پارت بیست و یکم

251 60 16
                                    

_خدای من هیونگ! خیلی نگرانت بودم! بعد از اینکه یهویی غیبت زد فقط یه تماس با هم داشتیم و هی نگران بودم الکی دروغ بگی که حالت خوبه ولی الان جلوم ایستادی.
جونگین به محض اینکه وارد خونه شد این رو گفت و خودشو در آغوش پسرک انداخت.
مینهو خنده ای کرد و دستی پشت کمرش کشید.
_ببخشید، همه چیز خیلی سریع اتفاق افتاد و واقعا خودم هم نمیدونستم دقیقا چطور باید اتفاقات اخیر رو توضیح بدم. فقط با اون تماس میخواستم تا حدی خیالت رو راحت کنم و بعد توی فرصت بهتری همه چیز رو برات بگم.
و نگاهی به چان انداخت و لبخند تلخی زد.
بعد از اینکه جونگین از مینهو جدا شد، نوبت جیسونگ بود که با خنده ای از روی خوشحالی محکم بدن ظریف پسر رو به روش رو به آغوش خودش بکشه و کاری کنه نفسش به شماره بیوفته.
که البته با نگاه ریز پسر پشت سرش، چان، خیلی این آغوش مدت پیدا نکرد و جیسونگ با تک سرفه ای زیر نگاه سنگین پسر بزرگتر خودش رو از مینهو جدا کرد و با خجالت دستی پشت گردنش کشید.
_لازم نیست اینطوری نگاهم بکنی!! من مینهو هیونگ رو به چشم برادر بزرگتری که هیچ وقت نداشتم میبینم.
چان چشمهاشو چرخوند و با خنده سری از روی رضایت تکون داد.
همینطور که هردو پسر با چان و مینهو در حال حرف زدن بودن، هیونجین هم به همراه سونگمین از اتاق خارج شد و زیر نگاه کنجکاو دو مهمون ناخونده، بدون اینکه حتی سلامی بکنه، با اخمی روی یکی از مبلهای داخل هال نشست.
چان آهی کشید و پس سری آرومی به هیونجین زد و رو به جونگین و هان گفت:
_این هیونجین هست و منشیش سونگمین. بعدا که همه چیز رو توضیح بدیم، بیشتر با هم آشنا میشید.
سونگمین با لبخندی قدمی به جلو برداشت و با دو پسر دست داد.
_از آشناییتون خوشبختم.
جونگین که داشت تمام تلاشش رو میکرد که به پسر زیبای رو به روش خیره نشه، آروم آب گلوش رو قورت داد و با لکنتی که باعث شد توی دلش ناسزا بگه جواب داد:
_من...منم خوشبختم. یانگ جونگین هستم.
و به زور دستش رو از دستهای گرم و اطمینان بخش پسر خارج کرد.
عجیب بود...
خیلی هم عجیب بود که چطور اون پسر، که فهمیده بود اسمش سونگمین هست اینقدر در عرض چند دقیقه تونسته بود توجهش رو به خودش جلب کنه.
اون چهره ی بامزه ی پاپی طور پسر براش خیلی زیبا و دوست داشتنی به نظر میومد.
و لبخندی داشت که میتونست درجا قلبش رو ذوب کنه.
همچنان در حال رویاپردازی بود که با دستی که روی شونش قرار گرفت، سریع نگاهش رو برگردوند و با لبخند شیطنت آمیز جیسونگ رو به رو شد.
اما با نگاه تهدید آمیز خودش، سریع اون آتش درون هم اتاقیش برای سخنرانی نه چندان زودش در آینده رو خاموش کرد.
میدونست بعدا قراره کلی از طرف اون پسر مورد نیش و کنایه قرار بگیره.
ولی حداقل میتونست کاری کنه جلوی سونگمین آبروش رو نبره!
همینطور که هر ۶ پسر در حال حرف زدن و آشنایی بودن، دوباره با صدای زنگ در، توجه همه به سمت یک شخص تازه وارد برگشت.
چانگبین با غرولندی، در حالی که سرش رو پایین انداخته بود، بدون توجه به صحنه ی رو به روش شروع کرد:
_بنگ فاکینگ چان! میدونی که من زیردست یا خدمتکار تو نیستم که هروقت دلت بخواد زنگ بزنی و بهم بگی از سرکار سریع پاشم بیام و ببینمت میدونی؟!
