پارت دهم

273 67 20
                                    

هیونجین که توی باشگاه در حال ورزش کردن بود، وقتی پیام چان رو دید، پوزخندی زد و زیرلب گفت:
_چقدر اون پسر برات مهم بود که باعث شد اینقدر سریع اونو از خودت برونی؟ چان....خوشحالم که میدونی هیچ حقی نداری که بعد از رفتن فلیکس، زندگی خوب و شاد خودت رو داشته باشی.
مکثی کرد و دستشو مشت کرد و با صدای کمتری که فقط برای خودش قابل شنیدن بود ادامه داد:
_و همینطور من....

*فلش بک*
هیونجین بعد از جلسه ی کلاسی که داشت تصمیم گرفت که کمی داخل پارک قدم بزنه.
هوا نسبتا تاریک شده بود اما براش مهم نبود.
اینقدر توی کلاسها احساس خفگی میکرد که نمیتونست دقیقا بعدش وارد اون خونه ی جهنمی بشه.
ممکن بود عقلش رو از دست بده و دست به کاری بزنه که همیشه جلوشو گرفته بود.
پس...
با این حساب الان در حالی که کراوات محکم دور گردنش رو شل کرده بود، توی پارک در حال قدم زدن بود.
بعد از چند ثانیه روی صندلی نشست و به رفت و آمد مردم نگاه کرد‌.
به خانواده هایی نگاه کرد که با خوشحالی میخندیدن و دست بچه هاشون رو گرفته بودن.
همیشه ته قلبش دوست داشت، برای یک بار هم که شده چنین زندگی ای رو تجربه کنه.
اما....
سرنوشت بنظر میومد چندان باهاش مهربون نبوده.
همینطور که نشسته بود، ناگهان با صدای زنگ گوشیش به خودش اومد و تماس رو جواب داد.
_پسره ی احمق به دردنخور کجا هستی؟!
صدای پدرش داخل گوشش پیچید.
از طرز حرف زدنش کاملا مشخص بود که دوباره مست کرده و احتمالا با یکی از صدها معشوقه هایی که داشت در حال خوش گذرونیه.
آهی کشید و سعی کرد عصبانیتش رو کنترل کنه.
_کلاسهام تموم شدن، و الان بیرون نشسته بودم تا یکم استراحت کنم. نمیخواد نگران باشید. تا نیمه شب خونه هستم.
_تو هم مثل مادر هرزه ی احمقت هستی. حتی تحمل یک ذره کلاس رو هم نداری؟
هیونجین با عصبانیت در حالی که نفس نفس میزد با صدای لرزون اما تهدید کننده ای گفت:
_هر چقدر دلت میخواد میتونی من رو تحقیر کنی اما اگر اسم مادرم رو یک بار دیگه به روی زبونت بیاری به این راحتی ازت نمیگذرم!
و سریع تماس رو قطع کرد.
بدنش به شدت میلرزید و نفسهاش مقطع شده بود و نزدیک به یک حمله ی عصبی بود.
قفسه ی سینش به شدت درد میکرد و از روی صندلی به روی زمین افتاد.
چشمهاش تار میدید و افکارش بهم ریخته بود.
که ناگهان دو دست روی صورتش قرار گرفت.
با تعجب به شخصی که جلوش نشسته بود خیره نگاه کرد.
اون....
اون همون پسری بود که صبح دیده بود.
همون پسر موطلایی که جلوی سه پسر قلدر دراومده بود.
_تو....تو اینجا چیکار میکنی؟
هیونجین با بدبختی در حالی که به زور حرف میزد این رو پرسید.
اما پسر موطلایی که متوجه منظورش نمیشد تنها با نگرانی بهش خیره شد و دستش رو محکمتر روی صورت پسر مقابلش قرار داد و گفت:
_به دهن من نگاه کن و همزمان با من نفست رو بده داخل و بده بیرون.
و شروع به کشیدن نفسهایی عمیق کرد.
هیونجین که چاره ی دیگه ای نداشت، از حرفهای پسرک اطاعت کرد و همزمان با اون نفس میکشید و در نهایت نفسش رو بیرون میداد.
بعد از چند دقیقه حالش بهتر شد و تونست آرامش و کنترل بدنش رو به دست بیاره.
اما متوجه شد هنوز دستهای پسرک روی صورتشه و با چشمهای درشتش بهش داره نگاه میکنه.
ضربان قلبش بالا رفت و سریع دستهای اون رو پس زد و از جاش بلند شد.
