پارت هشتم

289 73 11
                                    

چان وقتی برای آخرین بار اسم مینهو رو صدا زد و واکنشی نگرفت، نفس لرزونی کشید و دستشو آروم روی دیوار قرار داد تا بتونه وزن بدنش رو تحمل کنه و روی زمین نیوفته.
تا اینکه ناگهان دستی روی شونش قرار گرفت و باعث شد سریع برگرده و با صورت گیج و ترسان مینهو رو به رو بشه.
اون....
اون سالم بود.
_هیونگ...چیشده حالت خوبه؟ رنگت پریده! خدای من...
اما نتونست حرفش رو ادامه بده و محکم دستی دور بدنش حلقه شد و به آغوش پسر بزرگتر کشیده شد.
مینهو میتونست لرزش بدن اون رو احساس کنه.
و کاملا مشخص بود ترسیده. برای همین چیزی نگفت و دستاشو دور کمرش حلقه کرد و آروم دستشو روش کشید و سعی کرد با حرفهایی که به ذهنش میرسید، آرومش کنه.
_هی...هی...آروم باش. چیزی نشده من اینجا هستم.
چان با صدایی لرزون حرف مینهو رو تکرار کرد.
_درسته...تو...تو اینجا هستی. تو همینجا پیشم هستی.
_آره آره هیونگ. من همینجام.
بعد از چند دقیقه که چان بالاخره تونست آروم بشه فشار دستاشو دور بدن کوچیک پسرک کم کرد و از خودش جداش کرد تا بهش نگاه کنه.
دستاشو روی صورتش قرار داد و با دقت بهش خیره شد.
_اتفاقی که نیوفتاد؟
مینهو که هنوزم گیج بود سری به نشونه نفی تکون داد.
_داشتم وسایلی که انتخاب کرده بودم رو به سمت پیشخوان میبردم و منتظرت بودم تا بیای که صدات رو شنیدم، اسمم رو صدا میزدی.
هیونگ تو حالت خوبه؟ بیرون رفتی اتفاقی افتاد؟
چان سعی کرد لبخند بزنه تا نگرانی اون رو کم کنه.
_نه...نه فقط یه لحظه که ندیدمت نگران شدم. بیا حساب کنیم و از اینجا بریم.
تمام مدت مسیر برگشت به خونه، مینهو میتونست ببینه که چان، اون چانی نیست که همیشه میشناخت.
اون مشخص بود توی افکارش غرق شده و چهرش کاملا جدی بود.
با اینکه خیلی نگرانش بود، اما سعی کرد حرفی نزنه تا باعث آشفتگی بیشترش نشه.
از طرف دیگه، چان میدونست که بالاخره بعد از سه سال، هوانگ هیونجین دست به کار شده.
و مهمترین نگرانیش این بود که ممکنه به جای خودش، مینهو رو هدف قرار بده.
و باید هرکاری میکرد که جلوی این اتفاق رو بگیره.
*****
وقتی به خونه رسیدن چان بدون گفتن کلمه ای وارد خونه شد و پشت سرش مینهو آروم و با نگرانی حرکت کرد.
اون دید که هیونگش با قدمهایی سنگین وارد اتاقش شد و در رو پشت سرش بست.
گیج شده بود و دلش میخواست برای گرفتن جواب به سمتش بره و ازش بپرسه.
دیدن حال اون به این شکل، براش عذاب آور بود.
احساس گناه دوباره همه ی وجودش رو فرا گرفته بود و دلش میخواست به هر شکلی که شده به اون کمک کنه.
ولی نمیدونست باید چیکار کنه.
از اونجایی که دلش نمیخواست همین الان توی اتاقش بره و هر لحظه ممکن بود چان از اتاقش بیاد بیرون و براش همه چیز رو توضیح بده، تصمیم گرفت توی هال روی مبل آروم بشینه.
استرسش لحظه به لحظه بیشتر میشد و بدتر از همه این بود که میدونست تا زمانی که چان بهش اجازه نده، کاری نمیتونه بکنه.
بعد از حدود نیم ساعت، یهویی در اتاق چان با سرعت باز شد و بدون اینکه نگاهی به مینهو بندازه از خونه با عجله خارج شد.