اما با بالا آوردن سرش و رو به رو شدن با ۶ جفت چشم، نفسش توی گلوش برید و به تک سرفه ای افتاد.
_آممم....اینجا...اینجا چخبره؟!
چانگبین در حالی که از خجالت عرق کل صورتش رو پوشونده بود، آروم کنار گوش چان با عصبانیت پرسید.
چان میخواست جواب بده که با دستی محکم به عقب هل داده شد و اگر مینهو پشت سرش نایستاده بود که نگهش داره، قطعا میخورد زمین.
با چشمهایی گرد شده به اون پسر سنجاب مانند نگاه کرد که با چشمهایی که برق سرزنده ای توشون دیده میشد و لبخندی احمقانه روی صورتش به چانگبین نزدیک شد.
_شم...شما سئو چانگبین هستی درسته؟
چانگبین که از حرکت عجیب پسر کمی به عقب قدم برداشته بود تا فاصلشو باهاش حفظ کنه، آروم سری به نشونه ی تایید تکون داد.
_خدای من!!!
تنها چیزی که از دهن جیسونگ بیرون اومد این بود و سریع به سرجای خودش کنار جونگین برگشت.
همه با تعجب بهم نگاهی انداختن، اما وقتی برای از دست دادن نبود.
پس چان دستهاشو بهم زد و بعد از نشستن هر ۶ پسر، کم کم شروع به توضیح همه ی ماجرا کرد.
بعد از اینکه صحبتش تموم شد، سکوت مرگباری کل فضا رو فرا گرفته بود.
_پس....یعنی با این توصیفات، مینهو هیونگ در خطر هست؟
جونگین با اخمی روی صورتش این رو گفت و نگاهی به هیونگش که نگاهش رو پایین انداخته بود کرد.
_درسته...و از اونجایی که مینهو تصمیم گرفته میخواد به کارش ادامه بده، و من مجبور هستم از این طرف مراقب وضعیت شرکت و اون عوضی باشم، نیاز دارم که دو نفر همراهش برن و بیان. تنها سه روز در هفته هم نیاز هست که این کار رو انجام بدن.
چان بعد از کمی مکث نگاهی به چانگبین و جیسونگ انداخت.
_و خب...من در نظرم این بود که برای این کار، جیسونگ و چانگبین همراهش بشن.
چانگبین ابرویی بالا انداخت و دست به سینه به رئیسش خیره شد.
_میدونی که نمیتونم همزمان روی آهنگسازی کار کنم درسته؟!
چان لبخندی زد و سری تکون داد.
_من همه ی کارهای لازم رو از قبل انجام دادم و با شرکا و مشتری های شرکت صحبت کردم. مدتی رو وقفه انداختم که تکلیف همه چیز اول مشخص شه.
چانگبین سری تکون داد و بعد از چند ثانیه فکر کردن بالاخره جواب داد:
_خوشحال میشم بتونم کمک کنم. مثل یه استراحت میمونه برام. مدتی بود که میخواستم مرخصی بگیرم و سرمو خلوت کنم. پس چه فرصتی بهتر از این؟
و با لبخندی چشمکی به مینهوی نگران زد و خیالش رو راحت کرد.
همه ی نگاه ها به روی جیسونگ قرار گرفت.
جیسونگی که تمام این مدت سرش پایین بود و چیزی نگفته بود.
_ج...جیسونگ؟
مینهو به آرومی دستی روی شونه ی پسرک قرار داد که ناگهان اون از جاش بلند شد و به سمت چانگبین، مستقیم حرکت کرد.
جوری که چانگبین با ترس کمی بدنش رو به عقب کشید.
_هیونگ! از همین امروز شما رو هیونگ صدا میزنم و براتون احترام قائلم! خواهش میکنم من رو به کارآموزی خودتون بپذیرید و همزمان با اینکه همراه مینهو هیونگ هستیم، بهم در مورد روش آهنگسازیتون یاد بدید!
چشمهای همه از واکنش عجیب و در عین حال خنده دار پسر سنجاب شکل، گرد شده بود و با گیجی بهش خیره شده بودن.
