مینهو بعد از معامله ای که با چان کرد آروم به سمت اتاق رفت و روی تخت دراز کشید.
دستی روی ملافه ی تخت کشید.
این اتاق....الان اتاق خودش بود؟
به مدت ۶ ماه میتونست اتاق خودش رو داشته باشه.
بغضی گلوش رو گرفته بود.
همه چیز براش تازگی داشت و بهش عادت نداشت.
سرشو محکم تکون داد و سعی کرد به چیزی فکر نکنه.
نمیدونست توی این ۶ ماه قراره چه اتفاقی بیوفته اما...
ته دلش برای اینکه چان این پیشنهاد رو بهش داده بود ازش ممنون بود.
با اینکه هنوز وجودش توی طوفان تاریکی زندانی شده بود و ابرهای سیاه، روحش رو تسخیر کرده بودن، اما باریکه ی نور ضعیفی شکل گرفته بود که ممکن بود باعث بشه همه چیز تغییر کنه.
مینهو به سمت پنجره ی اتاق پیش رفت و به آسمون خاکستری رنگ نگاهی انداخت.
به یاد چهره ی مادرش افتاد.
با گذشت سالها، به سختی میتونست چهرش رو دقیق به خاطر بیاره و این روحش رو آزار میداد.
توی این زندگی....
تنها کسی که ازش خاطره ی خوبی داشت مادرش بود.*فلش بک*
زمانی که مادرش آخرین روزهای عمرش رو طی میکرد، یک روز وقتی مینهو کوچولو پیشش رفته بود با لبخند زیبای همیشگیش اون رو در آغوش میگیره.
مینهو با اون سن کمش میدونست حال مادرش رو به وخامت رفته و بالاخره توی اون روز بغضش میشکنه و میگه:
_مامان....من از دست خدا عصبانی هستم!
مادرش آروم دستی توی موهای ابریشمی پسرش فرو میبره و با لبخند میگه:
_چرا مینهوی عزیزم؟
مینهو با چشمهای اشکی به مادرش نگاه میکنه و میگه:
_اون داره باعث ناراحتی و عذابت میشه. مگه نمیگن خدا انسانها رو دوست داره؟ پس چرا داره این کارو باهات میکنه؟ اون خیلی بدجنسه!
مادرش آروم با دستهای ضعیف و لاغرش اشکهای پسرکش رو پاک میکنه و میگه:
_مینهویا...نباید اینجوری بگی! خدا برای تک تک کسایی که آفریده برنامه ی خاصی در نظر داره. شاید این رنج هایی که من میکشم دلیلی داره. هیچ اتفاقی که توی این زندگی میوفته بی دلیل نیست. همیشه این رو به یاد داشته باش. سرنوشت خیلی قویه و بالاخره دیر یا زود مسیری که باید داخلش قدم بذاری رو بهت نشون میده.
مینهو کوچولو بدون اینکه کاملا منظور مادرش رو فهمیده باشه فقط سری تکون میده و محکم دستاشو دور کمر نحیف مادرش حلقه میکنه.
* پایان فلش بک*مینهو با به خاطر آوردن آخرین لحظه ای که با مادرش داشت لبخند تلخی میزنه و رو به آسمون میگه:
_متاسفم مامان...من اونقدرا ایمانم قوی نیست که به این چیزها اعتقاد داشته باشم. زندگی من از اولش هم....فقط یک شانس نحس بوده. همونطور که برای تو هم همینطور بود و باعث شد زودتر از موقع من رو ترک کنی.
اشکی روی صورتش نشست و آروم به سمت حمام رفت و در رو پشت سرش بست.
برای آروم کردن دردهای روحی و خاطرات دردناکش باید کاری میکرد که بتونه کنترلشون کنه.
داخل حمام شلوارش رو پایین کشید و نگاهی کوتاه به خودش داخل آینه انداخت.
و سریع نگاهش رو ازش گرفت. اون دلش نمیخواست بدنش رو ببینه.
از خودش بدش میومد و قطره ی اشکی روی صورتش نشست.
تیغی برداشت و چشمهاشو بست....
******
چان هم بعد از صحبتی که با مینهو داشت، آروم به سمت اتاقش قدم برداشت.
وقتی وارد اتاقش شد به اطراف نگاهی انداخت.
اتاق چان تقریبا با یه اتاق خالی تفاوتی نداشت.
تنها یک تخت دو خوابه ی بزرگ و کمدی که تنها لباسهایی که داخلش وجود داشت مشکی بودن.
آروم به سمت کتابخونه ی اتاقش حرکت میکنه و با حرکت ظریفی یکی از کتابهاش رو به سمت جلو حرکت میده و با این کار صدای تق کوچیکی میاد و در مخفی بزرگی باز میشه.
چان نفس عمیقی میکشه و در رو باز میکنه و وارد اتاق تاریک مخفی میشه.