پسرک موطلایی رو به روش هم آروم و با تعجب از جاش بلند شد.
هیونجین صداشو کمی صاف کرد و با حالت سردی گفت:
_ممنونم...
و خواست از اونجا بره که با گرفته شدن دستش به سمت اون غریبه دوباره برگشت.
اون با لبخندی که روی لبهاش نقش بسته بود آروم گفت:
_میخوای بریم یجایی که حالت بهتر شه؟
هیونجین با اینکه میدونست باید از اونجا بره و محل نده، با اینکه میدونست محبور میشه کتکهای پدرش رو تحمل کنه، اما نیروی جاذبه ای که بین اون و پسرک غریبه وجود داشت فریاد میزد که برای یک بار هم که شده طبق میل خودش عمل کنه.
پس آروم سری تکون داد و پسرک مو طلایی با خوشحالی دستش رو گرفت و به سمت مقصد نامعلومی کشید.
_میتونم اسمت رو بدونم؟!
_من فلیکس هستم. تو چی؟
_من...من هم هیونجین هستم.
و از اینجا بود که زندگی هیونجین قرار بود برای همیشه تغییر کنه.
*******
_سلام هیونگ بیا داخل!
جونگین با نگرانی کیف توی دست مینهو رو گرفت و وارد خونه شد.
_اتفاقی افتاده؟
مینهو بدون اینکه حرفی بزنه فقط سرشو تکون داد و به آرومی به سمت مبل رفت و اونجا نشست.
جونگین میدونست حالی که اون الان داره، جوری نیست که بتونه مجبور به حرف زدنش بکنه.
اما میدونست قطعا ربطی به اون پسری داشت که باهاش اون روز به کلاب اومده بود.
طبق حرفهایی که توی کلاب زده شده بود، مینهو با اون پسر زندگی میکرد.
حتی فکر اینکه هیونگش رو بیرون انداخته باشن و اذیتش کرده باشن باعث میشد خونش به جوش بیاد و بخواد هرکسی که اذیتش کرده رو بزنه.
آهی کشید و رفت کنار مینهو نشست و دستشو محکم گرفت.
_هیونگ...هر اتفاقی که افتاده بهش فکر نکن. و نگران اینکه اینجا بمونی نباش.
با خجالت دستی پشت سرش کشید و ادامه داد:
_فقط....من یه همخونه دارم. و اون اسمش جیسونگ هست. اون الان بیرون هست چون شبها هم کار میکنه.
مشکلی نداره؟
مینهو لبخندی زد و آروم با صدای گرفته ای گفت:
_اصلا مشکلی نداره جونگینا....من اینجا اضافه هستم. باید از جیسونگ هم عذرخواهی کنم.
جونگین محکم سرشو به نشونه ی نفی تکون داد و گفت:
_نه نه! اون اصلا چنین آدمی نیست که اذیت بشه. نگرانش نباش. بیا اتاقتو بهت نشون بدم.
و دست مینهو رو گرفت و به سمت اتاقی در انتهای راهرو برد.
_تخت سمت چپ، تخت جیسونگ هیونگ هست و تخت سمت راست مال تو.
با خجالت آهی کشید و گفت:
_ببخشید هیونگ...خیلی وضعیت تخت خوب نیست اما تنها جایی هست که خالیه.
مینهو دستی روی شونه ی جونگین قرار داد و با لبخندی گفت:
_مطمئن باش از خوب هم یه چیزی بهتره. اصلا نمیخواد نگران باشی.
و اون رو به بیرون از اتاق هل داد و گفت:
_برو بخواب. فردا صبح زود باید بیدار بشی.
و در رو آروم بست.
به سمت تخت حرکت کرد و روی تخت آروم نشست.
بدون اینکه به هیچ چیزی فکر کنه چشمهاشو بست و سعی کرد با خوابیدن خودش رو از واقعیت دنیای اطرافش دور کنه.
بعد از مدتی مینهو خودش رو وسط راهروی تاریکی دید که نور ضعیفی در وسط کمی اونجا رو روشن میکرد.
با ترس قدمی برداشت و به جلو حرکت کرد.
تمام دیوارهای اون راهرو سفید بود و حالش رو بد میکرد.
اون میدونست کجاست.
بیمارستانی بود که مادرش اونجا جونش رو از دست داد.
وارد اتاقی شد که روشن بود.
و مادرش رو روی تخت دید.
دقیقا همون شکلی که توی بچگی دیده بودش.