_هیونگ....
با اینکه پسر کوچیکتر سعی کرد خودشو بهش برسونه و صداش زد، اما جوابی نگرفت.
با سردرگمی بیشتری چند لحظه سر جای خودش ایستاد و بالاخره با آهی به سمت اتاقش رفت و واردش شد.
روی تختش نشست و به این فکر کرد که چرا یهویی اینقدر تغییر توی هیونگش ایجاد شده.
_یعنی...من کار اشتباهی کردم؟
باز هم فکر کرد و به یاد اون نامه افتاد.
زیرلب گفت:
_شاید به خاطر اون نامه بوده باشه؟
و بدون اینکه فکر دیگه ای کنه سریع به سمت اتاق چان حرکت کرد.
در اتاقش رو باز کرد اما برای چند لحظه مکث کرد.
_خدای من دارم چه غلطی میکنم؟ اون زندگی شخصی خودش رو داره. و من هیچ حقی ندارم اینطوری وارد اتاقش بشم.
میخواست از اتاق خارج بشه اما جاذبه ای نمیذاشت و آروم به سمت تخت چان حرکت کرد.
غیر از اینکه کت پسر غایب، روی تخت افتاده بود، همه چیز اتاق مرتب سرجای خودش قرار داشت.
اتاق، با رنگهای آبی، سفید و مشکی تزئین شده بود و کتابخونه ی بزرگی توش قرار داشت.
مینهو با قدم هایی آهسته دور اتاق حرکت کرد و لبخندی روی لبهاش نشست.
حتی اتاقش هم مثل شخصیت خود چان برای پسرک آرامش بخش بود.
برای مینهو، پسر بزرگتر مثل خونه ی امنی شده بود که هروقت میخواست میتونست آرامشش رو اونجا پیدا کنه و میتونست قویتر باشه.
میتونست....حتی خوشحال باشه!
اما میترسید به این احساسات دامن زده باشه، و وابستگی ای که بهش داشت، تبدیل به چیز دیگه ای بشه.
و میترسید که همین باعث بشه همه چیز رو از دست بده.
اون هیچ وقت از تنهایی نترسیده بود، از اینکه بخواد تنهایی برای زنده موندن بجنگه و تنهایی آسیب ببینه.
اما الان؟
همه چیز داشت تغییر میکرد و این برای مینهو کاملا آشکار بود.
الان ترس داشت....ترس از دست دادن چان...
آهی کشید و در آخر، به سمت تخت رفت و دستی روی کتی که روش افتاده بود، کشید.
حس دستی که امروز دور کمرش حلقه شده بود دوباره توی وجودش زنده شد.
چشمهاشو بست و گذاشت تخیلات ذهنش اون رو همراه خودش به پیش ببره.
احساس زیبایی بود.
هرچقدر که میخواست انکارش کنه اما باز هم شکست میخورد.
بغضی گلوش رو گرفت و چشمهاشو آروم باز کرد.
روی تخت نشست و کت رو بلند کرد و به سمت صورتش برد.
عطر بدن چان رو میداد.
و به طرز عجیبی این بو و عطر براش آرامش بخش بود.
نفس عمیقی توی کت کشید و تنشی که توی بدنش شکل گرفته بود از بین رفت.
همه ی خاطرات تاریک انباشته شده توی ذهنش به یک حاله ای از مه تبدیل شدن.
مبهم و غیر قابل تصور....
و این بهترین هدیه ای بود که میتونست به مینهوی درمونده برای دوری از اون خاطرات سیاه بده.
_من....من نمیخوام تورو ناراحت ببینم چان هیونگ...
با صدای لرزیده ای صدای پسرک کوچیکتر توی اتاق خالی پیچید.
_قول میدم همه ی تاریکی ها رو من تحمل کنم. فقط...فقط تو حالت خوب باشه.
در حالی که کت چان رو در آغوشش محکم گرفته بود، روی تخت دراز کشید.
تا جایی که ممکن بود سعی کرد تخت رو بهم نزنه و تنها گوشه ی کوچیکی از اون خودش رو جمع کرد.
