پارت سی و یکم

192 44 15
                                    

با باریکه ی نوری که به چشمهای هیونجین برخورد کرد، آروم اونها رو باز کرد.

روی تخت با همون لباسهای بیرون خوابیده بود.

به محض اینکه سعی کرد از جاش بلند بشه، سرگیجه و سردردی باعث شد دوباره روی تخت دراز بکشه.

_فاک! چقدر دیشب نوشیدم...؟

زیر لب اینو گفت و گوشی کنار تختش رو برداشت.

اما با دیدن پیامی از طرف وویونگ، هشیارتر از قبل شد و با دقت پیامش رو خوند.

*امروز عصر ساعت ۷ با چان به این بیمارستان بیا. فکر کنم بدت نیاد عشقت رو ببینی! و بفهمی که اون هیچ وقت مال تو نبوده و نخواهد بود.*

با دیدن این پیام، هیونجین با عصبانیت از جاش پرید، و بدون اینکه لباسش رو عوض کنه، به سمت خونه ی چان به راه افتاد.

*****

چان با حس سنگینی چیزی روی قفسه ی سینش، آروم چشمهاش رو باز کرد و با بدن بامزه و جمع شده ی مینهو روی خودش رو به رو شد.

لبخندی روی صورتش نقش بست و آروم دستی توی موهای پسرکش فرو برد و نوازش کرد.

زندگی بدون مینهو؟

براش دیگه غیرقابل تصور بود.

اون مثل موهبتی وارد زندگیش شد، و اونو زندگیش رو تغییر داد.

مثل یه معجزه...

چطور تونسته بود این همه سال رو بدون این پسرک زیبا و دوست داشتنی بگذرونه؟

به یاد حرف های شب گذشته افتاد.

میدونست که مینهو به شدت آسیب پذیر شده، اتفاق پشت اتفاق باعث شده بود، ذره ذره ی اطمینان و اعتماد به خودش از بین بره.

و بیشتر از اینکه نگران خودش باشه، نگران پسرکش بود.

نمیتونست بذاره هیچ اتفاق دیگه ای بهش ضربه بزنه و خردش کنه.

باید با همه ی وجودش، ازش مراقبت میکرد.

اگر میتونست زمان رو به عقب برگردونه، از تمام کسانی که مینهو رو اذیت و خردش کرده بودن، انتقام میگرفت.

حتی از پدرش...

نگاهی به چهره ی آروم و خوابیده ی مینهو انداخت.

موهای پریشون توی پیشونیش جلوی چشمهای خوابیدش رو گرفته بود و لبهای بامزش، کمی از هم باز مونده بودن و‌ صدای نفس کشیدن آرومش توی اون سکوت، شنیده میشد.

_دوستت دارم مینهوی من...باارزش ترین من...

بوسه ای روی گونه اش جا گذاشت و با وجود اینکه اصلا دلش نمیخواست از گرمای بدنش و آغوش اطمینان بخشش دور بشه، آروم خودش رو از پسرک جدا کرد.

میخواست از هیونجین و بقیه ی پسرها خبر بگیره.

به محض اینکه از اون جدا شد، پسرک بین خواب و‌ بیداری، ناله ای کرد و دست چانو گرفت و بیشتر توی خودش جمع شد.

take my hand ( chanho/ Hyunlix )Donde viven las historias. Descúbrelo ahora