پارت بیست و چهارم

266 61 6
                                    

سونگمین در حالی که جلوی یه کلاب توی خیابون می ایستاد، به جونگین که با خجالت از پنجره به بیرون خیره شده بود، نگاهی انداخت.
_خب....فکر...فکر کنم رسیدیم؟
سونگمین که به چنین جاهایی عادت نداشت، به لکنتی که توی حرفش جا گذاشت، لعنتی فرستاد.
اصلا دوست نداشت این حس رو به پسر کنار دستش انتقال بده که توی جایی قرار گرفته که بدش میاد و با دیدی تحقیر آمیز به اونجا و شغلش نگاه میکنه.
جونگین خنده ی تلخی زد، و بالاخره سرش رو بالا آورد و به چهره ی سرخ شده ی پسر بغل دستش نگاه کرد.
_لازم نیست احساساتت رو پنهان کنی. میدونم که اینجا، جای جذابی نیست و خوشت نمیاد.
مکثی کرد و با آهی به کلاب خیره شد.
_اما....همه نمیتونن برای گذران زندگیشون، توی شغل های با کلاس قبول بشن و کار کنن میدونی؟
سونگمین که کاملا متوجه شده بود احساسات پسرک رو خدشه دار کرده، سریع به حرف اومد.
_جونگینا! من...من اصلا قصدم توهین کردن به شغلی که داری و یا جایی که کار میکنی نبود. من...من فقط شوکه شده بودم. چون میدونم لیاقت تو خیلی بهتر از اینجاست.
جونگین با تعجب نگاهش رو توی نگاه مصمم و قاطع پسر رو به روش قفل کرد‌.
_چ...چی؟
سونگمین نفس عمیقی کشید و با جرئت بیشتری گفت:
_من...هیچ وقت کسی رو به خاطر شغلش تحقیر نکردم و نمیکنم. من خودم مادرم جزو کارکنان یه پرورشگاه بود که اونجا رو تمیز میکرد. و پدرم؟
خنده ی آرومی کرد و به منظره ی بیرون از ماشین خیره شد.
و ادامه داد:
_پدرم...اون وقتی مادرم من رو حامله بود، بهش خیانت و هردومون رو ترک کرد! من هیچ وقت نتونستم پدرم رو ببینم و خب...از این بابت خوشحالم!
جونگین با شنیدن داستان ناراحت کننده ی سونگمین بغضی گلوش رو گرفت.
و شجاعتش رو در اینکه این داستان رو باهاش در میون بذاره، تحسین میکرد.
با وجود اینکه اونها تنها فقط چقدر...نزدیک به ۳ ساعت همدیگه رو شناخته بودن؟!
_سونگمین....
جونگین با صدای آرومی پسر رو که هنوز چشمش به منظره ی بیرون بود، صدا زد.
_پس...میخوام بگم که من با شوکه شدنم و یا لکنتی که توی حرفم اول کار داشتم، نمیخواستم تورو تحقیر کنم. باور کن. من...فقط عصبانی بودم؟ شاید.... چون میدونم لیاقت آدم خوبی مثل تو، توی این مکان نیست.
پسر کوچیکتر لبخندی زد و دستش رو با کمی تردید، روی دستهای سونگمین قرار داد و باعث شد بهش نگاه کنه.
_من...من هم وقتی بچه بودم...شاید تقریبا ۱۰ ساله؟ پدرم رو توی یک تصادف از دست دادم. و دو برادر کوچیکتر از خودم هم دارم. به همراه مادر مریضم که سالهاست داره با یه بیماری لعنتی میجنگه.
و با گفتن آخرین جمله، صداش رو به خاموشی رفت و بغض گلوش اجازه ی ادامه ی حرفش رو نداد.
بعد از کمی مکث ادامه داد:
_پس....من به این شهر اومدم تا بتونم کار کنم و هزینه ی خانوادم رو در بیارم‌. و...چون یه جوون کم سن و سال بودم هیچ کسی من رو قبول نمیکرد به غیر از....
