پارت یازدهم

294 59 30
                                    

صبح، مینهو با خمیازه ای چشمهاشو باز کرد و با دیدن پسری که همین دیشب باهاش آشنا شده بود کمی بدنش رو به عقب هل داد.
با تکون خوردن مینهو، جیسونگ ناله ای کرد و چشمهاشو باز کرد و با لبخند بزرگی گفت:
_سلام هم اتاقی جدید! دیشب بعد از کابوست، تونستی خوب بخوابی؟
مینهو هم در جواب آروم لبخندی زد و گفت:
_آره...ممنون که به خاطر من پیشم خوابیدی.
جیسونگ سرشو تکون داد و آروم از جاش بلند شد و گفت:
_نیازی به تشکر نیست! اتفاقا از منظره ی زیبایی بهره مند شدم.
پسرک رو به روش با گیجی، نگاهی بهش انداخت.
جیسونگ که گیج بودنش رو دید، خنده ای کرد و گفت:
_منظورم چهره ی زیبات بود. موقعی که خوابیده بودی خیلی زیبا و کیوت شده بودی.
مینهو اخمی کرد و گفت:
_من کیوت نیستم!
_حتما!
جیسونگ خنده ای کرد و از جاش بلند شد و در حالی که زیرلب برای خودش آهنگ میخوند گفت:
_من اول میرم حموم مشکلی نداره؟
_نه مشکلی نیست.
پس پسرک با خوشحالی سوتی کشید و وارد حموم شد و در رو بست.
مینهو از رفتار بامزه ی اون خنده ای کرد و سری تکون داد:
_چقدر پر انرژیه!
آهی کشید و به کیفی که کنار تختش قرار داشت نگاه کرد.
_فکر کنم تا الان باید نامه ی من رو دیده باشه درسته؟
زیرلب این رو گفت و از پنجره نگاهی به آسمون انداخت.
باید شغلی پیدا میکرد.
به یاد دفترچه ی طراحی که چان بهش داده بود افتاد.
شاید میتونست به عنوان معلم نقاشی برای بچه ها مشغول به کار بشه؟
مطمئن نبود....
اما به امتحان کردن شانسش می ارزید درسته؟
پس نفس عمیقی کشید و منتظر موند تا جیسونگ از حموم بیرون بیاد.
وقتی اون بیرون اومد سریع خودش وارد حموم شد و بعد، لباس تمیزی پوشید و از خونه خواست خارج بشه.
_هی....عاممم مینهو؟
صدای هم اتاقیش باعث شد بایسته و به سمتش برگرده.
_جایی میری؟ من امروز بیکار هستم‌. میخوای برسونمت؟
مینهو در حالی که کیفش رو روی کولش مینداخت با لبخندی گفت:
_مشکلی نیست. دوست دارم راه برم.
اما همچنان جیسونگ پافشاری کرد و در حالی که با خجالت دستی پشت گردنش میکشید گفت:
_خب...من امروز واقعا کاری ندارم و دلم هم نمیخواد خونه بمونم، مشکلی نداره پیاده با هم بریم؟
پسرک رو به روش که از بامزه بودنش خندش گرفته بود سری به نشونه موافقت تکون داد و با هم از خونه خارج شدن.
_میخوای کجا بری؟ راستی....جونگین بهم گفت که چند سالت هست. من یک سال ازت کوچیکتر هستم... پس....باید بهت بگم هیونگ.
مینهو خنده ی ریزی کرد و گفت:
_اگر دلت نمیخواد لازم نیست هیونگ صدام بزنی و خب...برای کار پیدا کردن دارم میرم یه جایی که احتمال میدم شانسی اونجا داشته باشم.
_کجا؟
_خب....یه پرورشگاه هست، که اونجا مدت زمانی رو گذروندم. و خب...با توجه به اینکه وضعیت اونجا خیلی وضعیت خوبی نبود، دوست دارم به اونجا برم تا با بچه ها نقاشی کار کنم و کمی حواسشون رو از واقعیت تلخی که توش دارن زندگی میکنن، پرت کنم.
جیسونگ با تحسین به مینهو خیره شد و در آخر نفس عمیقی کشید و با مکثی گفت:
_من....من هم توی پرورشگاه بزرگ شدم. و این کارت واقعا باارزش هست هیونگ!
و دستی محکم دور کمر پسر بزرگتر حلقه کرد و با شادابی شروع به خوندن کرد و اون رو خندوند.
