پارت نهم

285 70 41
                                    

آروم در خونه رو باز کرد و وارد شد.
ساعت 12 شب بود.
چان سعی کرده بود کمی بیرون بمونه تا آروم بشه و بعد برگرده خونه‌.
دوست نداشت مینهو اون رو با این حال ببینه.
چون کمی مست کرده بود، و صورتش از شدت گریه هایی که کرده بود قرمز شده بود.
با بیحالی نگاهی به داخل خونه انداخت و وقتی دید که کسی نیست، نفس راحتی کشید.
به هیچ عنوان دلش نمیخواست پسر کوچیکتر رو نگران خودش بکنه.
با قدمهایی آروم وقتی به اتاقش رسید، در اتاق رو نیمه باز دید.
با تعجب به سمت در رفت و وقتی وارد شد، مینهو رو دید که روی تخت جمع شده و با نفسهایی آروم خوابیده.
_اون اینجا چیکار میکنه؟
با تعجب به سمت مینهو قدم برداشت و کنار تخت روی زمین زانو زد تا به چهره ی پسرک خوابیده نگاه کنه.
اثر الکل هنوز وجود داشت و چان کمی گیج و سردرگم بود.
_خدای من...مینهو...تو داری با قلب من چیکار میکنی؟!
زیر لب با صدایی آروم این رو گفت و دستی توی موهایی که روی صورتش ریخته بود کشید و اونها رو کنار زد تا دید بهتری به چهره ی زیباش داشته باشه.
_تو....تو واقعا زیبایی...
و‌ دستی آروم روی بینی کشیده ی مینهو کشید.
اشکهاش دوباره روی صورتش نقش بستن.
_و...و من لیاقت تورو ندارم! این رو باید بفهمی...
به بدن جمع شده ی مینهو نگاهی انداخت و قلبش فشرده شد.
اخمی کرد و توی دلش ناسزایی گفت.
_خدای من! پسرک احمق....چرا اینطوری خوابیدی...باید پتو رو کنار میزدی و راحت میخوابیدی. چرا هر دفعه کاری میکنی که نگرانت بشم و بخوام مراقبت باشم؟!
مکثی کرد و دستی با خستگی روی صورتش کشید و ادامه داد:
_چرا کاری میکنی که قلبم بخواد دیوانه وار برای تو بتپه و نخواد به هیچ عنوان تورو رها کنه؟
دستهاشو مشت کرد و آهی کشید.
به تک تک روزهایی که با پسرک رو به روش گذرونده بود فکر کرد.
از روز اول که نجاتش داد تا الان...
اون پسر تاثیری عجیب روش گذاشته بود و اون این تغییرات رو احساس میکرد.
چان هیچ وقت به عشق اعتقادی نداشت و حتی زمانی که فلیکس از عشقش به هیونجین میگفت، نمیتونست درکش کنه.
از نظر چان عشق یه کلمه ی خیالی بود که انسانها ساخته بودنش. و فقط خودشون رو فریب میدادن تا بلکه از احساس ترسی که ممکن بود از پوچی و تنهایی درونشون نشات میگیره فرار کنن.
چان هیچ وقت از تنهایی نمیترسید و حتی از تنهایی خودش لذت میبرد.
اون توی حباب امن خودش زندگی میکرد و ازش راضی بود.
اما الان دیگه اینقدر مطمئن نبود.
فکر اینکه از پسرک خوابیده ی رو به روش که مثل یک فرشته، چشمهاشو بسته بود و آروم نفس میکشید دور بشه میتونست به مرز دیوانگی برسونتش.
آیا به همین میگفتن عشق؟
این احساس که توی وجودت همیشه قطعه ای گمشده بوده و با یپدا کردن کسی که عاشقشی اون قطعه ی گمشده سرجاش قرار میگیره؟
این احساس که تو از ابتدا برای اون شخص آفریده شدی؟
این احساس که نفس کشیدنت وابسته به خوشحالی و در آرامش بودن اون شخص هست؟
این احساس که با در کنار هم بودن کلمه ی به کمال رسیدن، به معنای خودش میرسه؟
با اینحال میدونست همه ی اینها یک اشتباه بزرگ هست.
میترسید....
میترسید از اینکه اون احساس گناه رو بذاره کنار و خوشحال باشه.
میترسید که فلیکس و اتفاقی که براش افتاد رو فراموش کنه.