و به کلاب خیره شد.
سونگمین با شنیدن داستان جونگین دستش رو که روی دستهای خودش قرار داشت گرفت و فشرد.
بنظر میومد سیاهی و سختی، سایش رو روی زندگی این پسرک بامزه و بیگناه هم انداخته بود.
_البته اعتراضی هم ندارم....حداقل حقوق بالایی داره و میتونم به خانوادم از راه دور کمک کنم میدونی؟ و همینطور با مینهو هیونگ آشنا شدم و به خاطرش واقعا خوشحالم.
سونگمین لبخندی زد و سری تکون داد.
نمیدونست....
گیج بود و نمیدونست باید چه احساسی داشته باشه.
این پسر بامزه ی دوست داشتنی، توجهش رو جلب کرده بود.
برای اولین بار، شخصی بود که تونسته بود به غیر از هوانگ هیونجین، ذهنش رو درگیر کنه و قلبش رو به بازی بگیره.
اما هنوز نمیخواست قبول کنه.
اون....
اون سالهای زیادی قلبش رو متعلق به شخص دیگه ای در نظر گرفته بود.
و به این آسونی، لکه ی عشق یک طرفه و قدیمیش قرار نبود پاک بشه.
ولی....
شاید....فقط شاید! میتونست امیدوار باشه روزی...
اون هم طعم یه عشق شیرین رو بچشه؟
احساسی که جونگین بهش میداد، متفاوت بود.
و میتونست احساس کنه که پسرک هم به شکل متقابل چنین حسی رو داشت.
هردو....
احساسات و تجربیات شخصیشون رو به اشتراک گذاشته بودن.
و همین چند جمله ی ساده، اما صادقانه، باعث نزدیکی بیشتر دو پسر شده بود.
_خب...پس من فعلا....برم؟
جونگین با سردرگمی و کمی خجالت، آروم دستش رو از توی دستهای تقریبا محکم سونگمین بیرون کشید و با لبخندی که اطمینان داخلش حس میشد، از ماشین پیاده شد.
_شاید بتونم دوباره ببینمت؟
سونگمین با امیدی تازه متولد شده به پسرک بامزه ی رو به روش گفت.
_شاید....؟
جونگین با این حرف، چشمکی زد و از خیابون رد و در بین جمعیت جمع شده در بیرون از کلاب ناپدید شد.
سونگمین آهی کشید و با لبخندی که ناخودآگاه روی صورتش نشسته بود، ماشین رو روشن کرد و به سمت خونه ی هیونجین به راه افتاد.
*******
_فکر...فکر کنم بدونم کی فلیکس رو دزدیده!
مینهو و چان همزمان از جاشون بلند شدن و روی تخت نشستن.
چان با اخمی روی صورتش پرسید:
_از...از کجا فهمیدی؟! ما همه کاری کردیم که بفهمیم اون کیه. تو چطور یه شبه...
هیونجین چشمهاشو چرخوند و بدون اینکه منتظر حرفهای بدون معنی چان بمونه جواب داد:
_من دیشب داشتم به خاطرات قدیمیم با فلیکس فکر میکردم، و...و یه چیزی به ذهنم رسید. یادت هست وقتی که اون عوضی بهمون زنگ زده بود گفت که چطور تا الان هنوز نفهمیدین که من کی هستم؟ و اینکه هردوی ما اون رو میشناسیم و فقط باید به مغزمون فشار بیاریم؟!
چان بدون اینکه حرفی بزنه با سردرگمی سری به نشانه ی تایید تکون داد.
مینهو هم که مثل دوست پسرش گیج شده بود، تصمیم گرفت تا پایان این بحث، ساکت بمونه و ببینه قراره انتهاش به کجا برسه.
_خب...