******
هیونجین که توی دفترش، داخل شرکت نشسته بود آروم نگاهی به عکسهای پسری که چان بهش علاقه مند شده بود نگاه‌ کرد.
_دوست دارم این پسر رو ملاقات کنم. برام مهم نیست که اون عوضی تهدیدم کرده. گفتی که اون از خونه ی چان رفته؟
مردی که کنارش ایستاده بود بله ای گفت.
_جای الانش رو برام پیدا کن.
اون مرد سری تکون داد و از دفتر خارج شد.
******
چان با عجله سوار ماشین شد و اولین جایی که میتونست از مینهو خبری پیدا کنه، همون کلاب rose بود.
چرا که یادش میومد دوستش، جونگین، اونجا کار میکنه.
پس سریع ماشین رو روشن کرد و به سمت اونجا حرکت کرد.
وقتی به کلاب رسید، وارد شد و بالاخره چشمش به پسرک کوچیکتر که در حال تمیز کردن بود افتاد.
سریع به سمتش حرکت کرد و دستشو دور بازوش حلقه کرد.
جونگین با تعجب برگشت و وقتی با چهره ی چان رو به رو شد عصبانیت جاشو به جای تعجب داد.
دستشو محکم از دست چان خارج کرد و با حالتی تهدید کننده گفت:
_تو اینجا چه غلطی میکنی؟
چان آهی کشید و با نگاهی ملتمسانه گفت:
_میدونم....میدونم گند زدم اما میخوام جبرانش کنم جونگینا....من میخوام مینهو رو برگردونم!
جونگین دستی محکم به سینه ی‌ چان زد و اون رو به فضای پشت بار هل داد.
نگاهی به اطرافش کرد تا مطمئن بشه کسی حضور نداشته باشه، و بعد آروم شروع کرد به حرف زدن:
_تو میدونی با مینهو هیونگ چیکار کردی؟؟! فکر کردی اون یه عروسک هست که میتونی هروقت دلت خواست دورش بندازی و هروقت بخوای پسش بگیری؟
میدونی وقتی دیروز به خونه ی من اومد چه حالی داشت؟
با وجود اینکه همه ی سختی های زندگیش رو برات توضیح داد بازم تصمیم گرفتی که اونجوری داغونش کنی؟
بغضی گلوی پسر کوچیکتر رو گرفت و حرفش رو قطع کرد.
احساس گناه با شنیدن هر کلمه ای که از دهن پسر رو به روش بیرون میومد توی وجود چان بیشتر و بیشتر میشد.
میدونست اشتباه کرده.....اشتباه بزرگی هم کرده بود و همش به خاطر ترسش بود.
اون بعد از بارها شکسته شدن مینهو توی زندگیش، باعث شده بود دوباره روحش خدشه دار بشه و زخم جدیدی شکل بگیره.
اما این دفعه نمیخواست پا پس بکشه.
اگر اشتباهی کرده بود، پاش می ایستاد و سعی میکرد جبرانش کنه.
_جونگین...میدونم! میدونم که بد گند زدم...اما نمیخوام مینهو رو از دست بدم. من ترسیده بودم، از اینکه با بودن باهاش بهش آسیب بزنم ترسیده بودم. و میخواستم احساساتم رو توی اعماق روحم دفن کنم. چرا که شاید برای مینهو بهتر میبود.
اما....اما میخوام برای اولین بار! یکبار هم که شده به حرف قلبم گوش بدم. میخوام منطق و حرفهای دیگران رو بذارم کنار و بذارم برای یکبار هم که شده بخاطر خوشحالی خودم و مینهو بجنگم!
خواهش میکنم....خواهش میکنم این فرصت رو از من نگیر و بهم بگو اون کجاست.
و با دستهایی که از شدت هیجان و ناراحتی میلرزید شونه های پسرک رو به روش رو گرفت و سرشو پایین انداخت.
نفس نفس میزد و قفسه ی سینش بالا و پایین میرفت.
عرق سردی روی پیشونیش نشسته بود و موهاش آشفته شده بودن.
زیرلب با صدایی که به سختی شنیده میشد ادامه داد:
_من...من میخواستم زندگی اون رو تغییر بدم و خوشحالش کنم. میخواستم برای از بین بردن تاریکی گذشتم اون رو نجات بدم. اما...بنظر میاد غیرقابل پیش بینی ترین اتفاقات توی عجیب ترین زمانها شکل میگیره.
