پارت دوازدهم

273 68 16
                                    

چان بالاخره با دیدن پلاک درست خونه، آدرسی که جونگین بهش داده بود، ماشین رو پارک کرد و با هیجانی که آمیخته با استرس بود، زنگ در خونه رو زد.
اون آماده بود...
دیگه نمیخواست از چیزی فرار کنه.
میدونست کار اشتباهی کرده اما باید جبرانش میکرد!
نفس عمیقی کشید و با شنیدن صدای پسری غریبه اخمهاش توی هم رفت.
* مگه به غیر از جونگین و مینهو، شخصی دیگه هم داخل این خونه زندگی میکنه؟*
با گیجی اینو توی دلش گفت و وارد خونه شد و با پسرک جوونی که چهره ای شبیه سنجاب داشت رو به رو شد.
_سلام....من چان، دوست مینهو هستم. و شما؟
جیسونگ لبخندی زد و گفت:
_من جیسونگ هستم، هان جیسونگ. هم اتاقی مینهو.
چان با شنیدن این حرف، دوباره اخمهاش توی هم رفت و سعی کرد جلوی خشمش و احساس حسادتی که شعله ور شده بود رو بگیره.
*هم اتاق؟ پس اون، شب رو با این پسر گذرونده بوده؟*
با این فکر حتی بیشتر از قبل عصبانی شد ولی میدونست در حال حاضر فعلا باید مینهوش رو پیدا کنه.
آهی کشید و در پاسخ به معرفی جیسونگ، دستشو گرفت و بعد از اینکه ازش جدا شد، نگاهی به خونه انداخت و گفت:
_مینهو جایی رفته؟
پسرک رو به روش سری به نشونه تایید نشون داد و در حالی که روی مبل مینشست، گفت:
_امروز صبح با هم رفتیم تا مینهو هیونگ، کاری پیدا کنه. و بعد وقتی رسیدیم اینجا دوست شما اومده بود به دیدنش.
چان با سردرگمی تکرار کرد:
_دوست من؟
اون سری تکون داد و گفت:
_اتفاقا خیلی هم شیک و مرتب اومده بود، و ماشین مشکی رنگ خیلی گرونی هم میروند. خیلی مشتاق بود با اون حرف بزنه.
عرق سردی روی صورت چان نشست و در حالی که توی ذهنش التماس میکرد که اون شخص، همونی که فکر میکرد نباشه پرسید:
_اسمش رو یادت میاد؟
جیسونگ، بی خبر از همه چیز، کمی فکر کرد و با بشکنی گفت:
_ هیونجین! اگر اشتباه نکنم....هوانگ هیونجین...
چان با شنیدن اسم هیونجین پاهاش دیگه نتونستن وزن بدنش رو تحمل کنن و روی زمین افتاد و صورتش مثل گچ سفید شد.
_خدای من! حالت خوبه؟! چیشد یهویی!
پسرک با نگرانی به سمت پسر بیحال دوید و دستشو روی شونش قرار داد و سعی کرد اون رو بلند کنه.
_ت...تو بر حسب اتفاق میدونی مینهو با اون مرد به کجا رفت؟
چان در حالی که بدنش به شدت میلرزید با صدایی آروم پرسید.
_آ...آره؟ میشه توضیح بدی چه اتفاقی داره میوفته؟ تو الان حالت خوب نیست....
اما نتونست حرفشو ادامه بده و با گرفتن شدن دستهاش توسط چان شوکه، بهش نگاه کرد.
_خواهش میکنم همین الان بهم بگو اون کجا رفته سریع!
جیسونگ که نمیدونست چخبره فقط به حرفش گوش کرد و سریع گوشیش رو دست اون داد.
چان با دیدن آدرس سریع از جاش بلند شد و به سمت ماشین دوید.
اینقدر سریع سوار ماشین شد و به راه افتاد که فرصتی برای پسرک داخل خونه نموند که به دنبالش بره و اون فقط مجبور بود با نگرانی منتظر بمونه.
******
_اینجا اولین جایی بود که کسی رو که عاشقش بودم باهاش وقت گذروندم.
هیونجین در حالی که روی همون تخته سنگ بالای کوه مینشست به مینهو گفت.
مینهو که نمیدونست این حرفها دقیقا چه ربطی به اون و یا حتی چان داره، آروم بدون حرفی سری تکون داد و با فاصله ای کنار اون نشست.
