پارت هجدهم

269 63 9
                                    

* فلش بک *
_پدر...مادر...من رو صدا زده بودید؟
چان با کنجکاوی به پدر و مادرش که داخل اتاقشون روی تخت نشسته بودن و اون رو صدا زده بودن، نگاه کرد.
_چان....ما برات خبری داریم که باید خیلی خوب بهش گوش کنی.
پدر چان شروع به صحبت کرد و با جدیتی که داخل نگاهش دیده میشد، چان میدونست که قراره صحبتی ناخوشایند باشه.
_وضعیت بیمارستان تازگی خیلی خوب پیش نمیره و بودجه ی کافی برای تهیه ی وسایل مناسب و همچنین برای کارکنان و بقیه ی موارد نداریم. و میترسم که اگر این وضعیت پیش بره، بیمارستان ورشکست بشه و توی وضعیت به شدت بدی قرار بگیریم.
با شنیدن این خبر، چان با نگرانی نفسهاش مقطع شد و پرسید:
_راهی وجود نداره که بتونیم به شکل موقت بودجه رو تامین کنیم؟
پدر و مادر چان، نگاهی بهم انداختن و این دفعه مادر چان با آهی به پسرش نزدیک شد و دستهاشو گرفت و گفت:
_برای همین صدات زدیم. پدرت با یکی از دوستانش به تازگی صحبت کرده و....
کمی مکث کرد.
انگار که میدونست پسرش قطعا واکنش خوبی ازش خودش نشون نمیده.
_اون پیشنهاد کمک به پدرت رو داده. اما با یک شرط....
و اون...این هست که تو با پسرش ازدواج کنی.
چشمهای چان با شنیدن این خبر گشاد شد و دستهاشو از توی دستهای مادرش بیرون کشید.
_چی؟! شما دیوونه شدید؟ چرا من باید چنین کاری بکنم؟ چرا باید با کسی ازدواج بکنم که تابحال حتی یک بار هم ندیدمش!
چان با عصبانیت و صدای نسبتا بلندی این رو گفت و قدمی به عقب برداشت.
پدر چان با عصبانیت از جاش بلند شد و شونه های پسرش رو محکم گرفت و گفت:
_این تنها راه نجاتمون هست! برای اینکه جلوی از هم پاشیده شدن خانوادمون رو بگیریم!
بغضی وحشتناک گلوی چان رو گرفته بود و نمیتونست حرف بزنه‌.
پوشه ای توی دستهاش فرو رفت.
_این اطلاعات پسرش هست....خواهش میکنم حداقل یکبار به صورت جدی به این موضوع فکر کن!
چان پوشه رو توی دستهاش مشت کرد و بدون اینکه جوابی بده در حالی که اشکهاش روی صورتش میریختن از اتاق خارج شد.
کلید ماشین رو برداشت و بدون هیچ معطلی از خونه خارج و سوار ماشین شد.
باید جایی دور از هرکسی که میشناخت میرفت.
باید افکارش رو مرتب میکرد.
بعد از مدتی رانندگی، گوشه ی خیابون ایستاد و سرشو روی فرمون قرار داد.
دوباره همه چیز به اون بستگی داشت.
به اندازه ی کافی پسر خوبی برای پدر و مادرش نبود وقتی موسیقی رو کنار گذاشت و دنبال خواسته ی اونها رفت؟
چرا الان...
چرا باید دوباره توی این موقعیت قرار میگرفت.
اشکهای پسرک ناخودآگاه روی صورتش سرازیر شدن.
با فریادی مشتی روی فرمون کوبید و گریش شدیدتر شد.
میدونست...
میدونست در نهایت مجبوره این درخواست رو قبول کنه.
نمیتونست بار احساس عذاب وجدان اینکه به خاطر انتخاب اون، زندگی کل خانوادش از بین میره رو تحمل کنه‌.
آهسته به پوشه ی مچاله شده که بغل دستش روی صندلی افتاده بود، خیره شد.
با دستهایی لرزون برگه رو درآورد و با دیدن اسم کسی که قرار بود باهاش ازدواج کنه به سرنوشت و زمین و زمان لعنت فرستاد.
این....
این غیرممکن بود.
* هوانگ هیونجین * !!!
*****
_خدای من....نگو که....
مینهو در حالی که شوکه شده بود نتونست حرفشو ادامه بده چون چان سرشو تکون داد و با لبخند تلخی گفت:
_درسته...اون شخصی که باید برای نجات خانوادم باهاش ازدواج میکردم، کسی نبود جز اونی که فلیکس عاشقش بود.
مینهو نمیدونست دقیقا چه عکس العملی نشون بده.
