پارت پانزدهم

287 67 32
                                    

هیونجین توی تخت دراز کشیده بود و با بیحالی به عکسهای فلیکس خیره شده بود.
در حالی که از شدت تب قطرات عرق روی صورتش جا خوش کرده بود، به مکالمش با چان فکر میکرد.
به مینهویی فکر میکرد که با حرفهاش خردش کرده بود.
خنده ی ضعیفی کرد و به سقف خیره شد.
_همه از من متنفرن....هیچ کسی نمیتونه دردهایی که من کشیدم رو درک کنه. درسته....من یه عوضیم که وجودش فقط باعث آزار بقیه میشه.
قطره ی اشکی از گوشه ی چشمش روی صورتش چکید.
چونش از شدت بغضی که سالها توی گلوش نگه داشته بود میلرزید.
با این وجود پسرک هنوز دستهاشو محکم مشت میکرد و نمیذاشت بشکنه.
نمیتونست....
صدای زنگ گوشی توی گوشش پیچید و با اخمی به صفحه خیره شد.

* عوضی *
آهی کشید و بعد از چند ثانیه تردید، تماس رو جواب داد.
+این دفعه کدوم گوری هستی؟ منشیت بهم خبر داد دو روزه نرفتی سرکار! فکر کردی کار کردن شوخیه؟ میخوای هرچی که من ساختم رو با اون روحیه ی ضعیف و تاسف بارت از بین ببری؟

هیونجین چشمهاشو محکم بست و سعی کرد بدون اینکه صداش بلرزه حرف بزنه.
_حالم خوب نیست...و اگر میبینی که شرکت تا امروز موفق ترین بوده همش به لطف من بوده. تو چیکار کردی مثلا؟ هر شب با دوست دخترهای مختلفت مست میکنی و عین دیوونه ها به جون من میوفتی! پس خفه شو و بذار خودم کارها رو پیش ببرم پیرمرد عوضی!

+فکر‌ کردی نمیتونم از شرکت بندازمت بیرون و بدون اینکه هیچ تغییری ایجاد بشه، خودم دوباره مسئولیت قبول کنم پسره ی آشغال؟ این جواب همه ی ثروتها و نعمتهایی هست که بهت دادم؟ تو هم مثل اون زنیکه ی هرزه ای....
هیونجین با خشم با تمام جونی که براش باقی مونده بود فریاد کشید:
_این کارو بکن تا بعدش ببینی چطوری با دست خودت، شرکت و کل ثروتت رو به فنا دادی! من دیگه اون پسر احمق سه سال پیش نیستم که از ترس تهدیدات به خودش میلرزید و مطیعانه هرچیزی که میگفتی رو انجام میداد! فقط خفه شو وگرنه پشیمون میشی!
و بدون اینکه منتظر بمونه سریع تماس رو قطع کرد و گوشیش رو به سمت دیوار رو به روش پرت کرد.
با دستهایی لرزون صورتش رو پوشوند و اشکهاش بی اختیار جاری شدن.
_من بهت نیاز دارم فلیکس....بهت نیاز دارم لعنتی! تو بهم قول دادی که پیشم میمونی....