کم کم چشمهاش گرم شد و سیاهی همه جا رو فرا گرفت.
*******
چان تمام مدت رانندگی سکوت کرده بود.
نمیدونست چی بگه.
و یا چطور به پسرک کنارش توضیح بده که چه اتفاقی افتاده بود.
مینهو تازه داشت با محیط آرامش بخش اطرافش همراه میشد و عادت میکرد.
نمیخواست نگرانش کنه.
باید این مشکل رو خودش حل میکرد.
وقتی به خونه رسیدن، سریع بدون اینکه به پسرک کوچیکتر نگاهی بکنه سریع وارد اتاقش شد.
با اینکه با این کارش قلبش شکسته شد، اما الان توانایی رو به رو شدن باهاش رو نداشت.
سرش پر از افکاری بود که هرکدوم میتونست باعث دیوونگیش بشه.
میدونست که اون پسر....پسری که فلیکس عاشقش بود، پسری غیرقابل پیش بینی هست.
اما...
در این حد؟
در این حدی که بخواد از آدم بیگناهی فقط برای آسیب زدن بهش استفاده کنه؟
این براش غیرقابل درک و تحمل بود.
با بی صبری داخل اتاقش قدم برمیداشت و به راه های ممکن فکر میکرد و در آخر، تنها به یک نتیجه رسید:
_باید برم به دیدنش!
و سریع از اتاقش خارج شد و بدون اینکه متوجه حضور مینهو بشه از خونه خارج شد.
*****
هوانگ هیونجین...
پسر یکی از بزرگترین سرمایه گذاران و سهامداران شرکت اینترنتی کره.
پسری با 23 سال سن.
پسری که تا قبل از دیدن معشوقه ی زیبا و دوست داشتنیش، هدفی برای ادامه ی زندگی نداشت.
کسی با قلبی یخی و سرد، که توی رفتارش هم قابل مشاهده بود.
اون کسی بود که هیچ کس براش ارزشی نداشت و تنها کار اولویتش بود برای اینکه رضایت پدرش رو جلب کنه.
تا اینکه...
با فلیکس آشنا شد.
بنگ فلیکس....پسری دوست داشتنی، مهربون، خوش رو با صورتی کهکشانی و موهایی طلایی رنگ، که جذابیتش رو دو چندان میکرد.
اگر اون هنوز زنده بود، الان 22 سال داشت.
پسری که تونست هوانگ هیونجین رو تغییر بده و کاری کنه اولویت زندگیش و تمامی برنامه هاش تغییر پیدا کنه.
هنوز خاطرات اولین دیدارشون داخل ذهن هوانگ هیونجین، بارها و بارها تکرار میشد.
******
*فلش بک*
با بیحالی صدای ساعت گوشیش رو خاموش کرد و دستی روی صورتش کشید.
باید دوباره برای کلاسهای بی انتهاش که پدرش تدارک دیده بود آماده میشد.
هیونجین 19 ساله، لباس و شلواری مشکی انتخاب کرد و موهای خرمایی رنگ بلندش رو پشت سرش بست.
سوار ماشین شد تا به کلاسش بره.
درسته که هرکاری انجام میداد براش هیچ جذابیتی نداشت، اما براش مهم نبود.
از وقتی که حدود ۱۰ سال پیش خانوادش از هم پاشیده شده بود، دیگه چیزی براش مهم نبود.
و احساسات براش هیچ معنایی نداشت.
زمانی که تنها ۹ سال داشت، پدرش با خودخواهی تمام، به مادرش خیانت کرد.
و زمانی که مادرش متوجه این موضوع شد، خونه رو بدون هیچ معطلی ترک کرد و هیچ وقت به دنبال تنها پسرش، هوانگ هیونجین، نیومد.
پسرک ۹ ساله ای که در عرض یک شب، هویت کثیف پدرش رو متوجه شده بود و مادرش رو از دست داده بود.
اون ترسیده بود و از دست مادرش عصبانی بود.
چرا که اون رو بدون خداحافظی ترک کرد و حتی یک بار هم به دنبالش نیومد.
اون تنها شده بود و باید برای دووم آوردن، اون روح لطیف و شکنندش رو با ظاهری سرد و خشک میپوشوند تا آسیب نبینه.