باورش نمیشد که زندگی چان در گذشته، اینقدر پیچیده بوده و اینقدر سختی کشیده.
دوست داشت محکم اون رو در آغوشش بکشه و کاری کنه که هیچ وقت غمی نداشته باشه.
دوست داشت میتونست تمام گذشته ی پسر رو به روش رو پاک کنه.
اما واقعیت تلخ ماجرا این بود که زندگی هیچ وقت منتظرت نمیمونه و راه خودش رو پیش میگیره.
و چه بخوای یا نخوای باید باهاش پیش بری و گذشته مثل یه زخم کهنه، جاش برای همیشه باهات باقی میمونه.
_خب...بعدش چه اتفاقی افتاد؟
مینهو با کمی تردید این رو پرسید و منتظر موند تا چان بقیه ی داستان رو تعریف کنه.
پسر بزرگتر آهی کشید و از جاش بلند شد تا کمی توی اتاق قدم برداره.
با هر کلمه ای که میگفت، گذشته روح تازه ای به خودش میگرفت و مثل فیلمی قدیمی دوباره توی ذهنش پخش میشد.
با گذشت این سه سال، هنوز هیچ بخش از این اتفاق براش آسون نشده بود.
_لعنتی....
بغض توی گلوش بهش اجازه ی ادامه دادن نمیداد.
دستهاشو مشت کرد و چندبار نفس عمیق کشید و دوباره کنار مینهو روی تخت نشست.
_من اولش کاملا مخالفت کردم. چون میدونستم اگر این ازدواج سر بگیره، فلیکس داغون میشه، و این آخرین چیزی بود که دلم میخواست اتفاق بیوفته‌.
پس....
* فلش بک *
چان هنوز توی ماشین بود و عکس اون پسر، پسری که معشوقه ی برادرش بود، توی دستاش قرار داشت.
زیرلب ناسزایی گفت و سعی کرد به راهی فکر کنه که این ازدواج سر نگیره.
ساده ترین راه حل این بود که با هیونجین صحبت کنه و اگر واقعا نسبت به فلیکس قصدش جدی بود، به جای اون، با فلیکس ازدواج کنه.
این تیری با دو نشون میشد.
هم خانوادش رو از ورشکستگی نجات داده بود، و هم اینکه فلیکس میتونست به آرزوش برسه و با معشوقش زندگی کنه.
با این فکر کمی تونسته بود آرامشش رو حفظ کنه.
توی فایل، شماره ی هیونجین نوشته شده بود.
پس بدون هیچ معطلی با اون شماره تماس گرفت و بعد از چند ثانیه، صدای خواب آلود پسر رو شنید.
ناگهان یادش افتاد که الان ساعت 2 صبح هست.
اخمی کرد و به حماقت خودش توی دل لعنت فرستاد اما قضیه مهمتر از این بود که بخواد بیشتر از این بهش فکر کنه.
_هوانگ هیونجین؟
+درسته...و تو کی هستی که ساعت ۲ صبح بهم زنگ زدی و گند زدی به خوابی که بعد از ساعتها تقلا کردن بهش رسیده بودم؟!
چان آهی کشید.
اون پسر قطعا پسر سختی هست.
_متاسفم که الان باهاتون تماس گرفتم اما نمیتونستم اتفاق به این مهمی رو به تعویق بندازم. احتمالا از پدرت فایلی گرفتی درسته؟
مکثی بود و بعد از اون صدای هیونجین توی گوشهاش پیچید:
+تو همون کسی هستی که قراره باهاش مثلا ازدواج کنم؟ فاک یو. من قرار نیست با هیچ کسی ازدواج کنم. و امیدوارم تو هم فرض کنی که پدر من یه الکلی عوضی و خودخواهه و خیلی برای خودت خواب و خیال نبینی.
چان لعنتی فرستاد و قبل از اینکه پسر بتونه روش قطع کنه سریع گفت:
_میدونم منم این ازدواج رو نمیخوام لعنتی! میذاری منم حرف بزنم؟ من بنگ چان هستم! برادر بنگ فلیکس! الان یکم توجهت جلب شد؟!
+وات د فاک....تو چان هستی؟ چطوری چنین چیزی ممکنه؟
چان دستی روی پیشونیش که دیگه از شدت درد نزدیک به منفجر شدن بود کشید و با لبخند تلخی گفت:
_همین رو بگو....سرنوشت؟ برام این چیزا مهم نیست. مهم اینه که من باید همزمان خانوادم رو از نابودی نجات بدم و همینطور کاری نکنم که فلیکس آسیب ببینه. و به همین دلیل نیاز دارم باهات رو در رو حرف بزنم. کی میتونی جایی بیای که با هم حرف بزنیم؟
مکث....