* فلش بک *

_دستهات خیلی از مال من بزرگترن....
فلیکس با اخم کوچیکی که روی پیشونیش نقش بسته بود، دستهای دوست پسرشو گرفته بود و اندازه میگرفت.
هیونجین خنده ای کرد و پسرک موطلایی رو به خودش نزدیک تر کرد و بوسه ای روی سرش کاشت.
هردو کنار پل بزرگی که روی رودخونه بود، در آغوش هم نشسته بودن و به منظره ی رو به روشون خیره شده بودن.
هیچ اتفاقی نمی افتاد.
هیچ چیزی باعث آزارشون نمیشد.
تنها آرامش و سکوت لذت بخشی که فقط با صدای حرفهای خودشون شکسته میشد، وجود داشت.
هوا رو به تاریکی رفته بود و نسیم خنکی باعث به لرزه افتادن بدنشون میشد.
_تو یه جوجه طلایی کوچولو هستی پس مشخصه که دستات از مال من کوچیکتره.
فلیکس با شنیدن حرف دوست پسرش اخمی کرد و دست به سینه کمی ازش فاصله گرفت:
_من یه پسر بزرگم که از سن قانونیش هم گذشته! چی میگی؟!
هیونجین خنده ای کرد و دستاشو دوباره محکم دور بدن فلیکس حلقه کرد و اون رو به خودش چسبوند.
_باشه باشه...من تسلیمم جوجه کوچولو.
و بوسه ای بین موهاش کاشت.
_تو هم مثل برادرمی....همش دلت میخواد منو اذیت کنی.
پسر بزرگتر لبخندی زد و یکی از ابروهاشو بالا داد و با صدای شیطنت آمیزی جواب داد:
_واو! پس ما باید خیلی دوستهای خوبی بشیم برای همدیگه! بعدا برادرت رو بهم معرفی کن فلیکس.
فلیکس مشتی آروم روی سینه ی پسر زد و گفت:
_نخیر....شما هیچ وقت نباید همدیگه رو ببینین وگرنه علیه من متحد میشین و من هیچ کسی رو ندارم.
صدای خنده هاشون توی فضا پیچید و‌ بعد از اون سکوتی برقرار شد.
هیونجین سرشو روی شونه ی فلیکس قرار داد و عطر بدن پسرکش رو فرو برد.
عطری که میتونست همه ی سختی ها و فشارهایی که روش بود رو در عرض چند ثانیه از بین ببره و محو بکنه.
_فلیکس؟
+هوم؟
_میتونی یکم از برادرت برام بگی؟
فلیکس با شنیدن سوال غیر منتظره ی هیونجین سرشو برگردوند و با تعجب بهش خیره شد.
_هیچ وقت چنین سوالاتی نمیپرسیدی....
هیونجین شونه ای بالا انداخت و گفت:
_نمیدونم....یهویی برام سوال شد و کنجکاو شدم از برادری که تقریبا باید بگم میپرستیش بدونم.
فلیکس با شنیدن حرف پسر رو به روش خنده ای کرد و آهی کشید و به سینه ی اون تکیه داد.
_خب....چان هیونگ....اون یه انسان فوق العادس! اون همیشه مهربونه و هیچ وقت حتی یک‌ بار هم سرم داد نزده. و همیشه مراقبم هست. اون....اون زندگی سختی داشته.
کمی مکث کرد و سعی کرد توی انتخاب جملاتش دقت به خرج بده.
_اون به خاطر یک سری مسائل، یا بهتره بگم مسائل من؟ دست از علایقش کشید. و الان داره راه پدر و مادرم رو دنبال میکنه. فقط برای اینکه من بتونم علاقم رو انتخاب کنم.
اشکی روی صورتش نشست و با لبخند تلخی گفت:
_اون احمق...فکر میکنه من نمیدونم چرا چنین انتخابی کرده و فکر میکنه میتونه من رو گول بزنه و بگه که واقعا پزشکی علاقش هست. اما...خب من فلیکس هستم!
آهی کشید و ادامه داد:
_ولی نمیخوام با دونستن اینکه من از همه چیز خبر دارم خودش رو اذیت کنه و بهم ثابت کنه که خوشحاله. و میخوام حداقل برای اون هم که شده، توی رشته ای که انتخاب کردم، توی کاری که بهش علاقه دارم، بهترین بشم تا فداکاری که برام کرده رو جبران کنم‌.
هیونجین با شنیدن حرفهای پسرکی که توی آغوشش بود، میتونست بفهمه که چقدر برادرش بهش اهمیت میده.
و خوشحال بود که در کنار خودش، شخص دیگه ای هم هست که میتونه از این فرشته کوچولو مراقبت کنه.
_اون به نظر برادر فوق العاده ای میاد. کاش منم یه برادر اینجوری داشتم.