هیونجین چشمهاش رو ریز کرد و آروم توی اتاق قدم برداشت.
انگار که داشت حرفها و افکارش رو مرتب میکرد.
_من دیشب داشتم بهش فکر میکردم...به اولین روزی که فلیکس رو چطور دیدم. شاید واقعا هم اون شخص نباشه ولی...
بعد از کمی مکث با جدیت به چهره ی چان خیره شد.
* خواهش میکنم تو هم اون شخصی که توی ذهنم هست رو بشناس! *
توی دلش این رو گفت و بالاخره گفت:
_اون...اون پسری که فلیکس از اینکه مورد قلدری توی مدرسه قرار بگیره، نجات داد رو یادت هست احیانا؟
چان با شنیدن حرف هیونجین، کمی فکر کرد اما چیزی به ذهنش نمیومد.
چشمهاش رو بست و سعی کرد مکالماتی که با برادرش در گذشته داشت رو مرور کنه.
فلیکس؟
نجات شخصی از اینکه مورد قلدری قرار بگیره...؟
ناگهان چشمهاش رو باز کرد و با بشکنی فریاد کشید:
_آره!! فلیکس بارها در مورد اون پسری که نجاتش داده بود حرف زده! اسمش....اسمش رو اما یادم نمیاد! فاک!
با عصبانیت دستی توی موهاش فرو برد و دوباره زیرلب ناسزایی گفت.
مینهو با ناراحتی دستی روی شونه ی دوست پسرش قرار داد و سعی کرد آرومش کنه.
_یعنی دوباره به بن بست خوردیم؟!
مینهو با ناراحتی و صدای آرومی این رو زیرلب گفت و به هیونجین خیره شد.
اما هیونجین لبخندی روی لبهاش بود.
_شاید اسمش رو یادمون نباشه....اما....
با گفتن اما ای که هیونجین گفت، دو پسر بزرگتر بهش خیره شدن.
_اما شاید من بدونم مدرسه ی اون کجا بوده.
و نیشخندی زد.
******
بعد از اینکه هر سه پسر صبحانه خوردن، داخل هال نشسته و در حال برنامه ریختن بودن.
_من و چان میریم به مدرسه ای که اون عوضی بوده...تا ببینیم میتونیم بفهمیم اون کی هست و اصلا پیشینه اش چیه.
هیونجین رو به مینهو این رو گفت و با تاییدی که پسر کرد، نفس عمیقی کشید.
_چان هیونگ، پسره ی احمق! و اینکه نمیشه اول مینهو رو به محل کارش برسونیم و بعد بریم دنبال اون کصافت؟ هنوز حس میکنم نمیتونم به جیسونگ و چانگبین اطمینان کاملی داشته باشم.
چان با عصبانیت رو به هیونجین این رو گفت و مثل بچه ها دست به سینه روی مبل لم داد.
هیونجین اما با بیخیالی آب نبات چوبی مشکیش رو از توی جیبش درآورد و با زبونی که برای چان درمیاورد، اون رو وارد دهنش کرد و با لبخوانی رو به پسر بزرگتر گفت:
_فاک یو...
چان با دستهاشو مشت کرد و آماده بود که جواب دندون شکنی به پسرک رو به روش بده که دست دوست پسرش رو روی گردنش حس کرد.
_هی....چانا...اینقدر بچه بازی در نیار!
مینهو اخمی کرد و با دیدن خنده ی هیونجین به سمتش برگشت و ادامه داد:
_تو هم دست کمی از ایشون نداری. پس خیلی خوشحال نباش پسره ی دیوونه!
هیونجین با شنیدن حرفهای مینهو لبخندش روی صورتش محو شد و آروم روی مبل صاف نشست.
میدونست مینهو پسر آروم و دوست داشتنی ای هست، اما این هم میدونست که اگر عصبانی بشه، خیلی ترسناک میشه.