حرفهای هیونجین بارها و بارها توی ذهنش تکرار میشد.
اینکه اون مقصر بود.
شاید راست میگفت؟
چشمهاشو بست و نفس عمیقی کشید تا اضطراب کشنده ی درونش رو آروم کنه.
از جاش کمی بلند شد و کتی که توی آغوش مینهو قرار داشت رو با تمام حواسی که داشت سعی کرد در بیاره.
اما یهویی دید پسرک، ناله ای کرد و دستشو محکمتر دور کت قرار داد.
و صدای تقریبا نامفهومی رو ازش شنید.
_چان هیونگ....
چان با شنیدن حرف مینهو بغض گلوش ترکید و اشکهاش بدون وقفه روی صورتش سرازیر شدن.
_لعنتی...
و بدون اینکه خودش بفهمه کنارش دراز کشید و اون رو به سمت خودش چرخوند.
در اون لحظه صورتهاشون تنها چند میلی متر از هم فاصله داشت و نفسهای گرمشون بهم میخورد.
چان به چهره ی پر از آرامشش خیره شد و نگاهش روی لبهاش افتاد.
آروم با انگشتش روی اون لبهای کشیده و زیبا کشید.
صدای داخل ذهنش فریاد میکشید که صورتش رو جلو ببره و تماس لبش با لب پسرک خوابیده رو حس کنه.
مینهو با تماس دست چان، کمی اخم کرد و آروم بین خواب و بیداری چشمهاشو باز کرد.
هوا تاریک بود و تشخیص صورت چان خیلی سخت بود.
مینهو با خواب آلودی صدا زد:
_هیونگ؟ خودتی...؟
چان که صداش از شدت گریه گرفته بود، بدون اینکه حرفی بزنه آروم سری تکون داد.
و به چهره ی خواب آلود و بامزه ی پسرک رو به روش خیره شد.
مینهو که متوجه حرکت سر چان نشده بود، فکر کرد که اینها تنها همه یک خواب هست و دوباره چشمهاش روی هم قرار گرفتن.
_مینهویا....تو با من کاری کردی که فکر نمیکنم بتونم متوقفش کنم.
دستشو بار دیگه، روی صورت پسرک کشید و فهمید دیگه نمیتونه جلوی خودش رو بگیره.
حتی اگر این یک اشتباه بود، در این لحظه براش مهم نبود.
میتونست به پای مست بودنش بذاره.
_فکر کن همه ی اینها تنها یک خوابه....باشه؟
با صدای خفه ای این رو زیرلب گفت و ثانیه ی بعد لبهاش روی لبهای مینهو قرار گرفتن.
قطره ی اشکی روی صورتش ریخت و بین تماس لبهاشون قرار گرفت و مزه ی شوریش، توی بوسه ی پنهانیش، آمیخته شد.
و ثانیه ی بعد چان صورتش رو عقب آورد و با عذاب وجدانی که از درون میخوردش لب زد:
_متاسفم....
و آروم چشمهاش روی هم قرار گرفت و دستشو دور کمر مینهو حلقه کرد و اون رو به خودش نزدیکتر کرد.
مینهو بدون اینکه بفهمه توی دنیای واقعیت چه اتفاقی در حال افتادن هست بی اختیار سرشو توی آغوش پسر بزرگتر فرو برد و با لبخندی روی لبهاش به خوابش ادامه داد.
چان بوسه ای به سر پسرک کوچیکتر زد و با قلبی که پر از درد و غم بود به دنیای رویاها پیوست.
******
صبح وقتی نور‌ خورشید به صورت چان خورد، آروم در حالی که سردرد بدی داشت، چشمهاشو باز کرد و به مینهویی که رو به روش خوابیده بود نگاه کرد.
لبخندی روی لبهاش نشست.
در حالی که مینهو با نفسهایی مرتب، دستهاشو دور کمرش حلقه کرده بود، آروم دستی توی موهاش فرو برد و دستی روی صورتش کشید.
_من دیشب اشتباهی کردم و امیدوارم من رو به خاطرش ببخشی.
چان زیرلب این رو گفت و با نگاهی غمگین به یاد اتفاقات دیروز افتاد.
هیونجین میتونست برای مینهو خطرناک باشه و هر لحظه ممکن بود بهش آسیب بزنه.
نمیدونست باید چیکار کنه....