+من الان واقعا نمیتونم حضوری بیام حرف بزنم. اما فردا عصر ساعت ۵ همدیگه رو ببینیم خوبه؟
چان سری تکون داد و با گیجی فهمید باید حرف بزنه چون پشت گوشی هست.
دستی روی صورتش از خستگی کشید و جواب داد:
_عالیه. ممنونم که برام وقت گذاشتی.
و اتمام مکالمه.
به هیچ عنوان نمیخواست به خونه برگرده، نمیخواست چیزی رو از برادر کوچیکترش پنهان کنه.
نه تا وقتی که مطمئن میشد که همه چیز به درستی پیش میره.
پس تنها جایی که به ذهنش رسید رو انتخاب کرد.
* خونه ی بهترین دوستش سئوچانگبین *
_هی....واقعا توی مزاحمت ایجاد کردن نفر اولی بنگ چان. چرا این موقع شب توی خیابونا میگشتی؟ و چرا برنگشتی خونه؟ اتفاقی افتاده؟
چانگبین با لباس خواب و‌ موهایی ژولیده، در حالی که صورتش رو میمالید تا خواب از سرش بپره به پسر رو به روش که با شرمندگی وایساده بود این رو گفت و در رو بیشتر باز کرد تا بتونه وارد خونه بشه.
چان آهی کشید و در حالی که کتش رو درمیاورد و روی مبل مینداخت گفت:
_اتفاق؟ مصیبت پشت مصیبت هست که سر من نازل میشه.
چانگبین با شنیدن صدای خسته ی پسر و ناراحتی و عصبانیت آشکارای توی صداش، کنارش نشست و پرسید:
_خب...نمیخوای حرف بزنی چی شده؟
و اینجا بود که چان همه چیز رو براش تعریف کرد.
_پسر....زندگیت واقعا پیچیدس....اگر من جای تو بودم تا الان هزاربار سرمو زیرآب کرده بودم و خودمو خلاص کرده بودم.
چان با چهره ی خنثی به بهترین دوستش خیره شد و دست به سینه با کنایه گفت:
_مرسی‌ دوست عزیزم. واقعا به زندگی امیدوارم میکنی. اصلا اگر تورو نداشتم میخواستم چیکار کنم؟
چانگبین بدون اینکه اصلا خودشو اذیت کنه، شونه ای بالا انداخت و گفت:
_نمیدونم....شاید بدون من تا اینجا هم‌ نمیکشیدی؟
و خمیازه ای کشید و از جاش بلند شد.
_اما برنامه ای که داری که با یه تیر دو نشون بزنی، بنظرم برنامه ی خوبی باشه. حالا بیا بریم بخوابیم تا فردا ببینیم قراره چیکار کنی.
و بدون اینکه منتظر جوابی باشه به سمت اتاق خواب حرکت کرد.
چان خنده ی ضعیفی کرد و سرشو تکون داد.
گاهی وقتا واقعا حسرت زندگی چانگبین رو میخورد.
پدر و مادرش خارج از کشور زندگی میکردن و چانگبین از همون دوران نوجوانی به پدر و مادرش گفته بود که دوست داره موسیقی رو دنبال کنه و اونها هم کاملا حمایتش کردن.
برعکس خانواده ی خودش....
که حتی بعضی وقتا گیج میشد و میگفت که واقعا پدر و مادرش اون و فلیکس رو به چشم بچشون میبینن یا فقط وسیله ای برای پیشرفت خودشون؟
آروم روی مبل دراز کشید و دستشو روی چشمهاش قرار داد و سعی کرد با وجود دردی که توی سرش بود، کمی بخوابه.
چون فردا قرار بود حسابی از خودش و مغزش کار بکشه تا بتونه همه چیز رو سرجاش بذاره.
****
صبح روز بعد، کمی با چانگبین مشورت کرد و تماسهای پدر و مادرش و از جمله برادرش، فلیکس رو نادیده گرفت.
فعلا توانایی حرف زدن با هیچ کدوم از اونها رو نداشت.
با گذشت ساعتهایی زجر آور برای صبر کردن، بالاخره ساعت 5 فرا رسید و چان پشت ماشین رو به روی آپارتمانی که هیونجین آدرسش رو براش فرستاده بود نشسته بود.
آهی کشید و سعی کرد استرسش و افکاری که میگفتن قراره همه چیز خراب بشه رو کنار بزنه و از ماشین پیاده و وارد خونه شد.
زنگ در زد و بعد از چند ثانیه در باز شد.