_هی...من حالم خوبه. اصلا نباید توی این موقعیت وقتی رو از دست بدیم باشه؟ چانگبین و‌ جیسونگ باهام هستن و مطمئنم هیچ مشکلی پیش نمیاد.
چان با اخمی روی صورتش و در حالی که از استرس لبهاش رو گاز گرفته بود، دستهاشو توی دستهای پسر کوچیکتر قفل کرد و پیشونیش رو روی پیشونی اون قرار داد.
_مطمئنی؟ من هنوزم نگرانم....
اما بدون اینکه بتونه حرفش رو تموم کنه، لبهای پسرک رو روی لبهای خودش احساس کرد.
بعد از چند ثانیه که از هم جدا شدن، مینهو با لبخندی انگشتی روی لبهای صورتی رنگ دوست پسرش کشید و داخل گوشش زمزمه کرد:
_این لبها تنها برای پرستیده شدن و بوسیدنشون توسط لبهای من ساخته شدن. دیگه نبینم اونها رو با گاز زدنشون خراب کنی!
چان با این حرف، احساس کرد خون توی صورتش جمع شده، و اگر یکم‌ دیگه پیش بره، قطعا آتیش میگیره.
با خجالت سرشو توی گردن پسرکش قرار داد و با نفس عمیقی عطر همیشگی و مورد علاقش، که عطر شیرین بدن دوست پسر ظریفش بود، رو بو کشید و آرامشی غیرقابل وصف وجودش رو فرا گرفت.
_اوه خدای من! الان کل اینجا رو با بالا آوردنم تزئین میکنم اگر یکم دیگه ادامه بدین!
هیونجین فریادی کشید و از جاش بلند شد و به سمت آشپزخونه حرکت کرد و دو پسر رو به خنده انداخت.
چان آهی کشید و در حالی که مینهو رو روی پاهای خودش مینشوند زیرلب گفت:
_چانگبین و جیسونگ کی میرسن؟!
مینهو دستی دور گردن چان انداخت و به ساعت نگاهی انداخت.
_چانگبین بهم صبح پیام داد و گفت که با ماشینش به دنبال جیسونگ میره و بعد به اینجا میاد. فکر کنم یه ربع ساعت دیگه اینجا باشن.
پسر بزرگتر سری تکون داد و گفت:
_پس همون موقعی که تو میخوای بری، من هم با هیونجین راه میوفتم.
******
_سلام! ببخشید مجبور شدی کل این مسیر رو به خاطر من به اینجا بیای.
جیسونگ با خجالت آروم سوار ماشین شد و‌ به چانگبینی که با لبخندی روی صورتش به پسر بامزه ی کنارش خیره شده بود، جواب داد:
_اصلا. اتفاقا دوست داشتم بدونم کجا هستی.
جیسونگ با خوشحالی خنده ی ریزی کرد و با چشمهایی ذوق زده یکی از دستهای پسر بزرگتر رو توی دستهای خودش قرار داد.
_میتونم....میتونم بعدا که هیونگ رو‌ به سر کارش رسوندیم، ازت بخوام آهنگهایی رو که ساختم بهت نشون بدم؟
چانگبین از هیجانی که توی صدا و چهره ی پسرک میدید، خنده ای کرد و سری تکون داد.
_خب...اگر دوست داشته باشی، میتونم بپرسم از کی اینقدر به کار موسیقی علاقه مند شدی؟
چانگبین در حالی که شروع به حرکت کرد زیرلب این رو پرسید.
جیسونگ با لبخندی از پنجره ی ماشین به بیرون خیره شد و گفت:
_خب....من همیشه به موسیقی علاقه داشتم. اما وقتی به شکل جدی بهش فکر کردم که با تو و کارهایی که ساخته بودی آشنا شدم.
مکثی کرد و به آرومی به نیم چهره ی پسر بزرگتر نگاهی انداخت.