_اون...اون پسر عجیب و غریب که کل ستاره های جهان روی صورتش جا خوش کرده بودن، با روشهای خاص خودش باعث شد با تمام وجودم عاشقش بشم و زشتی های زندگیم و این دنیا رو حتی برای مدتی کوتاه فراموش کنم.
مینهو با شنیدن این حرف ناخودآگاه لبخندی روی لبهاش نشست و به یاد چان افتاد.
_گمونم، این کاریه که عشق با آدم میکنه....
اون زیر لب این رو گفت و از گوشهای تیز هیونجین پنهان نموند.
با شنیدن کلمه ی عشق چشمهاش برقی زد و با نیشخندی رو به پسرک بغل دستش گفت:
_پس....اعتراف میکنی که عاشق چان هستی؟
مینهو‌ با شنیدن این حرف دستهاشو روی گوشهاش قرار داد و با لبخندی، در حالی که به آسمون آبی رنگ رو به روش نگاه میکرد سری تکون داد.
_نمیدونستم که یک نفر ممکنه اینقدر روی آدم تاثیر بذاره. در واقع توی زندگیم کسی نبود که اینقدر بهم اهمیت بده و محبت کنه. اما هیونگ راه های خاص خودش رو داشت.
آهی کشید و دستی توی موهاش فرو برد و در حالی که از نگاه هیونجین دوری میکرد گفت:
_اما هیچ کدوم از اینها دیگه اهمیتی نداره. چون...چون من دیگه با اون نیستم.
هیونجین خنده ای کرد که باعث گیجی مینهو شد.
_اوه خدای من...لی مینهو...تو خیلی گناه داری.
اون با اخمی‌ جواب داد:
_منظورت چیه؟
هیونجین آهی کشید و روی تخت سنگ دراز کشید و گفت:
_اون پسری که من عاشقش بودم، اسمش بنگ فلیکس بود. برادر بنگ چان! و....همین هیونگی که تو داری عشقت رو براش صرف میکنی و براش احترام قائلی عشقم رو از من گرفت!
مینهو ضربان قلبش بالا رفت و با گیجی پرسید:
_منظورت چیه؟؟
پسرک همینطور که دراز کشیده بود نگاهش تاریک شد و با لحن جدیتری گفت:
_منظورم اینه که اون برادر خودش رو کشت!! و اون رو برای همیشه از من گرفت!
مینهو نمیتونست باور کنه....نباید باور میکرد.
نفسهاش مقطع شده بود و سرش گیج میرفت.
_نه...تو داری دروغ میگی! اون....اون هیچ وقت چنین کاری نمیکنه!!
و صداشو بالا برد.
_باورم نمیشه که دارم به مزخرفاتی که میگی گوش میدم....من از اینجا میرم.
از جاش بلند شد و خواست به سمت پایین کوه بره که با شنیدن جمله ی بعدی هیونجین سرجاش میخکوب شد.
_اون هیچ وقت تورو دوست نداشته و نخواهد داشت پسرک بیچاره.
سکوتی بین دو پسر ایجاد شد.
مینهو احساس کرد خشمی وجودش رو فرا گرفته.
دستهاشو مشت کرد و رو به هیونجین برگشت و گفت:
_من هیچ وقت از هیونگ توقع نداشتم که عاشق من باشه اما اینکه اینقدر به خودت مطمئن هستی و این رو میگی باعث میشه برام سوال بشه. چطور اینقدر مطمئن هستی که اون من رو دوست نداره؟
خنده ای که با شنیدنش دیگه حال مینهو رو بد میکرد، دوباره توی گوشش پیچید:
_شنیدی که بهت گفتم اون فلیکس، برادرش رو کشت درسته؟ اون باعث شد برادرش خودشو بکشه! و تو چی؟
چه زمانی اون تورو برای اولین بار دید؟
خون توی رگهای پسرک رو به روش یخ زد.
زمانی...زمانی که اون در حال مرگ بود و میخواست جون خودش رو بگیره.
_حالا همه چیز برات داره روشن میشه نه؟
نیشخندی روی صورت هیونجین نشست.
_تو قطعا اون رو یاد برادرش میندازی. و اون فقط میخواست با نجات دادن تو و محبت کردن بهت، احساس گناه خودشو جبران کنه. اون دقیقا همینقدر خودخواه و عوضی هست! حالا متوجه هستی که چی میگم؟
سرگیجه ی مینهو شدیدتر شده بود و به زور روی پاهاش ایستاده بود.
تمام لحظاتی که با چان گذرونده بود مثل فیلمی از جلوش چشمهاش رد شد.