تا به کسی اجازه نده که برای بار بعدی خردش کنه.
چه از خانوادش میخواست باشه، و چه از اطرافیانش.
اون فقط میخواست به شخصی قدرتمند تبدیل بشه، به کسی که هیچ کسی نتونه بهش نزدیک بشه.
اون توی اون سن کم تنهایی رو در آغوش گرفته بود، و حالا تنهایی و تاریکی تنها همدمش بود.
اون میخواست از پدرش، کسی که قلبا ازش تنفر داشت، قویتر بشه.
که دیگه نخواد بهش وابسته باشه.
باید این کار رو میکرد.
اون حقیقتا یک پسر طرد شده و تنها بود.
_قربان، به دلیل ترافیک ممکن هست کمی دیرتر به کلاستون برسید.
راننده ی ماشین اطلاع داد و هیونجین با حرکت سری پاسخ داد.
گوشیش رو درآورد و با پیامی به معلمش تاخیرش رو اعلام کرد.
نفس عمیقی از روی خستگی کشید و با انگشتانش پیشونیش رو فشار داد تا کمی از دردی که توی سرش شکل گرفته بود کم کنه.
که ناگهان از شیشه ی ماشین، چشمش به پسری افتاد که با فریادی روی زمین افتاد و همه ی وسایلش روی زمین ریخت.
و سه پسر دیگه با خنده داشتن بهش نگاه میکردن.
کاملا مشخص بود که اونها دارن برای پسرک روی زمین قلدری میکنن.
_دقیقا رو به روی خود مدرسه؟ احمقها....
هیونجین زیرلب این رو گفت و خواست نگاهش رو برگردونه که ناگهان با حرکت پسر دوچرخه سواری به سمت اون جمع، نگاهش خیره باقی موند.
پسرک دوچرخه سوار با سرعت بین اون سه پسر و کسی که روی زمین افتاده بود قرار گرفت و با خشم به پسرهای قلدر رو به روش خیره شد.
از دوچرخه پیاده شد و با فریادی گفت:
_هی! شما حق ندارید اون رو اینطوری اذیت کنین!
هیونجین با شگفتی داشت به پسرک نگاه میکرد.
اگر میخواست مقایسه بکنه، دوچرخه سوار در برابر اون سه پسر دیگه حکم مورچه در برابر فیل رو داشت.
اون پسرک، موهای طلایی رنگ با چهره ای ظریف و چشمهایی درشت داشت.
بدنی ظریف و کوچک که کاملا مشخص بود هیچ شانسی در برابر اون سه نفر دیگه نداره.
پس...چرا؟؟
برای هیونجین هیچ چیز اتفاقی که رو به روش در حال اتفاق افتادن بود رو نمیتونست درک کنه.
_چرا باید خودتو برای کسی که نمیشناسی به خطر بندازی؟!
زیر لب این رو گفت و با اشتیاق بیشتری به منظره ی رو به روش خیره شد.
_آقای هوانگ باید راه بیوفتیم، ترافیک باز شده...
_بزن کنار مشکلی نداره که چند دقیقه ی دیگه به کلاس برسیم. من به معلم اطلاع دادم.
راننده با تعجب تنها سری تکون داد و ماشین رو کناری پارک کرد.
هیونجین با لبخندی که خودشم ازش اطلاعی نداشت همچنان داشت به اون پسر عجیب و غریب نگاه میکرد که به هیچ عنوان نمیذاشت اون قلدرها به قربانی نزدیک بشن.
اون رو هلش میدادن و حتی بهش مشت میزدن، لگد میزدن اما همچنان با سرسختی جلوی هر سه نفر ایستاده بود و نمیذاشت قدمی نزدیکتر بشن!
اینقدر ایستاد تا اینکه بالاخره اون سه پسر تسلیم و خسته شدن و با ناسزاهایی که نثار پسرک لجباز رو به روشون میکردن از اونجا رفتن‌.
_خدای من...این واقعا عجیبه!
هیونجین نیشخندی زد و به چهره ی پر از زخم پسرک خیره شد.