بجاش....مینهو کسی بود که باعث خوشحالی من شد و زندگیم رو متحول کرد.
اون....اون کسی بود که باعث شد بفهمم خوشحالی واقعی به چه معناست.
اون باعث شد...بفهمم دوست داشتن چه حسیه جونگین.
و سرشو بالا آورد و به چشمهای پسرک خیره شد.
جونگین با دیدن چهره ی چان، میدونست که اون داره صادقانه حرف میزنه.
و میدونست که مینهو هم احساساتی به این پسر عجیب پیدا کرده.
پس...
تصمیم گرفت که شانسی دوباره به هردوشون بده.
_بهت جایی که مینهو هست رو میگم....اما باور کن! اگر...اگر باز باعث بشی که هیونگم آسیب ببینه و ناراحتش کنی کاری میکنم که پشیمون بشی. اون شخص خیلی عزیزی برای من هست و نمیخوام شکستنش رو برای بار هزارم ببینم. فهمیدی؟
چان با خوشحالی سری تکون داد و اشکی که گوشه ی چشمش بود رو با پشت دست پاک کرد.
جونگین روی برگه آدرس خونش رو نوشت و به دست پسر بزرگتر داد.
چان با عجله سوار ماشین شد و گفت:
_این دفعه به هیچ عنوان نمیذارم از دستم بری لی مینهو!
و به راه افتاد.
*******
_هیونگ....چرا هیچ وقت تا الان به اینکه نقاشی تدریس کنی فکر نکردی؟
جیسونگ با کنجکاوی نگاهی به مینهو که به ساختمون پرورشگاه بزرگ رو به روش نگاه میکرد، انداخت.
مینهو آهی کشید و به دیوار تکیه داد و گفت:
_خب....اول از همه اینکه من اون موقع تنها یه پسر نوجوون و بی تجربه بودم که مدرسش رو هم کامل تموم نکرده بود. پس قطعا هیچ کسی دوست نداشت چنین کسی به فرزندش نقاشی یاد بده و دوم اینکه...من هیچ وقت به اینکه نقاشی کشیدنم خوب هست اعتقادی نداشتم. چون کسی نبود که مشوقم باشه برای همین هیچ وقت بهش فکر نکرده بودم. اما خب....
به یاد چهره ی شاد و هیجان زده ی چان موقع دیدن نقاشی هاش افتاد و لبخندی زد.
_یک نفر باعث شد بخوام شانسم رو امتحان کنم؟
و دوباره صاف ایستاد و به همراه جیسونگ، به سمت پرورشگاه رفت.
وقتی وارد دفتر شدن با دیدن چهره ای که هیچ وقت نمیتونست فراموشش کنه، اخمی روی صورتش نشست و سعی کرد خشمی که توی وجودش زبونه میزد رو کنترل کنه.
اون مرد....
کسی بود که همیشه اون و بقیه ی بچه ها رو اذیت میکرد و با کتک زدنشون عقده های خودش رو خالی میکرد.
با گذشت این چند سال، چهرش پیرتر و فرسوده تر بنظر میرسید.
اون برگشت و با دیدن دو پسر جوانی که داخل دفتر ایستاده بودن کمی جا خورد.
مشخص بود که هنوز نتونسته مینهویی که زمانی اینجا زندگی میکرد رو بشناسه.
_شما اینجا کاری داشتید؟
مینهو لبخندی مصنوعی زد و شروع به صحبت کرد:
_سلام، من لی مینهو هستم. قصد داشتم که اینجا اگر که ممکن باشه برای بچه های پرورشگاه تدریس نقاشی انجام بدم.
مرد با شنیدن اسم پسر، چشمهاش گرد شد و نزدیکتر اومد.
_خدای من....تو...تو همون پسرکی هستی که...
اما مینهو اجازه ی ادامه ی صحبت رو نداد و با نیشخندی جواب داد:
_درسته. من همون پسرکی هستم که هر شب به باد کتک میگرفتیش و به زور بهش غذا میدادی. البته...باید بگم برای همه ی بچه ها اینطوری بودی....آقای پارک؟
مرد با شنیدن حرفهای پسرک، خجالت و شرم از درون روحش رو خورد و قدمی به عقب برداشت.
_پس....تونستی که توی اون خانواده بزرگ بشی‌....مینهو من واقعا متاسفم! من...باز هم تو بالاخره تونستی توی خانواده ای که دوستت داشتن بزرگ بشی!