روزی که توی خونش بهوش اومد و با بحثی که براشون پیش اومده بود چان عصبانی شده بود.
و گفته بود که هیچ چیزی از زندگیش نمیدونه....
یعنی این همون چیزی بوده که ازش پنهان میکرده؟
همه ی اون لحظات برای هیونگی که عاشقش شده بود، فقط مثل جبران یک اشتباهی بود که در حق برادرش کرده بود؟
هیچ احساسی که بین اون دو گذشته بود واقعی نبودن؟
تنها چیزی که چان احساس میکرده براش، دلسوزی بوده؟
همونطور که قبلا هم گفته بود، اون توقعی نداشت...
اما حداقل دوست داشت امیدوار باشه پسر بزرگتری که اینقدر اتفاقی باهاش ملاقات کرده بود، تنها براش دلسوزی نکرده باشه که بعدش هم رهاش کنه.
دوست داشت امیدوار باشه برای هیونگش چیزی بیشتر باشه...چیزی بیشتر....
مینهو با این فکر حالت تهوع گرفته بود و چشمهاش سیاهی میرفتن؛ احساس ضعف میکرد.
احساس حماقت میکرد.
که فکر میکرد ممکنه کسی واقعا به خاطر خودش بهش اهمیت داده باشه.
دیگه صدای هیونجین رو نمیشنید و همه چیز به سکوتی مطلق رفته بود.
با قرار گرفتن دستی دور بازوش به خودش اومد و چهره ی اخم کرده ی پسر رو به روش وارد میدان دیدش شد.
_خوبی؟ نزدیک بود بخوری زمین.
مینهو با عصبانیت دستشو محکم از توی دستش بیرون کشید و با برداشتن قدمی به عقب با پوزخندی گفت:
_خیلی باید درمونده و بیچاره باشی که برای گرفتن انتقام از کسی که عشقت رو ازت گرفته بخوای از چنین راه کثیفی استفاده کنی آقای هوانگ!
هیونجین که توقع شنیدن چنین حرفی رو نداشت شوکه به پسرک خیره شد.
_درسته....تو تونستی من رو برای بار نمیدونم چندم، که حسابش از دستم در رفته، بشکنی! تو میدونستی چان من رو رها کرده ولی باز هم به سراغم اومدی. ممنون که اولین و آخرین خاطره ی خوبی که توی زندگیم داشتم رو هم به گند کشیدی. الان میتونی به خودت افتخار کنی. اما به یاد داشته باش! مطمئنم توی مرگ عشقت، تو هم مقصر بودی. زمانی که اون در حال جون دادن بود، تو کجا بودی؟ چرا همیشه پیشش نبودی تا حالشو بهتر کنی؟! با شخصیتی که از تو فهمیدم امروز، متوجه شدم که علاقه ی خاصی به انداختن تقصیرها گردن دیگران داری! پس....
تنها چیزی که میتونم بگم اینه که دلم برات میسوزه!
و بدون گفتن حرفی دیگه به سمت پایین کوه به راه افتاد.
هیونجین شوکه همونجا ایستاده بود.
با شنیدن حرفهای مینهو، احساسی عجیب توی وجودش رخنه کرده بود.
احساسی مثل....احساس گناه؟
چرا باید ناراحت میشد و برای اون پسر که تازه امروز دیده بودش احساس گناه میکرد؟
مگه الان نباید خوشحال میبود؟
اون ضربه ی آخر رو تونسته به چان بزنه.
پس.....پس چرا خوشحال نبود؟
*****
چان با سرعت به محلی که فهمیده بود رسید.
از ماشین پیاده شد اما وقتی به اونجا رسید، تنها هیونجین رو دید که به تنهایی روی زمین نشسته و به منظره ی رو به روش خیره شده.
با عصبانیت، در حالی که صورتش سرخ شده بود و رگهای گردنش بیرون زده بود، به سمتش رفت و یقشو محکم گرفت.
مجبورش کرد از جاش بلند بشه و با فریادی گفت:
_با اون پسر چیکار کردی؟! مگه من بهت نگفتم که ولش کنی؟ هوس کردی همینجا بکشمت نه؟
هیونجین واکنشی نشون نداد و فقط با حالت سردی به چان خیره شد و گفت:
_همه چیز رو بهش گفتم....بهش گفتم که فلیکسو کشتی...بهش گفتم که فقط برای جبران اشتباهات گذشتت اون رو وسیله قرار دادی و بازیچش کردی.
چان دستشو از یقه ی لباس هیونجین برداشت و با ناباوری به اون خیره شد.