چانگبین که از شدت نزدیک بودن پسرک به صورتش کمی به عقب خیز برداشته بود، در حالی که ضربان قلبش توی گوشش شنیده میشد، با صدای سردرگم و گیجی جواب داد:
_خب...نمیدونم...؟
جیسونگ سریع بدون اینکه فرصت حرف بیشتری به پسر بزرگتر رو به روش بده، با التماس دستهای بزرگش رو توی دستهای بامزه ی خودش گرفت و با چشمهایی گرد شده بهش خیره شد و دوباره اصرار کرد.
_خواهش میکنم! با کمال تاسف توی لحظه ی اول شک کردم که واقعا شما همون سئوچانگبین هستید یا نه. اما وقتی چان هیونگ در مورد آهنگسازی گفتن، بالاخره فهمیدم شما رو چطور میشناسم! شما...شما سئو چانگبین هستین! شما....شما یکی از معروف ترین و بهترین آهنگسازهایی هستین که میشناسم! یجورایی...یجورایی الگوی من محسوب میشین!
و با صورتی سرخ شده لبخندی روی صورتش نشست و سرشو پایین انداخت.
چانگبین با خنده ی آمیخته با شوک شدن و گیجی به چان که به زور خندشو نگه داشته بود، نگاه کرد.
چان شونه هاشو بالا انداخت و با لب زنی گفت:
_دیگه خودت میدونی....
چانگبین با دستی که از توی دستهای پسرک ازاد کرده بود، به چان انگشت وسطش رو نشون داد و بعد از اون با کمی مکث بالاخره جواب داد:
_خب...از اونجایی که توی مرخصی هستم؟میتونی...میتونی کارآموزم بشی؟! نمیدونم...من تا حالا چیزی به کسی یاد ندادم ولی خب...حالا که اصرار داری...
اما بدون اینکه بتونه جملشو به اتمام برسونه دستهایی قوی دور کمرش حلقه شدن و ضربان قلبش رو به شکلی بالا بردن که احساس میکرد هر لحظه ممکن بود از قفسه ی سینش بیرون بزنه.
_خب...پس فکر کنم این مسئله به خوبی حل شد.
چان زیرلب کنار گوش مینهو این رو گفت و هردو با خنده سری تکون دادن.
_هیونجین از الان، خونه ی ما میمونه. پس سونگمین اگر بتونی لطف کنی، و وسایل مورد نیازش رو به اینجا بیاری ممنونت میشم.
سونگمین با لبخندی سری تکون داد و همینطور به سمت هیونجین که با کلافگی دستشو زیر چونش زده بود برگشت.
_کارهای شرکت رو هم نگرانش نباش، فعلا تا زمانی که هم حالت بهتر بشه و هم تمرکز کار کردن دوباره رو پیدا کنی، من برعهده میگیرم. مطمئن باش نمیذارم پدرت متوجه چیزی بشه.
هیونجین که قلبا از دوستش ممنون بود سری تکون داد و دستهای اون رو توی دستهای خودش فشرد.
سونگمین با غمگینی نگاهی به دستهای قفل شده توی دستهای خودش کرد.
دستهایی که هیچ وقت دیگه قرار نبود مال اون باشن‌.
و بعد از چند ثانیه از جاش بلند شد و با خداحافظی از دوست قدیمیش، مینهو، که بعد از سالها پیداش کرده بود و بقیه ی مهمون های داخل خونه، میخواست که از خونه خارج بشه که دستی روی شونش اون رو متوقف کرد و پسرک مو قرمز جوونی که از بقیه اسمش رو شنیده بود رو به رو شد.
* اسمش....جونگین بود درسته؟*
سونگمین با خودش فکر کرد و گفت:
_چیزی نیاز داشتید؟
جونگین لبخندی زد که چشمهای درشت روباه مانندش رو مثل خطی پنهان کرد.
_ممکن هست سر راهتون من رو هم به محل کارم برسونید؟
سونگمین که با لبخند زیبای پسرک، چند لحظه ای رو از دست داده بود، سرشو محکم تکون داد و باعث خندش شد.
_خوبه....
جونگین به سمت مینهو رفت و بعد از دوباره به آغوش کشیدنش گفت:
_هر زمان به چیزی نیاز داشتی حتما بهم بگو هیونگ. میدونی که میتونی روم حساب کنی درسته؟
مینهو سری تکون داد و بوسه ای روی سر دوستش زد و آروم گفت:
_تو هم خیلی مراقب خودت باش و اگر اتفاقی افتاد حتما بهم خبر بده باشه؟
جونگین لبخندی زد و باشه ای گفت و با سونگمین با هم از خونه خارج شدن.