مینهو خنده ی هیستیریکی کرد و قدمی به سمت مرد میانسال رو به روش برداشت و گفت:
_اوه اشتباه نکنید! اونها من رو وقتی که خودشون بچه دار شدن توی سن ۱۸ سالگی از خونه پرت کردن بیرون! البته....بالاخره تونستم زنده بمونم. اما زندگی برای من همون جهنمی که بود، هنوز مونده. ولی دوست دارم حداقل با کاری که میتونم انجام بدم، این چرخه ی نفرت انگیز رو برای بچه های بیگناه اینجا بشکونم و کمی خوشحالشون کنم.
آقای پارک، با شنیدن اخبار جدیدی که شنیده بود به خودش لرزید و از شدت احساس گناه سرشو حتی بالا نمی آورد.
تمام این مدت، جیسونگ با شنیدن حرفهای مینهو قلبش به درد اومده بود و نمیدونست دقیقا باید چه واکنشی نشون بده.
پس همونجا ایستاد و سعی کرد حرفی نزنه که پسر بزرگتر رو بیشتر از اینی که هست، تحریک کنه.
_خب...نظرتون چیه؟ میتونم اینجا مشغول به کار بشم؟ خیلی حقوق زیادی هم ازتون نمیخوام.
آقای پارک بدون گفتن حرفی آروم سرشو تکون داد و بعد از چند ثانیه سکوت با صدای آرومی پاسخ داد:
_من...من واقعا متاسفم مینهویا....درسته. من آدم عوضی ای بودم. و دوست دارم با قبول کردنت اینجا، حداقل بخشی از دینی که بهت دارم رو جبران کنم‌.
مینهو آهی کشید و قدمی دور دفتر برداشت و گفت:
_مطمئن باشید اون خاطرات زیبایی که برای من ساختید رو نمیتونید جبران کنید. ولی...با اینحال خوشحال هستم که هنوز کمی وجدان توی وجودتون باقی مونده.
پس از فردا شروع به کار میکنم.
و با قدمهایی سریع از اونجا خارج شد.
و جیسونگ هم با قدمهایی تند پشت سرش رفت.
وقتی که مینهو از دفتر خارج شد و وارد محوطه ی پرورشگاه شد نفس عمیقی کشید و با دستهایی لرزون دستهاشو روی زانوهاش قرار داد.
جیسونگ با نگرانی به سمتش رفت و دستشو زیر بغلش گرفت تا یوقت ناگهان اون از حال نره.
_میدونی....خیلی وقت بود که دوست داشتم با اون مرد نفرت انگیز رو به رو بشم و بهش بگم که توی مدت زمانی که اینجا بودم، چه زندگی جهنمی برام ساخته بود. و....احساس میکنم الان باری از روی دوشم برداشته شده. احساس میکنم سبک تر از قبل شدم.
زیرلب و با لبخند تلخی این رو گفت و اشکی روی صورتش نشست.
جیسونگ دستش رو گرفت و با ناراحتی آهی کشید و گفت:
_هیونگ....تو تونستی! تو بالاخره با یکی از ترسهات رو به رو شدی و من بهت افتخار میکنم.
پسر بزرگتر نگاهی به جیسونگ انداخت و دستی توی موهاش فرو برد و باعث شد صورتش از خجالت سرخ بشه و باعث خنده ی هردوشون بشه.
_خب برگردیم خونه؟
_برگردیم چون واقعا دارم از گرسنگی میمیرم!
پسرک کوچیکتر با ناله ای این رو گفت و مینهو خنده ی آرومی کرد و گفت:
_پس برات یه غذای خوب درست میکنم.
و با هم به راه افتادن.
*****
مینهو و جیسونگ وقتی به خونه رسیدن، ماشین اسپورت مشکی رنگی جلوی خونه پارک کرده بود که باعث تعجب هردو پسر شد.
_واو پسر چه ماشین خفنیه! اما چرا دقیقا جلوی خونه ما پارک کرده؟!
جیسونگ با گیجی نگاهی به ماشین کرد و دستی پشت گردنش کشید.
مینهو هم دست کمی از پسر کوچیکتر نداشت. اما سعی کرد نادیده بگیره و در حالی که کت جیسونگ رو میکشید سعی کرد که در خونه رو باز کنه که با باز شدن در ماشین، هردو پسر از جا پریدن.
مردی با موهایی خرمایی رنگ بلندی که از پشت به شکل مرتبی بسته شده بود، با کت شلواری مشکی رنگ از ماشین پیاده شد.