بعد از اینکه از راهرویی بزرگ گذشت بالاخره با پسری مو بلندی به رنگ خرمایی، که به شکل مرتبی پشت سرش بسته بود و روی مبل، با لیوانی از مشروب توی دستش، نشسته بود رو به رو شد‌.
_خوش اومدی برادر فلیکس...
مشخص بود پسر رو به روش مسته و این چان رو به شدت عصبانی کرده بود.
توی این موقعیت....
موقعیتی که اگر حتی یه چیز کوچیک اشتباهی پیش میرفت باعث نابودی تعداد زیادی آدم میشد، اون احمق مست کرده و میخنده؟
با اینکه عصبانی بود اما سعی کرد آرامشش رو حفظ کنه و با صدای محکمی گفت:
_اگر لطف کنی اون نوشیدنی رو کنار بذاری تا بتونیم یک صحبت جدی داشته باشیم ممنونت میشم.
هیونجین با شنیدن صحبتهای پسر ابرویی بالا انداخت و لیوانش رو روی میز قرار داد.
اون میدونست انتهای این مکالمه قراره به کجا برسه اما میخواست صبر کنه و ببینه چی میشه.
_خیلی نمیخوام توضیح بدم چون میدونم پدر تو هم بهت گفته که باید با من ازدواج کنی.
هیونجین بدون گفتن حرفی سری تکون داد.
_اما تو با فلیکس هستی و من به هیچ عنوان نمیتونم چنین ضربه ای به برادرم بزنم. نمیتونم....نمیتونم با تو ازدواج کنم!
هیونجین نیشخندی زد و دستشو با بیحالی زیر چونش زد و گفت:
_ اما....میدونم که داخل حرفت امایی وجود داره...
چان آهی کشید و با خستگی دستی توی موهای قهوه ای رنگش فرو برد و جواب داد:
_درسته....اما خانوادم و سرنوشتشون هم برام مهمه. نمیتونم با یک تصمیم عجولانه همه چیز رو نابود کنم. پس....
مکثی کرد و با نگاه جدیتری به پسر رو به روش خیره شد.
_تو عاشق فلیکس هستی درسته؟
هیونجین با فکر پسرک کوچیکتر لبخندی روی لبهاش نشست و دوباره سری تکون داد‌.
_پس...پس اگر بتونیم کاری کنیم که تو با فلیکس به جای من ازدواج کنی چی؟
برای چند لحظه سکوتی برپا شد و بعد از اون صدای خنده های هیونجین فضا رو فرا گرفت‌ و باعث شکل گرفتن اخمی روی صورت چان شد.
_چیز خنده داری گفتم؟!
هیونجین در حالی که از شدت خنده که کاملا مشخص بود مصنوعی هست، اشکهای کنار چشمهاش رو پاک کرد و گفت:
_از نظر تو خنده دار نیست؟ واقعا مسخرس...
چان که دیگه نمیتونست خودش رو کنترل کنه با عصبانیت یقه ی لباس پسر رو به روش رو گرفت و زیرلب با لحنی تهدید کننده گفت:
_من برای بازی و شوخی اینجا نیومدم که بخوام دلقک بازی های تورو ببینم پسره ی احمق! فلیکس برات مهم نیست؟
پسر کوچیکتر ناگهان خندش قطع شد و با خشم دستهای چان رو کنار زد و با فریادی گفت:
_برام مهم نیست؟ برام مهم نیست؟! معلومه که برام مهمه! من دارم به حماقت تو و اینکه نمیتونی بفهمی که چرا پدرم تورو برای ازدواج باهام پیشنهاد داده میخندم!
چان با گیجی و سردرگمی از تغییر لحن ناگهانی پسرک شوکه شد و زیرلب تکرار کرد:
_نمیتونم بفهمم؟ چی....چی رو نمیتونم بفهمم؟
هیونجین آهی کشید و‌ به میز پشت سرش تکیه داد و با لبخند تلخی گفت:
_تو...تو داری پزشکی میخونی، و یکی از برترین دانشجوها هم هستی. پدر و مادرت رئیس یکی از موفقترین و بزرگترین بیمارستانهای سئول هستن. اما فلیکس چی؟ فلیکس فقط یه دانشجوی تازه وارد توی رشته ی رقص و هنر هست. چیزی که کاملا برخلاف خواسته ی پدر و مادرت بوده.