_من هیچ وقت هدف و یا امیدی توی زندگیم نداشتم. یا بهتره بگم...میخواستم فقط به زندگیم ادامه بدم تا بالاخره تموم شه. معنایی برام وجود نداشت. اما...وقتی آهنگهای تورو شنیدم، خوشحالی و هیجان عجیبی وجودمو فرا گرفت. وقتی میدیدم، مردم چطور با آهنگهای تو شاد میشن و جوری باهاش میرقصن که انگار فردایی وجود نداره، بهم انگیزه داد.
درسته که تو همیشه توی پشت صحنه فعالیت داری، اما استعدادت و هنرت، انگیزه بخش خیلی ها هست.
با کمی وقفه، آروم نفس عمیقی کشید و زیرلب گفت:
_از موقعی که از خونه فرار کردم، تا به رویاهام برسم، همیشه احساس تنهایی میکردم. اما الان...الان احساس میکنم همه ی سختی هایی که کشیدم، شاید قراره جواب بده میدونی؟
چانگبین که از حرفهای پسرک بغل دستش، تحت تاثیر قرار گرفته بود، با خجالت دستی پشت سرش کشید.
_ممنونم؟ من...من واقعا فکر نمیکردم که با کاری که انجام میدم، اینقدر بتونم انگیزه بخش باشم و کمک کنم. این باعث میشه انگیزه ی من هم بالاتر بره.
اما همزمان ذهنش درگیر حرف آخر جیسونگ بود.
یعنی چی که از خونه فرار کرده بود؟
چرا....
اما میدونست الان وقت پرسیدنش نیست. و نمیخواست جو راحتی که بینشون به وجود اومده بود رو خراب کنه.
جیسونگ خنده ای کرد و باقی مسیر، با جو صمیمی تری به سمت خونه ی چان به راه افتادن.
بعد از اینکه به اونجا رسیدن، جیسونگ با آغوش گرم مینهو رو به رو شد و با خنده ای ضربه ی آرومی به پشت هیونگ مورد علاقش زد.
_آماده ای برای روز اول کارت؟
مینهو با خوشحالی سری تکون داد و لبخندی ناخودآگاه روی صورتش نشست.
_میدونی...بالاخره دارم کاری رو انجام میدم که همیشه دلم میخواست. و این باعث میشه انگیزه ی زیادی بگیرم.
جیسونگ لبخندی زد و دستی روی شونش قرار داد.
_بهت افتخار میکنم هیونگ!
مینهو سری تکون داد و به چان و چانگبین که با جدیت در حال حرف زدن بودن، نگاهی انداخت.
_رابطت با چانگبین چطوره؟ یجورایی آیدل و الگوت محسوب میشه نه؟
جیسونگ که سعی میکرد با گذاشتن دستهای سردش روی صورتش قرمزی اون رو پنهان کنه، جواب داد:
_اون...اون بینظیره! و خیلی هم مهربونه. به همه ی حرفهام گوش میده و قراره بعدا آهنگهام رو بهش نشون بدم.
مینهو خنده ای کرد.
میدونست بین این دو نفر، تنها جو کاری نخواهد بود.
و فقط باید میذاشت زمان کار خودش رو انجام بده.
_هی چانا! اینقدر چانگبین رو اذیت نکن! من بچه ی دو ساله که نیستم اینجوری داری تهدیدش میکنی که مراقبم باشه!
چانگبین با آهی به سمت مینهو دوید و پشت سرش قرار گرفت.
_هیونگ نجاتم بده! داره سرمو میخوره و هی میگه چیکار کنم!
چان با اخمی از اون سمت خونه داد زد:
_هی! من فقط داشتم میگفتم حواست باشه!!!
و با این حرف سه پسر دیگه خنده ی آرومی کردن.
هیونجین با همون چهره ی سرد همیشگیش از اتاق بیرون اومد و کنار چان ایستاد.