دو پسر با احساسی آمیخته از ترس و سردرگمی به اون مرد خیره نگاه کردن.
تا اینکه بالاخره با شنیدن صدای اون به خودشون اومدن:
_لی مینهو؟
نگاه مرد مستقیما روی مینهو قرار گرفته بود و لبخندی روی لبهاش قرار داشت.
مینهو با چشمهایی گرد شده و متعجب از اینکه چطور اون مرد میشناستش، آروم سری به نشونه ی تایید تکون داد.
_خوشبختم از دیدنت! شاید باورت نشه ولی خیلی مشتاق دیدنت بودم.
اون مرد با چشمهایی از اشتیاق و احساسی که کاملا قابل تشخیص نبود این رو گفت و دستشو جلو برد.
مینهو که هنوز کمی مردد بود و احساس خیلی خوبی از شخص مقابلش دریافت نمیکرد دستشو جلو برد و باهاش دست داد.
_عاممم....میتونم بپرسم شما من رو از کجا میشناسید؟
مینهو بالاخره تونست حرفش رو بزنه و سریع دستشو از دستهای مرد غریبه ی رو به روش بیرون کشید.
شخص غریبه ابرویی بالا انداخت و نگاهی کوتاه به پسرک پشت سر مینهو انداخت و زیرلب گفت:
_اگر امکانش وجود داشته باشه، میتونم باهاتون خصوصی صحبت کنم؟
پسرک با شنیدن این حرف به سمت جیسونگ برگشت و اخمی کرد و گفت:
_من واقعا نمیدونم شما کی هستید و از اونجایی که قبلا با آدمهای سودجوی عوضی زیادی رو به رو شدم، متاسفم که باید بگم تا زمانی که شما خودتون رو کامل به من معرفی نکنید، نه دوستم از اینجا میره و نه من با شما جایی میام.
مرد که از حرفهای قاطع و محکم مینهو شوکه شده بود، خنده ای کرد و گفت:
_بسیار خوب! لازم نیست که عصبانی بشید. من هوانگ هیونجین، پسر شرکت اینترنتی H&W هستم. همچنین اگر بیشتر بهتون آرامش میده، من یکی از دوستان قدیمی بنگ چان هستم.
پسرک با شنیدن اسم چان نگاهش خیره روی هیونجین موند و آروم به سمت جیسونگ برگشت و با لبخندی اون رو مطمئن کرد که حالش خوبه و بهش گفت که وارد خونه بشه.
و بعد از اینکه جیسونگ وارد خونه شد.
با نگرانی به سمت مرد تازه آشنا شده برگشت و گفت:
_برای چان هیونگ اتفاقی افتاده؟
هیونجین خنده ای کرد و در حالی که دستهاشو توی جیب شلوارش فرو میبرد سری به نشونه ی نفی تکون داد و گفت:
_اون حالش کاملا خوبه. من با شما دوست داشتم صحبت بکنم اگر مشکلی نباشه؟
مینهو که هنوز نگران بود، بالاخره موافقت کرد و به همراه پسر بزرگتر وارد ماشین شد.
_امکانش هست مکانی که داریم میریم رو بگید تا به دوستم پیام بدم؟ میترسم با دیر رسیدنم نگرانم بشن، البته این هم هست که من هنوز به شما اعتماد ندارم.
هیونجین نگاهی با کنجکاوی به پسر که بغل دستش نشسته بود انداخت‌.
کاملا مشخص بود که اون ترسیده، ولی داشت تمام تلاشش رو میکرد که این رو نشون نده.
لبخندی زد و مکان رو به مینهو گفت.
و دید که پسرک سریع با گوشیش مکان رو برای دوستش فرستاد.
*الان میتونم بفهمم چطور چان جذب تو شده
شاید این هم سرنوشت بود که باعث شده بود مینهو وارد زندگی چان بشه؟
این اتفاقیه که داره میوفته فلیکس؟ این چیزیه که تو میخوای؟
متاسفم اما اون فرصت بودن با تورو از من گرفت. و من طبق حرفهای خودت، میتونم با اراده ای که دارم سرنوشتش رو تغییر بدم درسته؟*
هیونجین با این فکر آهی کشید و از شیشه ی ماشین به فضای رو به روش خیره شد.

take my hand ( chanho/ Hyunlix )Tahanan ng mga kuwento. Tumuklas ngayon