_آخر کار خودتو کردی....
اشکی روی صورتش نشست و ادامه داد:
_تو به اون پسر بیگناه آسیب زدی....الان خوشحالی؟! الان احساس پیروزی میکنی؟؟؟؟
و فریادی کشید و در حالی که گریه میکرد با صورتی سرخ شده، دوتا دستشو روی صورت هیونجین قرار داد و مجبورش کرد بهش نگاه کنه.
_بهم نگاه کن....بهم نگاه کن لعنتی! این چهره رو میخواستی ببینی درسته؟ الان به خواستت رسیدی پس چرا خوشحال نیستی؟! الان فلیکس زنده شد؟ اشتباهاتمون پاک شد؟
سکوتی کرد و دستهاشو برداشت و آویزون دو طرف بدنش افتاد.
_همه رو نابود کردی....امیدوارم بتونی با وجدانت کنار بیای و با خوشحالی به زندگیت ادامه بدی. اگر بلایی سر اون پسر بیاد، هیچ وقت نمیبخشمت.
و بدون گفتن حرف اضافه ای از اونجا رفت و پسرک رو تنها گذاشت.
هیونجین انگار توی احساسات و افکارش گم شده بود...
مثل پوسته ای تو خالی شده بود و نمیتونست درست فکر کنه.
حرفهای چان توی ذهنش بارها و بارها تکرار میشد.
*امیدوارم بتونی با وجدانت کنار بیای و با خوشحالی به زندگیت ادامه بدی*
*الان فلیکس زنده شد؟*
* اگر بلایی سر اون پسر بیاد هیچ وقت نمیبخشمت*
*چرا الان خوشحال نیستی؟*
بغضی که توی گلوش بود شکست و اشکها بی وقفه روی صورتش جاری شدن.
_فلیکس....من چکار کردم؟! این همون کارمایی بود که راجع بهش گفتی؟ این احساس بدی که الان دارم به خاطر همینه؟
آهی کشید و چشمهاشو بست.
اون....به یک آدم بیگناه ضربه زده بود.
کاری که همیشه فلیکس ازش متنفر بود.
********
چان با بیقراری به جیسونگ زنگ زد.
_بله؟
صدای جیسونگ توی گوشی پیچید و چان بدون معطلی سریع پرسید:
_جیسونگ، مینهو اومده خونه؟!
_نه....اون اینجا نیست. اتفاقی افتاده؟! مینهو هیونگ گم شده؟؟ به پلیس زنگ بزنم؟
چان آهی کشید و در جواب فقط گفت:
_نه نه...چیزی نیست من دنبال مینهو میگردم. لازم نیست به پلیس زنگ بزنی. فقط خواهش میکنم خونه بمون و اگر مینهو اونجا اومد سریع به من خبر بده باشه؟
_باشه. فقط خواهش میکنم زودی هیونگ رو پیدا کن. اون....اون نمیتونه سختی بیشتری بکشه باشه؟
چان با این حرف جیسونگ اخمی کرد و بدون اینکه جوابی بده اوهومی گفت و تماس رو قطع کرد.
یعنی جیسونگ چی میدونست که اون نمیدونست؟!
حسی قوی از درون توی وجودش به جوش اومد و خودش به خوبی میدونست چه احساسیه.
حسادت...
حسادت و احساس پشیمونی و گناه داشت از درون نابودش میکرد.
اما باید تمرکز میکرد...باید اول پسرکش رو پیدا میکرد.
به جاهایی که ممکن بود اون بره فکر کرد.
خیلی ایده ای نداشت...
و تنها جایی که به ذهنش رسیده بود همونجایی بود که برای اولین بار مینهو رو دید.
*ساحل*
پس سریع و بدون هیچ از دست رفتن زمانی به سمت اونجا حرکت کرد و همزمان به گوشی مینهو تماس گرفت.
اما هیچ جوابی نمیگرفت.
نگرانی داشت دیوونش میکرد و با حتی فکر اینکه ممکنه مینهو الان چقدر دلش شکسته باشه میتونست اون رو به مرز جنون برسونه.
دستاشو محکم روی فرمون فشار داد و زیرلب ناسزایی گفت‌.
_یکم دیگه صبر کن مینهویا....دیگه نمیذارم هیچ وقت از من دور شی. تو مال منی...و فقط مال من!
****
به این پارت عشق بورزین تا پارت بعدی براتون جبران کنم.
مرسییییییی ^^

take my hand ( chanho/ Hyunlix )Donde viven las historias. Descúbrelo ahora