به چانگبین و جیسونگ نگاهی کرد و آروم سری به نشونه ی تعظیم تکون داد.
جیسونگ آروم کنار مینهو قرار گرفت و با صدایی که سعی میکرد در آرومترین حالت خودش باشه گفت:
_حس میکنم اینقدر سرد و خشک هست که کل این خونه رو یخبندون کرد!
هیونجین در حالی که دستشو داخل جیب شلوارش فرو میبرد، ابرویی بالا انداخت و گفت:
_میتونم صدات رو بشنوم پسر سنجابی!
جیسونگ با صدای هیونجین کمی به خودش لرزید و دستش رو دور بازوی چانگبین حلقه کرد.
بالاخره بعد از چند دقیقه دو گروه از هم جدا شدن.
چان قبل از اینکه سوار ماشین بشه، دست مینهو رو گرفت و آروم روی صورت خودش قرار داد.
نفس عمیقی کشید و با نگاهی جدی گفت:
_مواظب خودت باش و هر مشکلی پیش اومد سریع بهم زنگ بزن باشه؟
مینهو لبخندی زد و بوسه ای روی پشت دست پسر بزرگتر زد.
_باشه حتما. تو هم مواظب خودت باش و هر خبری شد بهم پیام بده.
چان سری تکون داد و با گفتن آخرین خداحافظی از هم جدا شدند.
******
مینهو توی کل مسیر با چشمهایی ریز شده و نیشخندی روی لبهاش از صندلی عقب، به دو پسر جلوش نگاه میکرد و سعی میکرد جلوی خندش رو بگیره.
جوری که جیسونگ به چانگبین نگاه میکرد، پر از تحسین و زیبایی بود.
و این مینهو رو هیجان زده میکرد.
وقتی خوشحالی بقیه و مخصوصا کسایی که دوستشون داشت رو میدید، احساس خیلی خوبی بهش دست میداد.
جالب بود که توی بدترین زمان ممکن، یکی از بهترین اشخاصی که تا حالا میتونست باهاش آشنا بشه، ملاقات کرده بود.
بنظر میومد زندگی اونقدرا هم برای مینهو دردناک و تلخ نبوده.
شاید واقعا این حرف که میگن توی ناامیدترین لحظاتت بهترین اتفاقات رو پیدا میکنی واقعیت داشته باشه.
حالا که بهش فکر میکرد از زمانی که با چان توی زمانی که میخواست به زندگیش پایان بده، فقط نزدیک به یک ماه گذشته بود و اینقدر تغییر کرده بود.
حتی توی خوابش هم نمیدید چنین اتفاقی بیوفته.
لبخندی روی لبهاش نشست.
هنوز کابوسهای شبانش آزارش میدادن و کتکهای پدرش و سختی هایی که توی پرورشگاه کشید، روحش رو توی تاریکی شکار میکردن.
اما میتونست احساس کنه که زخمهایی که روحش برداشه، داره کم کم خوب میشه.
و همش به لطف آدمهایی هست که وارد زندگیش شدن.
مخصوصا چان...
و به خاطر این از همشون ممنون بود.
بالاخره شاید روزنه ی نور داشت تاریکی درونش رو از بین میبرد.
شاید....
شاید امیدی برای آینده بالاخره وجود داشته باشه.
نمیخواست به آخرش نگاه کنه.
فقط میخواست از همین لحظه...
همین لحظه ای که احساس میکرد، روحش داره از زنجیر گذشتش کم کم آزاد میشه لذت ببره.
آینده هیچ وقت قابل پیش بینی نیست پس چرا با نگرانی دربارش، زمان حالش رو از دست بده؟
بعد از چند دقیقه بالاخره به پرورشگاه رسیدن.
_هیونگ میخوای باهات بیام داخل؟
مینهو آهی کشید و با شنیدن حرف چانگبین چشمهاشو چرخوند.
_لازم نیست هر حرفی که چان میگه رو جدی بگیری. اون زیادی نگران هست. خودم میرم.
