم به سمت امواج آروم دریا قدم برداشت.
یک قدم...
خاطره ی دیدن بدن بیروح پدر و مادرش...
دو قدم...
خاطره ی کتک خوردنهاش از پدری که زمانی تحسینش میکرد...
سه قدم....
خاطره ی خوابیدن توی هوای سرد، روی چمنهای خشک پارکها، در حالی که از گرسنگی معده درد داشت.
با وارد شدن پاهاش توی آب شفاف جلوش، احساس خنکی عجیبی وجودش رو فرا گرفت و لبخندی روی لبهاش نشست.
مدتها بود که احساسی توی وجودش شکل نگرفته بود.
شاید این نشونه ی خوبی بود؟
قدم چهارم...
خاطره ی دستهای کثیفی که روی بدنش بدون اجازش کشیده میشد و کاری نمیتونست بکنه.
چشمهاش رو بست و دستهاش رو روی گوشاش قرار داد.
صدای امواج مبهم شد.
همه چیز تاریک بود.
هیچ چیزی نه احساس میشد نه دیده میشد، نه شنیده میشد.
_مینهو....تا کی میخوای اینطوری زندگی کنی؟
با شنیدن صدای خودش، چشمهاش رو باز کرد.
تصمیمش رو گرفته بود.
توی این زندگی هیچ خاطره ی خوبی در ذهن پسرک نقش نبسته بود.
قلبش سنگین بود...
مدتها بود که سنگین شده بود و زنده نگه داشتنش براش دردآور شده بود.
الان وقتش بود....
باید همه چیز رو به اتمام میرسوند...
نسیم خنکی شروع به وزیدن کرد و امواج تاریک دریا خروشان شدن.
انگار که منتظر اومدنش بودن و میخواستن اون رو به آغوش مرگ ابدی برسونن.
درسته...
مرگ ابدی...
این...
اینی که مینهو داخلش دست و پا میزد زندگی نبود.
تنها یه مرگ تدریجی بود.
پس چرا بهش سرعت نبخشه؟
تا زانوهاش آب بالا اومده بود و از شدت سرما بدنش بیحس شده بود.
دوستش داشت...
وقتی تنها چیزی که حس میکردی درد و رنج بوده پس این بیحسی یک نعمت محسوب میشه.
هیچ کسی در انتظار برگشتنش نیست.
پس قطعا رفتنش باعث آسیب دیدن کسی نمیشه.
سرعت جلو رفتنش رو بیشتر کرد و سرش رو به زیر آب برد...
سکوت مطلق...تاریکی محض....
توی آب غوطه ور شد...
شش هاش به دنبال اکسیژن بودن اما دیگه تلاشی برای رسیدن بهش انجام نمیشد...
چشمهاش رو بست و آب شور دریا رو بلعید...
درد داشت...
باید اعتراف میکرد کمی ترسیده بود.
اما میدونست این درد، آخرین دردی هست که قراره بکشه...
بدنش برای زنده موندن داشت تلاشهای آخرش رو انجام میداد اما صاحب این بدن دیگه از دست رفته بود.
متاسفم....
آخرین کلمه ای که به ذهنش اومد.
و همه چیز به تاریکی مطلق منتقل شد.
******
با درد وحشتناکی توی قفسه ی سینش محکم چشمهاش رو باز کرد و با حالت تهوع همه ی آبی که توی شش هاش جمع شده بود رو بالا آورد.
اشک توی چشمهاش از شدت درد جمع شده بود و نمیدونست چه اتفاقی افتاده.
تا اینکه بالاخره نگاهش رو به سمت بالا گرفت و صورت یه پسر نگران رو دید که دهنش تکون میخورد اما تنها همش یک سری صدای مبهم و آشفته میشنید.
_هی...هی! تو حالت خوبه؟
اون پسر با دوتا دستاش صورت مینهو رو محکم گرفته بود و ازم این سوال رو بارها و بارها میپرسید.
*خیلی سرو صدا میکنه*
این اولین چیزی بود که به ذهن مینهو رسید.
بالاخره سعی کرد حرف بزنه و با گلو درد شدیدی با صدای خیلی ضعیفی گفت:
_چرا...چرا من رو نجات دادی؟
با پرسیدن این جمله عصبانیتی که سعی کرده بود کنترلش کنه، زیاد و زیادتر میشد.
اون پسر با گیجی با شنیدن سوالش، بهش نگاه کرد.
دستهای اون پسر پرسرو صدا رو از روی صورتش برداشت و این دفعه با عصبانیت بیشتری، و در حالی که ناخودآگاه اشکهاش روی صورتش سرازیر شده بودن با صدای بلندتری داد زد:
_توی لعنتی...چرا من رو نجات دادی؟؟؟

take my hand ( chanho/ Hyunlix )Nơi câu chuyện tồn tại. Hãy khám phá bây giờ