و در رو پشت سرس میبنده.
چراغی که کنار دیوار وجود داشت رو میزنه و نور فضای اتاق رو روشن میکنه.
اتاق ساده ای که منبع آرامش چان بود.
سالها بود که چان با این اتاق خو گرفته بود و تنها جایی بود که میتونست راحت نفس بکشه و کمی از تاریکی های ذهنش فرار کنه.
آروم به سمت قاب عکسی که روی میز کوچکی قرار داشت حرکت کرد و اون رو برداشت.
داخل قاب عکس خودش و پسری ناآشنا بود.
هردو در حال خندیدن بودن و دستهای چان دور کمر پسرک حلقه شده بود و اون رو محکم بغل کرده بود.
چان لبخندی زد و زیر لب گفت:
_میدونی که دلم برات تنگ شده درسته؟ مثل همه ی روزهای دیگه...
بغضی راه گلوش رو بست و اشکی روی صورتش نقش بست.
_امروز یک نفر رو نجات دادم! و میخوام کاری کنم که به زندگیش ادامه بده.
و دستی روی صورت پسرک داخل عکس کشید.
پسرکی که موهای بلوند بلندش رو از پشت بسته بود و کک مک های روی صورتش مثل کهکشان به زیبایی هرچه تمام تر خودنمایی میکردن.
_بنظرت میتونم این کار رو انجام بدم؟
چان با صدای لرزونی این رو گفت و آشفته دستی توی موهاش کشید.
_میترسم....میترسم فلیکس. نمیخوام دوباره همه چیز تکرار بشه.
و قاب رو با دستهایی لرزون روی میز قرار داد و با دوتا دستاش صورتش رو پوشوند.
*****
بالاخره شب فرا رسید.
مینهو در حالی که به سختی میتونست راه بره با حوله ای دور کمرش از حمام بیرون اومد.
موهای خیسش توی صورتش ریخته بودن و قطرات آب روی بدنش چکه میکردن.
آروم روی تخت نشست و آهی کشید.
حوله رو کمی کنار زد و به زخمهای تازه ای که روی پاهاش شکل گرفته بودن نگاهی انداخت.
بانداژی روشون کشید و چسبی زد.
چشمهاش رو از شدت درد محکم بست، اما میدونست این درد میتونه کمی از درد روحیش رو بپوشونه.
هنوز نمیتونست باور کنه که این همه اتفاق تنها در عرض دو روز از موقعی که تصمیم گرفته بود به زندگیش پایان بده افتاده.
نمیدونست آیا میتونه به چان اعتماد کنه یا نه.
ممکن بود اون هم مثل همه ی آدمای دیگه ای باشه که بهش گفته بودن میخوان بهش کمک کنن، در نهایت فقط ازش سواستفاده کردن.
چشمهاشو بست و آهی کشید.
که با باز شدن ناگهانی در چشمهاشو سریع باز کرد و با عجله از جاش بلند شد.
_هی مینهو...من شام آماده....
که با دیدن بدن نیمه برهنه ی مینهو جملش ناتموم میمونه و با چشمهای گرد شده به مینهو خیره میشه.
مینهو که صورتش سرخ شده بود، با خجالت سریع پشتش رو به چان کرد و با صدای آزرده خاطری گفت:
_هی! بلد نیستی قبل از اینکه وارد اتاق بشی در بزنی؟؟؟
و سریع دوباره وارد حموم شد.
چان هنوزم که از دیدن اون صحنه هول کرده بود و خون توی صورتش جمع شده بود با دستاش آروم خودشو باد زد و با لکنت جواب داد:
_اوه....ببخشید! اصلا حواسم نبود. میخواستم بگم بیای شام بخوری. لباست رو بپوش و بیا پایین.
و سریع از اتاق بیرون رفت.
چان توی همون چند لحظه ای که بدن مینهو رو دیده بود، همزمان با دیدن بدن زیبای پسرک، متوجه جای زخمهایی روی کمر و شکمش شده بود.
و مشخص بود مدت زمان زیادی از اون زخمها گذشته.
دوست داشت در مورد اونها بدونه اما با واکنشی که از اون دید، میدونست الان هنوز زود هست که ازش اطلاعات بگیره.
باید اول سعی میکرد اعتمادش رو کمی جلب کنه.
KAMU SEDANG MEMBACA
take my hand ( chanho/ Hyunlix )
Fiksi Penggemarمینهو، پسری که از بچگی زندگی سختی داشته و هیچ وقت رنگ خوشی رو ندیده و تنهایی بخشی جدا ناپذیر از زندگیش بوده. چان، پسری شاد و خوش بین که همه اون رو دوست دارن و در ظاهر زندگی خیلی آروم و قشنگی داره در حالی که گذشته ی تاریکش همیشه اون رو دنبال میکنه. آ...