با همون لبخند زیبایی که بهش همیشه آرامش و اطمینان میداد.
اشکهاش روی صورتش ریخت و با صدای لرزونی مادرش رو صدا زد.
_مامان؟
مادرش برگشت و با همون لبخند دستهاشو باز کرد.
مینهو به سمت آغوش مادرش رفت و محکم دستهاشو دور کمرش حلقه کرد.
_دلم....دلم برات تنگ شده بود!
_میدونم مینهوی عزیزم....میدونم. و میدونم چقدر سختی کشیدی.
مینهو با صدای لرزونی جواب داد:
_من بهت نیاز دارم....من خیلی تنها هستم! و امروز دوباره بعد از اینکه امیدی توی وجودم زنده شده بود، همه چیز رو از دست دادم.
من یه آدم نفرین شده هستم مامان. من رو هم با خودت ببر. من به این دنیا نیازی ندارم!
دستهای نرم مادرش رو روی موهاش احساس کرد که نوازشش میکرد.
_این اشتباهه...تو باید به زندگیت ادامه بدی و به جنگیدن ادامه بدی. من میدونم که بالاخره زندگیت بهتر میشه پسرم.
مینهو سرشو توی آغوش مادرش تکون داد و با عصبانیت با صدای بلندتری گفت:
_نه! این ایمان مسخره ی تو نمیتونه باعث بشه دید من به زندگی بهتر بشه و قویتر باشم! من دیگه نیرویی برای جنگیدن ندارم! جای من توی این دنیا نیست.
ناگهان دستی که دور کمر مادرش بود خالی شد و دیگه توی بیمارستان نبود.
با وحشت به محیط اطرافش نگاه کرد...
اینجا...اینجا انباری بود.
جایی که پدرش هر روز تنبیهش میکرد.
صدای قدمهایی توی گوشش پیچید.
دستهاش شروع به لرزیدن کرد و با گریه گوشه ی اتاقک پناه گرفت.
صدای قدمها نزدیک و نزدیکتر میشد و بعد از چند لحظه، مرد بلند قامتی رو به روش ایستاد و مینهو حتی نمیتونست نگاهش رو بالا بیاره.
_تو علامت نحسی و شومی هستی! تو کسی بودی که باعث مرگ مادرت شد!
و لگدی محکم به شکمش برخورد کرد و نفس پسرک جمع شده رو گرفت.
لگد دوم....
لگد سوم....
مینهو از شدت درد توی خودش میپیچید اما میدونست کاری نمیتونه بکنه.
با گریه فریاد میکشید و تنها التماس میکرد.
ناگهان دستی محکم روی شونه هاش قرار گرفت و با صدای بلندی که اسمش رو صدا میزد از جا پرید.
_هی هی....تو خوبی؟
مینهو در حالی که چشمهاش اشکی بود و عرق سردی روی بدنش نشسته بود از جاش بلند شد و پسرک غریبه ای روبه روش دید که با نگرانی داشت نگاهش میکرد.
_تو....تو کی هستی؟
پسرک غریبه لبخندی زد و دستشو جلو آورد و گفت:
_من جیسونگ هستم. هم خونه ی جونگین.
مینهو سری تکون داد و با بیحالی دست پسرک رو گرفت و جواب داد:
_خوشبختم. ببخشید که من باعث شدم اذیت بشی. من معمولا شبها کابوس میبینم.
جیسونگ از طرفی سری تکون داد و روی تخت خودش نشست.
_نگرانش نباش. من خیلی شبها اهل خوابیدن نیستم چون شب کار هستم.
و با نگاه کنجکاو پسر رو به روش خنده ای کرد و گفت:
_من توی بار کار میکنم. آهنگساز هستم و توی بارها میخونم.
مینهو آهانی گفت و با یادآوری خاطراتش با چان، با لبخندی تلخ گفت:
_این عالیه....
_خب میتونیم دوباره بخوابیم. اگر که اذیت میشی به خاطر کابوس دوست داری کنارت بخوابم؟
صورت مینهو سرخ شد و سریع دستاشو توی هوا تکون داد و گفت:
_نه...نه! لازم نیست.
جیسونگ خنده ای کرد و با شیطنت گفت:
_منظورم اون فکری که تو کردی نبود پسر! منظورم اینه که میتونی بغلم کنی اینجوری شاید کمتر بترسی؟
پسرک کمی فکر کرد و آهی کشید و با خجالت گفت:
_برات مشکلی نداره؟
_معلومه که مشکلی نداره. من با دوستام معمولا همینطوری میخوابم. اصلا نگران نباش. من پسر عجیب و غریبی نیستم که بخوام کاری بکنم.