اون به پسرک رو به روش قول داده بود. اما آیا واقعا میتونست پای قولش بمونه؟
شاید دور بودن ازش بهترین راه محافظت کردن ازش بود.
اما....
قلبش بهش اجازه نمیداد و داشت دیوونه میشد.
هیونجین راست میگفت...اون اشتباهی کرده بود که غیر قابل جبران بود.
و تمام این مدت سعی کرده بود با غرق شدن توی کار، خودش رو تنبیه کنه.
و الان دوباره عذاب وجدان داشت از درون میخوردش.
اون لیاقت خوشحالی رو نداشت.
و به طریقی....مینهو تبدیل به سرچشمه ی خوشحالی هاش شده بود.
_هیونگ؟
صدای خش دار مینهو، اون رو از افکارش بیرون کشید و نگاهش به سمتش حرکت کرد‌.
مینهو با نگرانی از جاش بلند شد و دستهاشو گرفت و گفت:
_هیونگ، دیشب نیومدی. نگرانت شده بودم. اتفاقی افتاده بود؟
چان با دیدن چهره ی نگران پسرک، دلش میخواست محکم اون رو در آغوش بگیره و بهش بگه که هیچ اتفاقی قرار نیست بیوفته.
اما خودش رو کمی عقب کشید و دستهاشو از توی دستهای کوچیکتر بیرون کشید.
آروم سری تکون داد و با لبخند ضعیفی گفت:
_هیچ چیزی نشده مینهویا....نمیخواد نگران باشی.
و سریع از جاش بلند شد و وارد حموم شد و در حالی که سعی میکرد صداش نلرزه از داخل حموم بلند گفت:
_تو برو داخل اتاقت، من آماده میشم تا با هم صبحانه بخوریم.
و به خودش توی آینه نگاه کرد.
چشمهاش از جمع شدن اشک، قرمز شده بود و رنگش پریده بود.
اون....
باید تصمیمش رو میگرفت.
نمیتونست بذاره کسی دیگه به خاطرش عذاب بکشه.
مینهو با گیجی وقتی چان وارد حموم شد توی تخت نشسته بود.
_اون هنوزم به نظر حالش خوب نبود...
زیرلب این رو گفت و بعد با این فکر که کل شب چان پیشش بوده ناخودآگاه لبخندی روی لبهاش نشست.
و سریع با پوشوندن گوشهاش از اتاق بیرون دوید تا خودش رو برای صبحانه آماده کنه.
*****
خوردن صبحانه، با سکوت متقابل هردو پسر گذشت.
مینهو وقتی ساکت بودن، گاه و بیگاه نگاهی به چان مینداخت.
دوست داشت حرفی بزنه اما میترسید که باعث ناراحتی بیشتر اون بشه.
*یعنی به خاطر من اتفاقی براش افتاده؟ نکنه باعث شدم که از من خسته بشه؟
مینهو با نگرانی این افکار توی سرش میچرخید اما سعی میکرد که خیلی بهشون توجه نکنه.
از طرف دیگه، چان داشت همه ی شجاعت و نیروش رو جمع میکرد تا حرفهایی رو که توی ذهنش بارها و بارها تمرین کرده بود به پسرک رو به روش بگه.
میدونست ممکنه که اولش ناراحت بشه، اما این بهتر از اتفاقاتی بود که ممکن بود براش بیوفته اگر پیشش میموند.
_مینهو....باید چیزی رو بهت بگم...
مینهو چشمهاش گرد شد و وقتی بالاخره حرف زدن هیونگش رو دید بدون اینکه چیزی بدونه با خوشحالی لبخندی روی لبهاش نقش بست.
_ما....ما باید معامله ای که کردیم رو بشکنیم...‌.در واقع من باید قولی که بهت دادم رو بشکنم...
مینهو با شنیدن این حرف، چشمهاش گرد شد و ضربان قلبش بالا رفت.
اما....
ته دلش انگار میدونست که امروز قراره برسه.
_منظورت....منظورت این هست که باید از اینجا برم درسته؟
سعی کرد با صدای آرومی این رو بگه تا چان نگران نشه.
درسته که بغضی توی گلوش شکل گرفته بود، اما با تمام وجودش سعی میکرد که اون رو نشون نده.
اون میدونست که بالاخره چان هم ازش خسته میشه.
ولی...