کمی مکث کرد و‌ خنده ای کرد:
_خب....حالا میرسیم به قسمت اصلی ماجرا. تو مطمئنا کسی هستی که در آینده بیمارستان رو به ارث میبره. و پدر من کیه؟ یکی از بزرگترین تاجرهای کره. و چه چیزی براش مهمه؟ پول! تجارت! و‌ تو....میتونی منبع مالی مهمی باشی. و من؟ وسیله ای برای رسیدن به این منبع هستم. اون کمکتون میکنه که بیمارستان رو نجات بدید، و در ازاش داره برای آینده ی شرکت خودش سرمایه گذاری میکنه.
فلیکس؟
اوه خدای من...اون پسر ساده و تازه به سن قانونی رسیده دقیقا برای پدر من و حتی من چه فایده ای میتونه داشته باشه؟
چان‌ با شنیدن حرفهای هیونجین دیگه نتونست خودش رو‌ نگه داره و در حالی که شوک بزرگی وجودش رو فرا گرفته بود روی صندلی افتاد.
_حالا میفهمی چرا میگم‌ هیچ فایده ای نداره؟
چان بعد از چند لحظه اما از جاش بلند شد و‌ گفت:
_پس باید این ازدواج بهم بخوره. اما....اما از طرف تو. و اینکه یکجوری پدرت رو قانع کنی که فعلا بیمارستان رو از ورشکستگی نجات بده. و‌....و....
چان گیج شده بود نمیدونست دقیقا باید به چه راه حلی برسه.
_و بعدش من برات جبران میکنم. قول میدم!
هیونجین خنده ای کرد و به سادگی چان لعنت فرستاد.
_خدای من....تو هم مثل برادرت زیادی ساده ای. پدر من با چنین قولی بنظرت راضی میشه؟ متاسفانه باید بگم خیر! و‌ مطمئنا به نظر من هیچ اهمیتی نمیده تا زمانی که تو مخالفتت رو اعلام نکنی. چرا تو نگی که به این ازدواج راضی نمیشی؟
چان سکوت کرد.
دلیل خودش رو میدونست اما نمیخواست بلند بیانش کنه.
چون باعث میشد که برای همیشه از خودش بدش بیاد.
اینکه....
اینکه همیشه نیاز به رضایت پدر و مادرش داشت؟
اینکه دیدن ناامیدی پدر و مادرش ازش براش حکم مرگ رو داشت و از این موضوع به شدت میترسید؟
اون از بچگی احساس طرد شدن رو‌ از خانوادش احساس کرده بود.
و تنها....اگر طبق خواستشون عمل میکرد میتونست اون خلا وجودیش از اینکه هیچ وقت برای پدرش و یا مادرش کافی نبوده رو پر کنه.
اینکه احساس باارزش بودن بکنه. اینکه...حداقل نفرتی که از خودش داره رو با افتخار اونها کمتر کنه.
شاید این خودخواهیش رو میرسوند، اما...
اون هم انسان بود درسته؟
دستهاشو مشت کرد.
_من...من نمیتونم این کارو بکنم!
هیونجین با عصبانیت مشتی روی‌‌ میز کوبید و فریاد کشید:
_پس میگی که مثل احمقها راضی میشی که به برادرت خیانت کنی و‌ با دوست پسرش، کسی که عاشقشه، ازدواج کنی؟
بغضی‌ گلوی چان رو گرفته بود.
اون خودخواه بود...
میخواست اگر‌ هم ازدواج بهم‌ میخوره از طرف هیونجین باشه نه اون.
بی‌ خبر از اینکه نه تنها خودش، بلکه پسر رو به روش هم تنها بهانه آورده بود و برای اینکه بتونه رضایت پدرش رو برای حفظ شرکتی که روزگاری مادرش بنیانگذارش بوده رو نگه داره، راضی به مخالفت با این ازدواج نمیشه.
هردو پسر در حال بحث بودن که ناگهان صدای شکستن چیزی از پشت سرشون میاد.
هردو در حالی که از تعجب چشمهاشون گرد شده بود، به پشت سرشون خیره شدن و با بدن لرزون و چشمهای اشکبار فلیکس رو به رو شدن.
_ف...فلیکس؟!
******
سلاممممم...
ببخشید که هفته ی گذشته پارت جدید رو اپ نکردم
ㅠㅠ
این هفته اما سعی کردم برای جبران، پارت طولانی تری رو اپ کنم.
همه چیز از گذشته ی چان و هیونجین و اتفاقی که برای فلیکس افتاده داره کم کم روشن میشه نه؟
یا شاید....
هنوز با این وجود ابهاماتی وجود داره؟ :)
امیدوارم دوسش داشته باشید و با نظراتتون بهم انرژی بدید ^^
لاو یو♥️




take my hand ( chanho/ Hyunlix )Dove le storie prendono vita. Scoprilo ora