و آروم به سمت تخت مینهو رفت و کنارش دراز کشید.
مینهو با لبخندی ضعیف آروم کنار هم اتاقی جدیدش دراز کشید و چشمهاشو بست.
جیسونگ نگاهی به صورت پسرک جدید رو به روش کرد که با لبخندی خوابیده بود.
_زیباست....
زیرلب این رو گفت و خودش هم بعد از چند لحظه خوابید.
*******
صبح روز بعد، چان اصلا وضعیت خوبی نداشت.
شیشه های خالی مشروب همه ی جای اتاق افتاده بود و خودش هم با بیحالی روی تخت دراز کشیده بود.
صورتش از اثرات گریه های چند ساعت گذشته قرمز شده و موهاش بهم ریخته بود.
اثرات شیشه های شکسته ی لیوان روی زمین ریخته بود.
با صدای زنگ گوشی نگاهی به صفحه کرد و جواب داد:
_رمز در رو برات فرستادم، بیا داخل.
و گوشی رو سریع قطع کرد و دستی روی پیشونیش کشید که درد وحشتناکی میکرد.
_خدای من اینجا چه خبره؟؟ مینهو کجاست؟
صدای چانگبین در حالی که با چشمهای گرد شده و وحشت زده به وضعیت اتاق نگاه میکرد، شنیده شد.
چان با شنیدن اسم مینهو محکم چشمهاشو روی هم فشار داد و زیرلب جواب داد:
_بهش گفتم از اینجا بره....
چانگبین با صدای بلندتری گفت:
_تو چه غلطی کردی؟؟؟
چان با عصبانیت از جاش بلند شد و فریاد زد:
_بهش گفتم از اینجا بره! چون اون هیونجین عوضی دنبالش بود و میدونستم تا بلایی سر اون نیاره و حال من رو نگیره دست بردار نیست!!!
چانگبین با شنیدن خبرهای جدید شوکه شده بود اما سعی کرد آرامش خودش رو بخاطر دوستش حفظ کنه و آروم از بین تیکه های شکسته ی شیشه، کنار چان روی تخت بشینه و گفت:
_اما....مینهو چی؟ احساسی که نسبت بهش داشتی چی؟ اصلا برای اون پسر بینوا توضیح دادی؟ تو که حال اون پسر رو میدونستی!!
چان بغضی کرد و با دستهاش صورتش رو پوشوند و با گریه گفت:
_میدونم چانگبین....باور کن میدونم! اما راه دیگه ای به ذهنم نرسید.
چانگبین نفس عمیقی کشید و‌ دستشو روی شونه ی دوستش که کاملا مشخص بود در هم شکسته گذاشت و گفت:
_چان....تو باید خودت رو بخاطر اتفاقی که برای فلیکس افتاد ببخشی! و سعی کنی زندگیت رو توی دست خودت بگیری! تا کی میخوای به خاطر این موضوع بذاری بقیه برات تصمیم بگیرن؟ اصلا میدونی با این کاری که کردی از مینهو محافظت کردی یا اینکه بیشتر از قبل بهش آسیب رسوندی؟ حداقل نذار این دفعه کسیو که دوسش داری از دست بدی. اگر میترسی اتفاقی براش بیوفته پس برای محافظت ازش همه ی تلاشت رو بکن! نه اینکه ازش فرار کنی. اینکه از واقعیت فرار کنی نه تنها باعث بهتر شدن ماجرا نمیشه بلکه باعث خرابتر شدنش میشه.
دستشو برداشت و به سمت بیرون از اتاق قدم برداشت و با صدایی که عصبانیت ازش مشخص بود گفت:
_این بارو دیگه گند نزن بنگ چان. نذار بیشتر از این ازت ناامید بشم. فقط از جات بلند نشو تا بیام و این خراب کاری هات رو تمیز کنم.
و از اتاق خارج شد.
چان میدونست چانگبین تنها زمانی اون رو با اسم کاملش صدا میزنه که واقعا از دستش عصبانی هست.
و میدونست داره درست میگه.
اون نباید خودش رو گول میزد.
اون ترسیده بود...ترسیده بود که همه چیز دوباره تکرار بشه و کاری از دستش برنیاد.
و برای همین از همه چیز فرار کرده بود.