احساسی که تو این مدت نسبت به پسر بزرگتر پیدا کرده بود هنوز براش تازگی داشت.
تازه داشت احساس میکرد که میتونه به یک نفر به غیر از خودش تکیه بکنه.
درسته....
تنهایی برای مینهو خسته کننده شده بود. از تنهایی میترسید.
جالبه که چطور یک نفر از تنهایی لذت میبرده و یک نفر دیگه از تنهایی بیزار بوده.
و عشق چطور باعث میشه که همه چیز برعکس بشه و تغییر پیدا کنه.
پسر کوچیکتر میترسید دوباره مجبور باشه با همه ی سختی های دنیای بیرون تنهایی بجنگه.
توی این مدت چان مثل فرشته ی نگهبانش در تمام مدت پیشش بود.
و این وابستگی براش دلپذیر شده بود.
اما به نظر میومد باید با حقیقت جدیدی که شنیده بود کنار میومد.
دلش نمیخواست حتی یک روز، حال بدی که چان داشت رو دوباره ببینه.
چان در جواب سوال مینهو، آروم سری تکون داد و سریع بعدش گفت:
_البته کمکت میکنم تا جایی رو پیدا کنی. نمیخوام اذیت بشی. فعلا یه مدت میتونی پیش دوستم که اون روز دیدیش، سئو چانگبین بمونی!
مینهو آهی کشید و با خنده ی ضعیفی سرشو تکون داد و گفت:
_هیونگ، لازم نیست این کارو بکنی. من قبول نمیکنم. اگر قرار هست که جدا باشیم از هم، بهتره که درست این کارو بکنیم. نمیخوام به هیچ عنوان دوباره باعث نگرانیت بشم.
با شنیدن حرف مینهو، چان احساس وحشتناکی پیدا کرد.
هیچ کدوم از اتفاقات، تقصیر پسرک بینوای رو به روش نبود اما با اینحال نمیتونست چیزی رو توضیح بده.
بهتر بود که اون هیچ چیزی ندونه.
_پس کجا میخوای بمونی؟
مینهو سعی کرد لرزش دستهاش رو پنهان کنه و با لبخندی که کاملا مشخص بود مصنوعی هست، جواب داد:
_جونگین هست، نگران نباش‌.
و سریع بدون حرفی به سمت اتاقش رفت و در رو پشت سرش بست.
اشکهاش روی صورتش سرازیر شدن و پشت در تکیه داد و سرشو بالا آورد.
از موقعی که بچه بود همه ترکش میکردن....
پس الان نباید اینقدر ناراحت میبود.
اما...
اما احساسی که چان توی وجودش ساخته بود، نمیذاشت.
چان بهش امید داده بود...
احساس میکرد که دیگه اون پسری که نفرین شده نیست....
و گرمایی ایجاد کرده بود تا دیوارهای یخی دورش رو آب کنه...
اما الان؟
دوباره بهش ثابت شد که زندگی قرار نیست بهش آسونه بگیره.
مخصوصا وقتی که تازه فهمیده بود عاشق پسری شده که قرار نیست هیچ وقت داشته باشتش.
عشق....
کلمه ی عشق برای مینهو همیشه یه کلمه ی بیگانه بود.
مادرش اون رو تنها گذاشت...
پدرش بعد از اینکه مدتها آزارش میداد و کتکش میزد، خودش رو به دار آویخت....
و تو کل عمرش به کسی احساس وابستگی پیدا نکرده بود.
اما چان باعث شده بود همه ی افکارش نسبت به این کلمه تغییر کنه و احساساتی رو تجربه کنه که تا حالا نکرده بود.
ولی در عرض چند ثانیه همه چیز دوباره به تاریکی مطلق رفته بود.
میترسید که دیگه اون مینهوی گذشته نتونه باشه.
دوست داشت کسی ازش مراقبت کنه، بهش عشق بورزه.
اون تغییر کرده بود و حالا میترسید.
آروم روی زمین نشست و پاهاشو جمع کرد.
******
ساعت تقریبا 8 شب بود و چان توی اتاق مخفی که برای خودش ساخته بود، در حالی که به عکس فلیکس نگاه میکرد روی زمین نشسته بود.
_من چیکار کردم فلیکس؟
و مشتی روی زمین کوبید....
_من قلب بیگناه اون پسر رو شکوندم وقتی که تازه در حال خوب شدن بود.