دید که اون با اینکه همه جای بدنش پر از زخم بود به سمت قربانی پشت سرش برگشت و با لبخندی بهش کمک کرد که از جاش بلند بشه.
لبخندش روی صورتش محو نمیشد و این هیونجین رو گیج‌ میکرد.
درسته....
برای هیونجین همه چیز اون اتفاق عجیب بود.
تازگی داشت.
چرا که توی دنیای هیونجین، هرکسی باید برای زنده موندن خودش تلاش میکرد و کاری به کسی نداشت.
همه بهم پشت میکردن و اثری از محبت و کمک دیده نمیشد.
هیونجین به تنهایی و سرسختی عادت کرده بود.
و این براش تازگی داشت...
اون با احساسات کنار نمیومد. همه چیز وجودش سرد و خشک بودن.
شاید این هیجانی که الان توی وجودش شکل گرفته بود، مثل قطعه ی پازل گمشده ای بود که تونسته بود پیداش کنه؟
اون قطعه ی پازل....چی بود؟ هیونجین نمیدونست.
_اون....کیه؟
زیرلب این رو گفت و بدنش رو بیشتر برای دیدن پسرک عجیب و غریب بیرون از ماشین خم کرد.
راننده ی ارباب جوان، از آینه به چشمهای درخشانش خیره شد.
اولین بار بود که ارباب جوان رو هیجان زده میدید.
و این اولین باری بود که هیونجین میتونست احساسی متفاوت از احساسات تاریکی و تنهایی رو بفهمه.
*پایان فلش بک*
******
هیونجین در حالی که توی دفترش نشسته بود و به عکس معشوقش نگاه میکرد با باز شدن ناگهانی در و فریاد منشیش که در حال شکایت از فرد متجاوز بود نگاهش رو از روی عکس برداشت.
و چان رو دید که جلوش با خشم ایستاده.
هیونجین نیشخندی زد و به منشی اشاره کرد که از اتاق خارج بشه و در رو پشت سرش ببنده.
وقتی در بسته شد چان با خشم به سمت هیونجین قدم برداشت و مشتی محکم روی میز کوبید.
_توی عوضی....چرا دست از سر من برنمیداری؟! تا کی میخوای من رو عذاب بدی؟؟؟
هیونجین دستی توی موهای قهوه ای رنگش فرو برد و گفت:
_سلام دوست قدیمی! منم از دیدنت خوشحالم! قاعدتا نباید یه مکالمه رو اینطوری شروع کنیم؟
چان در حالی که از شدت خشم دندونهاش رو روی هم میکشید با صدای تهدید کننده ای زیرلب گفت:
_از اون پسر دور بمون هوانگ....وگرنه قول نمیدم بلایی سرت نیارم!
هیونجین ابرویی بالا انداخت و دست به سینه روی صندلیش لم داد و گفت:
_مثل بلایی که سر برادرت آوردی؟!
چان با شنیدن این جمله دیگه تحمل نکرد و به سمت پسر رو به روش حمله برد و یقشو محکم توی دستهاش گرفت و با صدای بلندی گفت:
_اسم برادر من رو روی لبهات نیار! اون...اون اتفاق نباید میوفتاد...و...
اون نمیتونست تمرکز کنه و مشتهاش باز شد و قدمی به عقب برداشت.
اشک توی چشمهاش جمع شده بود و دوباره خاطرات اون روز جهنمی به ذهنش اومده بود.
هیونجین از طرف دیگه، که خشم وجودش رو فرا گرفته بود، با فریادی گفت:
_چی؟؟ درسته! اون اتفاق نباید میوفتاد و فقط با یه تصمیم ساده ی تو، همه چیز میتونست درست پیش بره میفهمی؟!
چان پوزخندی زد و با نگاهی پر از تحقیر به پسرک رو به روش خیره شد.
_خیلی جالبه که تو فقط من رو مقصر میدونی در حالی که کاملا مشخصه هنوزم که هنوزه مثل گذشته برده ی پدرتی!
هیونجین دیگه تحمل نکرد و مشتی محکم به صورت پسر بزرگتر زد که باعث شد روی زمین بیوفته.
_خفه شو...خفه شو!