جیسونگ که بالاخره از آغوش چانگبین بیرون اومده بود با هیجان رو به مینهو پرسید:
_چه روزهایی باید بیایم دنبالت هیونگ؟
مینهو با کمی فکر گفت:
_روزهای فرد رو با پرورشگاه هماهنگ کردم. مشکلی نداری؟
+اوه نه! اصلا...من شبها کار میکنم پس اصلا مشکلی پیش نمیاد فقط....
مینهو با نگرانی نگاه پسر رو به روش کرد.
اصلا دوست نداشت باعث اذیت دیگران بشه، اون هم تنها به خاطر خودخواهی خودش که میخواست سرکار بره.
+ فقط کاش بیشتر بود تعداد روزهای کاریت!
و با ناراحتی به چانگبین که روی مبل نشسته بود خیره شد و لبهاشو بیرون داد.
همه با دیدن این صحنه، حتی هیونجین که تمام این مدت حتی به زور حرف زده بود، خندیدن.
چانگبین با خنده دستی روی شونه های پسرک قرار داد و با ابرویی که بالا انداخته بود گفت:
_مطمئنی؟ من اصلا مربی آسونگیری نیستم! بعدشم...باید اول کارهای خودت رو بشنوم! مطمئنم الکی نخواستی کارآموز من بشی!
جیسونگ که دوباره با دیدن الگوی زندگیش جلوش، خون توی صورتش جمع شده بود، دستهاشو آروم روی دهنش قرار داد و با چشمهایی که دوباره گرد شده بودن و چهره ی بامزه ای رو براش درست کرده بودن گفت:
_معلومه که آماده کردم! میخواید...میخواید الان بریم و بهتون نشون بدم؟
چانگبین شونه ای بالا انداخت و خنده ای کرد.
_خب...از اونجایی که رئیسم فعلا زمانم رو خالی کرده چرا که نه.
اما قبل از اینکه از خونه خارج بشه، کمی مکث کرد و با چهره ای جدی به چان خیره شد.
به سمت جیسونگ برگشت و با لبخندی گفت:
_یکم اینجا منتظر بمونی مشکلی نداری؟ من یه کاری با چان دارم.
جیسونگ با سرعت سرشو تکون داد که باعث خنده ی دوباره ی پسر رو به روش شد.
و بعد از اون با چان وارد اتاقی شد.
_خب....تونستی چیزی بفهمی؟!
چان با جدیت به چشمهای غمگین چانگبین خیره شد.
چانگبین دستی روی چشمهاش کشید‌.
_کل ویدیو رو پیدا کردم و چکش کردم، اما اون بیشتر از اینها بلده چیکار کنه. اون کسی که بسته رو بهت داده بود پیدا کردم و باهاش حرف زدم. اما بنظر میاد اصلا کسی رو حضوری ندیده و فقط یک شماره ناشناس باهاش تماس گرفته و گفته اگر این بسته رو برسونه، بهش مبلغ هنگفتی میده.
چان با عصبانیت مشتی روی میز کوبید.
_لعنت بهش!
و با ناامیدی روی صندلی نشست و سرشو بین دستهاش قرار داد.
_حالا چیکار کنم چانگبین؟ چیکار کنم....همه چیز خیلی پیچیده شده. و من دیگه راهی به ذهنم نمیرسه.
چانگبین دستی روی شونش قرار داد و آهی کشید.
_بالاخره راهی پیدا میکنیم. فعلا به حرفهای اون عوضی فکر کن. ببین از بین حرفهاش چیزی بع ذهنت نمیرسه؟
چان با ناراحتی سری به نشونه ی نفی تکون داد و گفت:
_تنها چیزی که توجهم رو به خودش جلب کرد این بود که میگفت من و هیونجین اون رو میشناسیم، و بنظر میاد قبلا فلیکس راجع بهش به ما گفته، بدون اینکه ما متوجهش شده باشیم.
به قاب عکس فلیکس خیره شد و لبخند تلخی روی لبهاش نشست.
_اما...اما هرفکری که میکنم اصلا به یاد نمیارم فلیکس راجع به شخص بخصوصی گفته باشه! و این داره دیوونم میکنه! یعنی....یعنی من فلیکس رو اونقدری که فکر میکردم نمیشناختم چانگبین؟
ممکنه که واقعا هیونجین انتخاب اول فلیکس نبوده باشه؟ و همه ی این اتفاقات یه سوتفاهم بزرگ باشه؟
چانگبین روی گوشه ی میز نشست و در سکوت کمی فکر کرد.