مشت دوم....
_من یه عوضی هستم که در هر صورت باعث آسیب زدن به کسایی میشم که دوستشون دارم.
مشت سوم.....
دردی که توی دستش شکل گرفته بود رو نادیده گرفت و بارها و بارها دستشو روی زمین کوبید...
احساس خفگی میکرد.
احساس میکرد داخل حبابی پر از آب قرار گرفته که نمیتونه ازش فرار کنه و به روی آب بیاد.
صدای باز شدن در اتاق مینهو رو شنید.
اما شجاعت اینکه با پسرک رو به رو بشه رو نداشت.
احساس شرم و گناهی که توی روحش رخنه کرده بود نمیذاشت قدم برداره و جلوی اون بایسته.
_هیونگ؟
صدای ضعیف مینهو رو میشنید اما نمیتونست قدم برداره.
میدونست اگر اون رو ببینه، تصمیمش عوض میشه و در آغوشش حبسش میکنه و نمیذاره ازش دور بشه.
و این کار خودخواهانه بود.
اشکی روی دستش ریخت.
ناخودآگاه اشک میریخت و دستشو روی دهنش قرار داده بود تا صدایی نده.
_بنظر میاد هیونگ رفته تا من راحتتر برم...
این آخرین جمله ی مینهو بود که شنید و بعد از اون صدای بسته شدن در و در نهایت سکوت مطلق بود.
_متاسفم....متاسفم....مینهویا....
و در حالی که دستش پر از زخم و خونی شده بود، همونجا به هیونجین پیام داد:
*من از دست اون پسر خلاص شدم. تو هم همین رو میخواستی که خوشحالی من رو نبینی. پس اگر ببینم داری اون رو اذیت میکنی مطمئن باش از هیچ فرصتی برای نابود کردنت کوتاهی نمیکنم.*
و بعد از اون گوشیش رو خاموش کرد و با دردی که هم روحش و هم جسمش میکشید چشمهاشو بست.
******
مینهو وقتی دید چان داخل خونه نیست لبخند ضعیفی زد و دفترچه ی نقاشیش رو روی تخت اتاقش قرار داد.
امیدوار بود حداقل بابت تمامی زحماتی که چان براش کشیده بود، میتونست هدیه ی کوچیکی که براش آماده کرده بود رو بهش بده.
کیفش رو برداشت و از در خونه خارج شد.
قبلا به جونگین پیام داده بود و ازش خواسته بود تا یه مدت با خودش بمونه.
وقتی با هوای سرد بیرون برخورد کرد، نفس عمیقی کشید و به سمت مقصدش حرکت کرد.
اما بعد از مدتی وقتی به یاد تمام لحظات خوبی که با پسر بزرگتر داشت فکر کرد بغضش دیگه اجازه ی موندن نداد و راه خودشو از طریق اشکهای پی در پی برای خروج پیدا کرد.
و آروم گوشه ی دیوار تکیه داد و به آسمون تیره رنگ بالای سرش خیره شد.
_مامان....الان من چیکار کنم؟ چرا همه ی این اتفاقات برای من میوفته.
نفس نفس میزد و سعی میکرد لرزش بدنش رو کنترل کنه.
_مامان....باید ازش متنفر باشم، چون باعث شد بخوام به زندگی ادامه بدم، امیدوارم کرد! و حتی....
سرشو پایین انداخت و مکثی کرد و خنده ی تلخی کرد.
_حتی من رو عاشق خودش کرد و در آخر رهام کرد. دارم دیوونه میشم. حتی نمیتونم ازش متنفر باشم. عصبانی هم نیستم.
فقط....
فقط احساس میکنم شکست خوردم.
برای بار هزارم توی زندگی نحسی که داشتم شکست خوردم.
نفس عمیقی کشید و در آخر زیرلب گفت:
_خدا کسی نبود که بهش تکیه کنم مامان....تو اشتباه میکردی و من برای چندمین بار این رو بهت ثابت کردم.
و با پشت دست اشکهاشو پاک کرد و به سمت خونه ی جونگین، به راه رفتن ادامه داد.

******
این هم پارت جدید :')
خوشحال میشم نظراتتون رو بدونم♥️




take my hand ( chanho/ Hyunlix )Hikayelerin yaşadığı yer. Şimdi keşfedin