چانگبین خنده ای کرد و شونه ای بالا انداخت.
_میدونی که چان علاوه بر دوستم رئیسم هم محسوب میشه و اصلا دوست ندارم بیکار بشم!
و با این حرف، هر سه پسر خنده ای کردن.
مینهو‌ از ماشین پیاده شد و وارد پرورشگاه شد.
بعد از صحبت با مدیر، بالاخره وارد کلاس شد و با بچه هایی با سنهای مختلف رو به رو شد.
اولش کمی خجالت میکشید، اما بالاخره بعد از کمی حرف و شوخی، تونست باهاشون ارتباط برقرار کنه و کار تدریسش رو با خوشحالی شروع کنه.
بعد از دو ساعت یک سره کار کردن و روی نقاشی های بچه ها کار کردن، با خستگی به دیوار تکیه داد و لبخندی زد.
اینکه میتونست هیجان و خوشحالی اون بچه های تنها رو ببینه براش مثل یه رویا بود.
و خوشحالی عجیبی وجودش رو فرا گرفته بود.
تا اینکه با صدای تقی به در، سرش رو برگردوند و پسر کوچولویی با خجالت سرش وارد کلاس کرد.
_هی...چیزی شده کوچولو؟
پسرک با لبخندی سرشو به نشونه ی نفی تکون داد و گفت:
_نه مشکلی نیست آقای معلم، فقط یک نفر داخل حیاط منتظرتون وایساده و میخواد باهاتون حرف بزنه.
مینهو با تعجب رفتن پسر کوچولو رو تماشا کرد.
_یعنی کی میتونه باشه؟
و بعد از مکثی با خوشحالی چشمهاش گرد شد.
_یعنی چان هست؟ چرا زنگ نزده؟ میخواسته سوپرایزم کنه؟
و با این فکر با خوشحالی به سمت حیاط دوید.
اما وقتی به حیاط رسید، کسی رو نمیتونست ببینه.
تا اینکه دستی روی شونش قرار گرفت.
با لبخندی به سمت پشت سرش برگشت اما به محض دیدن کسی که پشت سرش قرار داشت، لبخندش محو شد و‌ جاش رو به ترس داد.
*****
چان در حالی که با هیونجین داخل مدرسه ایستاده و با شوک به عکس پسری که توی دستش قرار داشت خیره شده بود، زیر لب گفت:
_پس....پس تمام این مدت...اون...اون بوده که فلیکس رو دزدیده بوده؟!
هیونجین با عصبانیت دستش رو مشت کرده بود و هیچ چیزی نمیگفت.
افکارش بهش اجازه ی حرف زدن نمیدادن.
تا اینکه با صدای زنگ گوشی چان، به خودش اومد و بدون توجه به اسم روی صفحه، اون رو جواب داد.
_هیونگ...
صدای چانگبین، در حالی که میلرزید و گریه میکرد توی گوشش پیچید و باعث شد توی دلش خالی بشه.
_چیشده چانگبین چرا گریه میکنی؟!
چان با فریادی این رو پرسید و فقط خدا خدا کرد که حرفی از دوست پسرش نزنه.
_هیونگ...مینهو هیونگ گم شده!
و همین یک جمله کافی بود که پسر بزرگتر رو به زانو در بیاره.
****

سلامممم ^^
امیدوارم حالتون خوب باشه و سلامت باشید.
بابت اپ نشدن فیک Abditory ازتون معذرت میخوام.
هم نت نداشتم و هم اینکه زمان مناسبی نبود حقیقتش :)
این هم از پارت جدید :))
امیدوارم دوستش داشته باشید و با نظرات قشنگتون بهم انرژی نوشتن ادامه رو بدید.
لاو یو مثل همیشه♥️

take my hand ( chanho/ Hyunlix )Donde viven las historias. Descúbrelo ahora