شاید باید این دفعه قدمی برای خوشحالی خودش برمیداشت.
همه ی عمرش رو داشت برای خوشحالی و رضایت دیگران تلاش میکرد.
چرا نباید خودش رو اولویت قرار میداد؟
دستهاشو مشت کرد و روی تخت دوباره دراز کشید.
اون احساسی به مینهو داشت که تا حالا تجربه نکرده بود و از همین الان ندیدن پسرک کوچیکتر داشت دیوونش میکرد.
_نباید میذاشتم اون از پیشم بره....یعنی الان تو چه حالیه؟ فاک! چطور میتونم باهاش رو به رو بشم بعد از کاری که کردم؟!
زیرلب این رو گفت و چشمهاشو بست و سرشو داخل بالشت فرو برد.
همینطور که درحال فکر کردن بود با صدای چانگبین به خودش اومد.
_هی...اصلا توی اتاق مینهو بعد از رفتنش رفتی؟
چان با ناراحتی آهی کشید و زیرلب گفت:
_نمیتونستم...اگر وارد اتاقش میشدم احساس میکردم دارم دیوونه میشم.
دوستش تو سری محکمی بهش زد و با تکون دادن سرش برگه ای رو جلوش قرار داد.
_پسره ی احمق! اون برات نامه گذاشته....و باید بهت بگم، اون پسرک هم مثل خودت یه احمق به تمام عیاره چون اون هم عاشقته.
و با غرولند از اتاق بیرون رفت.
چان با اخمی در حالی که سرشو میمالید برگه رو برداشت و چشمهاش گرد شد.
توی برگه طرحی از چهره ی خودش بود.
زیباترین طرحی که تا حالا دیده بود....با دقیقترین جزئیات....
در حالی که داشت میخندید و چالهای روی گونش مشخص شده بود.
و چشمهاش که در حال خندیدن جمع شده بودن.
حتی خود چان هم نمیدونست که ممکنه چنین خنده ی زیبایی داشته باشه.
برگه رو به پشت برگردوند و با متنی رو به رو شد:
«هیونگ....چان هیونگ. میدونم که این رو احتمالا بعد از رفتن من میبینی. دوست داشتم میتونستم کار بیشتری برای جبران محبت هایی که به من کردی انجام بدم اما متاسفانه امکانات زیادی نداشتم!
هاهاها....(خجالت کشیدن)
اوایل وقتی که نگاهت میکردم، همیشه توی چشمهات غم خاصی دیده میشد. غمی که تا حدودی میتونستم باهاش ارتباط بگیرم؟
نمیدونم....شاید چون خودم هم توی وضعیت خوبی نبودم. احساس میکردم خودم تنها کسی نیستم که در حال رنج کشیدن هست.
اما با گذر زمان لبخندهات رو دیدم و وقتی که خندیدی، فهمیدم که زیباترین لبخند متعلق به تو هست.
و حتی خودت نمیدونی که چقدر زیبایی.
بودن با تو باعث شد که حتی برای مدت کوتاهی هم که شده از اون دنیای تاریک و تنهایی که داشتم بیرون بیام.
بارها و بارها برای خودم تکرار میکردم که تو از روی مهربونی هست که داری بهم کمک میکنی.
و من نباید از خط قرمزها رد بشم.
نباید به خودم اجازه بدم که شخصی مثل تورو به قلب زخم خورده ی خودم راه بدم.
ولی خب....به نظر میاد همه چیز غیرقابل پیش بینی هست. و نمیتونی احساساتت رو کنترل کنی.
خیلی حرف زدم احتمالا خسته شدی....
پس تمومش میکنم.
امیدوارم که زندگی خوبی داشته باشی هیونگ.
مهمتر از همه...امیدوارم خوشحال باشی...
هم برای خودت....و هم برای من....
خداحافظ.
لی مینهو»
چان بی اختیار با خوندن اون نامه اشک میریخت و محکم نامه رو به قفسه ی سینش چسبوند.
بعد از چند دقیقه که آروم شد، نفس عمیقی کشید و از جاش بلند شد.
_باید اون رو برگردونم....نمیخوام دوباره کسی رو که دوستش دارم از دست بدم.
و به قاب عکس فلیکس خیره شد و با لبخند تلخی گفت:
_متاسفم برادر کوچیکه...
و سریع کتش رو برداشت و بدون توجه به فریادهای چانگبین از خونه خارج شد.

take my hand ( chanho/ Hyunlix )Donde viven las historias. Descúbrelo ahora