_نه....بعید میدونم فلیکس به هیونجین خیانت کرده باشه! اون پسر پاک تر از این حرفها بود. و واقعا هیونجین رو دوست داشت. یه چیزی این وسط هست که ما هنوز نفهمیدیمش! بهترین کار...بهترین کار اینه که فعلا درباره ی دوستهای نزدیک فلیکس تحقیق کنیم. شاید چیزی دستگیرمون شد نه؟
چان با لبخندی خسته سری تکون داد.
_تو بیشتر مراقب مینهو باش. من دنبال این کار میرم. خیلی به جیسونگ اعتمادی ندارم. فقط چون مینهو در کنارش احساس راحتی داره پیشنهادش دادم. اما خواهش میکنم...مراقب مینهوی من باش.
چانگبین خنده ای کرد و دست به سینه سرشو پایین انداخت و به چهره ی بامزه ی جیسونگ فکر کرد.
_اتفاقا خوشحال شدم که اون هم همراهم هست. پسر جالبیه. و خیالت راحت. من از پس ده نفر به تنهایی بر میام.
و بازوشو توی هوا گرفت و باعث خنده ی هردوشون شد.
بعد از اینکه صحبت دو پسر به اتمام رسید، چانگبین از اتاق بیرون‌ اومد و خوشحال از اینکه میتونه با این سنجاب بامزه بیشتر وقت بگذرونه دستش رو گرفت و با هم بدون اینکه حتی درست خداحافظی کنن، از خونه خارج شدن.
مینهو با شیطنت با آرنجش ضربه ای به پهلوی دوست پسرش زد و گفت:
_فکر کنم...امروز دوتا زوج جدید رو بهم رسوندیم!
چان دستشو دور شونه ی مینهو قرار داد و و بوسه ای روی گونه ی مینهو کاشت و کنار گوشش زمزمه کرد:
_و این زوج هم نیاز دارن که به کارهای عاشقانه ی عقب افتادشون برسن درسته؟
مینهو که گوشهاش دوباره از خجالت سرخ شده بودن مشتی به سینه ی پسر بزرگتر زد و خندید.
_باورم نمیشه که قراره این مدت رو همراه سه تا از چندش ترین زوج های تاریخ، به تنهایی بگذرونم!
هیونجین در‌حالی که به سختی و با بیحالی از روی صندلی بلند میشد این رو گفت و با اخم به سمت آشپزخونه رفت.
_توی این خونه ی کوفتی اصلا غذایی هم هست که پیدا بشه؟!
چان آهی کشید و دوتا دستاشو روی شقیقش قرار داد.
_من هم باورم نمیشه که قراره این مدت رو با این رو اعصاب بگذرونم! امیدوارم هرچه زودتر فلیکس رو پیدا کنیم!
و به سمت آشپزخونه رفت تا غذایی برای اون پسر بد اخلاق درست کنه.
****
هوا تاریک شده بود و سه پسر در سکوت، شامی که‌ چان درست کرده بود رو خوردن.
هیونجین بعد از اینکه کمی از غذا رو خورد، از جاش بلند شد و بدون گفتن حرفی وارد اتاق شد.
مینهو با ناراحتی به ظرف غذای پسر خیره شد.
_اون به زور غذاشو میخوره...این برای سلامتش خوب نیست!
چان آروم سری تکون داد.
_میخوای برم باهاش حرف بزنم؟
مینهو اما قبل از اینکه جمله ی چان به اتمام برسه، از جاش بلند شد و ظرف غذای پسر رو توی دستش گرفت.
_فکر کنم نیاز باشه خودم باهاش حرف بزنم.....
*****
سلامممم ^^
امیدوارم حالتون خوب باشه
این هم از پارت جدید
امیدوارم دوستش داشته باشید
پارتهای بعدی یکم از رابطه ی قشنگ چانهو و خاطرات غم انگیز اما زیبای هیونلیکس رو داریم :)
ووووو شاید یه رابطه ی جدید؟
هاهاها
منتظر نظراتتون هستم💞
لاو یو مثل همیشه

take my hand ( chanho/ Hyunlix )Where stories live. Discover now