هیونجین که شبیه یه فرد دیوونه شده بود، در حالی که صورتش از شدت خشم قرمز شده بود نیشخندی زد و گفت:
_گذشته ها که گذشته...ولی بنظر میاد تو یه آدم جدید وارد زندگیت شده! و با توجه به واکنشی که الان ازت دیدم، بنظر خیلی فرد مهمی هم میاد! داره همه چیز جالب میشه!
من فقط چندتا عکس ازتون گرفته بودم اما تو با دو به اینجا خودتو رسوندی. دوست دارم بدونم اون دقیقا چطور آدمیه که بنگ چان معروف رو شیفته ی خودش کرده!
چان خون روی لبش رو که با مشت هیونجین زخم شده بود با پشت دستش پاک کرد و از جاش بلند شد.
و با حالتی که میتونست هرکسی رو سرجاش میخکوب کنه صورتش رو جلوی صورت هیونجین قرار داد.
_تو...به اون پسر کاری نداری! من نمیذارم! اون هیچ دخالتی توی نقشه های مسخره ی تو برای انتقام از من نداره.
پس بهتره که دست کثیفت رو از اون دور نگه داری. و با خودم رو به رو بشی.
میدونم که سرزنش کردن یک نفر دیگه خیلی میتونه راحتتر باشه و از احساس گناهت کم کنه‌. اما اینو بدون...در آخر روز، تهش به همین نتیجه میرسی که تقصیر هردومون بوده.
و بدون گفتن کلمه ی دیگه ای از اونجا خارج میشه.
هیونجین لحظه ای مکث میکنه و با به یاد آوردن گذشته، خنده ای سر میده و بعد از چند ثانیه فریادی از ته قلبش میکشه و با گریه روی زانوهاش میوفته.
_ازت....نمیگذرم بنگ چان....
*****
چان از شرکت خارج شد و سریع به سمت ماشین رفت و وقتی در رو بست مشتی محکم روی فرمون کوبید.
خاطرات توی سرش مثل طوفان به قسمت هشیار ذهنش هجوم میاوردن.
*فلش بک*
_چی میگی هیونجین؟ تو میدونی که فلیکس عاشقته!
هیونجین با عصبانیت لیوان ویسکی رو برداشت و جرعه ای ازش نوشید و به سمت چان برگشت.
_درسته...من دیوانه وار عاشق برادرتم! و میخوام این ازدواج لعنتی رو بهم بزنم تا نخوام بقیه ی عمرم رو کنار کسی که نمیخوامش بگذرونم! و تو باید کسی باشی که این کارو انجام میده! اینقدر کار سختی هست؟!
چان با حرص دستی روی صورتش کشید و زیرلب گفت:
_این کار اینقدر که تو میگی، ساده نیست! چرا تو نمیتونی این رو به پدرت بگی؟
هیونجین آهی کشید و دوباره مشروب رو نوشید و گذاشت سوزشی توی گلوش ایجاد شه.
جوابی شنیده نشد.
و چان میدونست مشکلی اینجا وجود داره.
_باید اول به فلیکس بگیم....
هیونجین ناگهان از جاش بلند شد و با حالت تهدید آمیزی انگشتشو روی سینه ی چان فشار داد.
_به اون هیچی نمیگی...پسره ی احمق! تا زمانی که همه چیز رو درست نکرده باشیم فلیکس نباید چیزی بفهمه!
چان اما از طرف دیگه احساس گناهی وجودش رو فرا گرفته بود.
و میدونست اگر چیزی اشتباه پیش بره و چیزی به فلیکس نگفته باشه، اون پسرک بیگناه بیشترین آسیب رو میبینه.
*پایان فلش بک*

*******
خبببب اینم پارت جدید ^^
امیدوارم دوسش داشته باشید.
بنظرتون هیونجین واقعا کاری میکنه که به مینهو آسیب برسه؟
قراره چی بشه؟
و دقیقا چه بلایی سر فلیکس اومده بوده؟
و چرا؟
هووووووووممممممممم
همین دیگ بای.







take my hand ( chanho/ Hyunlix )Donde viven las historias. Descúbrelo ahora