فلیکس با شنیدن حرف دوست پسرش سریع از جاش بلند شد و با چشمهایی که از روی تهدید ریزشون کرده بود گفت:
_هی هی هی! معلومه که چنین برادری داری! وقتی تو با من هستی و من برادرم، چان رو دارم، یعنی اینکه تو هم برادرش محسوب میشی.
هیونجین با حتی فکر کردن به این موضوع لبخندی روی لبهاش ناخودآگاه شکل گرفت.
_خب....یعنی واقعا بنظرت اون من رو میپذیره؟!
+معلومه که قبولت میکنه! چان خیلی آدم مهربونیه. به هیچ وجه آدم بدی نیست.
با این حرف، پسرک با خوشحالی سری تکون داد و فلیکس رو توی آغوشش محکمتر فشرد.
_راستی....
+ دیگه چیه؟!
و هردو با این جواب خندشون گرفت.
هیونجین با خجالت دستی پشت گردنش کشید و گفت:
_میتونم یکم از رقصیدنت رو ببینم؟ همیشه میگی که عاشق رقص هستی. اما هیچ وقت نه به کلاسهای رقصت دعوتم میکنی نه نشونم میدی. امشب واقعا دوست دارم رقصیدنت رو ببینم.
و با ناراحتی خودش رو کمی مظلوم جلوه داد و لبهاشو بیرون داد.
فلیکس با دیدن چهره ی خنده دار پسر رو به روش، سعی کرد جلوی خندش رو بگیره و آروم دستهاشو توی هم قفل کرد و گفت:
_آخه....میترسم فکر کنی من بد میرقصم و همین فکرش هم باعث میشه دیوونه بشم!
هیونجین با دوتا دستاش صورت کهکشانی پسرکش رو گرفت و فشار داد تا لپهاش بیرون بزنه.
_تو هیچ وقت زشت نمیتونی برقصی! و بعدشم...تو رقص من رو اصلا دیدی؟ اگر ببینی اون من باید باشم که بترسم! ممکنه دیدت نسبت بهم عوض بشه.
و هردو میخندن.
بعد از چند دقیقه تردید، بالاخره فلیکس در برابر خواسته ی هیونجین تسلیم میشه و از جاش بلند میشه.
نفس عمیقی میکشه و جلوی دوست پسرش می ایسته.
آهنگی رو پخش میکنه و بالاخره بدنش رو به حرکت در میاره.
هیونجین با دقت تمام، به تک تک حرکات پسر رو به روش خیره شده بود.
انگار که میخواست تمامی این لحظات رو توی ذهنش حک کنه‌.
فلیکس مثل پرنده ای آزاد توی آسمون، به پرواز دراومده بود و بدنش ناخودآگاه و طبیعی، به موسیقی پاسخ میداد و پیش میرفت.
هیونجین میدونست که فلیکس، پسری جذاب و دوست داشتنی هست؛ پسری که غیرممکن بود نتونی جذبش بشی.
اما....
حالا وقتی داشت اون رو به این شکل میدید، زیبایی پسرک براش هزار برابر شده بود و قلبش رو دیوانه وار به تپش انداخته بود.
_زیباست....
هیونجین بی اختیار این رو به زبون آورد و با چشمهایی که فقط روی پسرکش قفل شده بود به دیدنش ادامه داد.
وقتی موسیقی به اتمام رسید و فلیکس با نفس نفس از حرکت ایستاد، حتی لحظه ای هم نگذشت که توی آغوش هیونجین زندانی شد.
_خدای من....این...این فوق العاده بود! فلیکس...این فوق العاده بود! نمیدونم چطور اون زیبایی رو توصیف کنم!
فلیکس که از خجالت سرخ شده بود سرشو توی سینه ی هیونجین فرو برد و دستاشو روی پیرهن پسر مشت کرد.
_مرسی....تا بحال به کسی که بهم نزدیک باشه، از جمله خانوادم نشون نداده بودم. تو اولین نفر بودی.
+خوشحالم که من تونستم اولین نفر باشم.
هیونجین با گفتن این جمله خودش رو از پسرک جدا کرد و بوسه روی‌ لبهاش زد.
_تو زیباترین خلقتی هستی که تابحال دیدم. تو مثل یک جادو وارد زندگیم شدی و اون تاریکی مطلق رو با روشناییت از بین بردی. نمیدونم اگر تو نبودی اصلا تا الان زنده بودم یا نه.
فلیکس با لبخندی دستشو دور گردن هیونجین انداخت و گفت:
_مطمئن باش از این به بعد تاریکی هیچ حقی نداره که وارد زندگیت بشه. تو فقط و فقط مال منی و منم مال تو. من همیشه پیشت میمونم.
+قول میدی؟
_تا ابد قول میدم پیشت بمونم.

take my hand ( chanho/ Hyunlix )Donde viven las historias. Descúbrelo ahora