با باریکه ی نوری که به چشمهای هیونجین برخورد کرد، آروم اونها رو باز کرد.
روی تخت با همون لباسهای بیرون خوابیده بود.
به محض اینکه سعی کرد از جاش بلند بشه، سرگیجه و سردردی باعث شد دوباره روی تخت دراز بکشه.
_فاک! چقدر دیشب نوشیدم...؟
زیر لب اینو گفت و گوشی کنار تختش رو برداشت.
اما با دیدن پیامی از طرف وویونگ، هشیارتر از قبل شد و با دقت پیامش رو خوند.
*امروز عصر ساعت ۷ با چان به این بیمارستان بیا. فکر کنم بدت نیاد عشقت رو ببینی! و بفهمی که اون هیچ وقت مال تو نبوده و نخواهد بود.*
با دیدن این پیام، هیونجین با عصبانیت از جاش پرید، و بدون اینکه لباسش رو عوض کنه، به سمت خونه ی چان به راه افتاد.
*****
چان با حس سنگینی چیزی روی قفسه ی سینش، آروم چشمهاش رو باز کرد و با بدن بامزه و جمع شده ی مینهو روی خودش رو به رو شد.
لبخندی روی صورتش نقش بست و آروم دستی توی موهای پسرکش فرو برد و نوازش کرد.
زندگی بدون مینهو؟
براش دیگه غیرقابل تصور بود.
اون مثل موهبتی وارد زندگیش شد، و اونو زندگیش رو تغییر داد.
مثل یه معجزه...
چطور تونسته بود این همه سال رو بدون این پسرک زیبا و دوست داشتنی بگذرونه؟
به یاد حرف های شب گذشته افتاد.
میدونست که مینهو به شدت آسیب پذیر شده، اتفاق پشت اتفاق باعث شده بود، ذره ذره ی اطمینان و اعتماد به خودش از بین بره.
و بیشتر از اینکه نگران خودش باشه، نگران پسرکش بود.
نمیتونست بذاره هیچ اتفاق دیگه ای بهش ضربه بزنه و خردش کنه.
باید با همه ی وجودش، ازش مراقبت میکرد.
اگر میتونست زمان رو به عقب برگردونه، از تمام کسانی که مینهو رو اذیت و خردش کرده بودن، انتقام میگرفت.
حتی از پدرش...
نگاهی به چهره ی آروم و خوابیده ی مینهو انداخت.
موهای پریشون توی پیشونیش جلوی چشمهای خوابیدش رو گرفته بود و لبهای بامزش، کمی از هم باز مونده بودن و صدای نفس کشیدن آرومش توی اون سکوت، شنیده میشد.
_دوستت دارم مینهوی من...باارزش ترین من...
بوسه ای روی گونه اش جا گذاشت و با وجود اینکه اصلا دلش نمیخواست از گرمای بدنش و آغوش اطمینان بخشش دور بشه، آروم خودش رو از پسرک جدا کرد.
میخواست از هیونجین و بقیه ی پسرها خبر بگیره.
به محض اینکه از اون جدا شد، پسرک بین خواب و بیداری، ناله ای کرد و دست چانو گرفت و بیشتر توی خودش جمع شد.

YOU ARE READING
take my hand ( chanho/ Hyunlix )
Fanfictionمینهو، پسری که از بچگی زندگی سختی داشته و هیچ وقت رنگ خوشی رو ندیده و تنهایی بخشی جدا ناپذیر از زندگیش بوده. چان، پسری شاد و خوش بین که همه اون رو دوست دارن و در ظاهر زندگی خیلی آروم و قشنگی داره در حالی که گذشته ی تاریکش همیشه اون رو دنبال میکنه. آ...