پارت بیست و دوم

273 62 29
                                    

_من میرم باهاش حرف میزنم.....
چان آروم سرشو تکون داد و با کمی نگرانی ته دلش رفتن مینهو رو تماشا کرد.
مینهو پشت در اتاق ایستاد و به ظرف غذا نگاه کرد.
میدونست ممکنه هیونجین دوباره حالت دفاعی به خودش بگیره که خودش رو ضعیف نشون نده.
پس آروم ظرف رو روی گل میزی بیرون از اتاق قرار داد. نفس عمیقی کشید و بالاخره ضربه ای روی در زد و آروم دستگیره ی در رو پایین آورد و وارد اتاق شد.
هیونجین روی تخت دراز کشیده بود و پشتش به سمت پسرک قرار داشت.
_هی....هیونجین خوابی؟
مینهو با صدای کمی اسم پسر رو صدا زد و وقتی لرزش بدنش رو دید، فهمید که بیداره.
پس با لبخندی به سمت دیگه ی تخت رفت و رو به روی پسر خوابیده نشست.
اما با دیدن اشکهای اون روی صورتش و خیسی بالشتی که زیر سرش قرار داشت، لبخندش محو شد و با نگرانی کمی خودش رو جلوتر کشید و دستشو روی شونش قرار داد.
_هی....هیونجین؟ داری گریه میکنی؟
هیونجین با اخمی دست پسر بزرگتر رو کنار زد و سرشو داخل بالشت فرو برد.
مینهو آهی کشید و دوباره دستشو روی کمر پسر قرار داد و به شکلی دایره وار روش کشید تا آرومش کنه.
میدونست هیونجین چقدر الان باید تحت فشار باشه و نگران کسی باشه که عاشقش هست.
_ما بالاخره فلیکس رو پیدا میکنیم هیونجینا....اینطوری که داری به خودت فشار وارد میکنی و به خودت آسیب میزنی اصلا کمک نمیکنه. حتی غذا هم نمیخوری! بنظرت فلیکس دوست داشت تورو توی چنین وضعیتی ببینه؟
هیونجین با خشم سرشو از بالشت بیرون آورد و در حالی که از شدت گریه چشمهاش رو به قرمزی رفته بود، به حالت نشسته رو به روی مینهو قرار گرفت.
مینهو باید اعتراف میکرد که اولین بار بود این پسر لجباز و گستاخ رو که همیشه خودش رو قوی نشون میداد، اینقدر شکننده و احساساتی میدید.
_ب...بنظرت اصلا ب...به م...من فکر میکنه؟! اصلا...اصلا زمانی بوده ک...که ع...عاشق من بوده باشه؟! یا...یا همش یه دروغ بوده؟!
مینهو لبخند تلخی زد و صورت گریون پسرک رو توی دستهاش قرار داد و با حرکت انگشتهاش، اشکهای پی در پی اون رو پاک کرد.
_میدونی...من واقعا کامل از داستان زندگی شما دو نفر اطلاعی ندارم، اما...طبق چیزهایی که چان برام تعریف کرده، و طبق شناختی که از شخصیت فلیکس پیدا کردم، اون هیچ وقت چنین کاری رو در حقت انجام نمیده هیونجینا.
هیونجین با چشمهای اشکی سرشو پایین انداخته بود و نگاه پسر بزرگتر رو به روش نمیکرد.
_اما...اما اون مرتیکه ی عوضی از همه چیز خبر داشت. و اینطور که معلومه فلیکس رو خیلی خوب میشناخته! این....این منو میترسونه مینهو!
مینهو آهی کشید و به پشتی تخت تکیه داد و پاهاش رو جمع کرد و دیوار رو به روش خیره شد.
_این ترس....این ترسیه که هرکسی که عاشقه باید با خودش حمل کنه. شایدم...بهتره گفت کسی که عاشقتر هست؟
هیونجین با گیجی بهش خیره شد و با سکوتش، اون رو تشویق کرد که به حرفش ادامه بده.
_میدونی....وقتی با تمام وجودت عاشق یک نفر بشی، کم کم ترسی توی وجودت ریشه میزنه. ترس از دست دادن. ترس از دست دادن کسی که روحت به خاطر اون داره میدرخشه و به زندگیش ادامه میده.
و....
و حقیقتش رو بخوای احساس میکنم من و تو خیلی بهم دیگه شباهت داریم.
خنده ی تلخی کرد و نگاهی پر از غم به هیونجین انداخت و ادامه داد:
_میدونی...هردوی ما دوره ی تاریکی از زندگیمون رو پشت سر گذاشتیم. و خب...اگر درست حدس بزنم، هیچ کدوم هیچ وقت واقعا طعم واقعی محبت و عشق رو نچشیدیم تا زمانی که من با چان و تو با فلیکس آشنا شدی. درسته...اونها هم سختی ها و تاریکی های خودشون رو داشتن. اما اونی که زخمهای عمیق تری برداشته باشه، ترس از دست دادن چیزی که مثل یه معجزه وارد زندگیش شده رو بیشتر احساس میکنه.
چون...
به طریقی، توی ناخودآگاهمون احساس میکنیم که لیاقت این همه عشق و زیبایی رو توی زندگیمون نداریم. احساس میکنیم که ارزشمند نیستیم. اما همزمان اینقدر خودخواه هستیم که نمیتونیم بذاریم اون روشنایی و عشقی که وارد زندگیمون شده رو از دست بدیم. ترس افتادن دوباره توی تاریکی مطلق رو داریم.
هیونجین با شنیدن حرفهای مینهو، قلبش به درد اومد و دقیقا میدونست که تک تک اون کلمات حقیقت دارن.
پدر هیونجین هیچ وقت بهش علاقه ای نشون نداده بود و تنها به اون به چشم یه وسیله برای رسیدن به خواسته هاش نگاه کرده بود.
مادرش اون رو رها کرده بود و هیچ وقت حتی یکبار هم باهاش در تماس نبود.
اون تنها بود...
تنها و بدون حتی ذره ای عشق و محبت که باعث بشه احساس باارزش بودن بکنه.
مینهو هم دوران بچگی سختی داشته و حتی پدرش جلوی چشمهاش، خودش رو به دار آویخته بوده.
تنهایی برای سالها همدم هردو پسر بوده.
و تنها زمانی تونستن به این احساس پوچی و ناامیدی غلبه کنن که با فلیکس و چان آشنا شدن.
پس این ترس منطقیه...
ترس از دست دادن تنها و آخرین جرقه و روشنایی وجودت برای ادامه دادن.
چان و فلیکس همدیگه رو توی سختی ها داشتن اما هیونجین و مینهو چی؟!
هیونجین با نگاهی غمگین به مینهو برای چند لحظه خیره شد و با لبخندی کمی خودش رو به سمت پسر کشید و دستهاش رو توی دستهای خودش قرار داد.
_ممنونم....ممنونم که با وجود همه ی دردهایی که برات ایجاد کردم باز هم کنارم موندی تا کمکم کنی.
مینهو خنده ای کرد و با خجالت دستی پشت گردنش کشید.
_کاری نکردم...اما احساس کردم که نیاز داری با کسی حرف بزنی، و از اونجایی که میدونستم خیلی شخصیتهای نسبتا مشابهی داریم، شاید بهتر بتونیم حرفهای همدیگه رو درک کنیم.
هیونجین خنده ای کرد و کنار مینهو به پشتی تخت تکیه داد.
_راستش رو بخوای...حتی دیگه از دست چان هم عصبانی نیستم. فهمیدم که توی این سه سال، از آدم اشتباهی متنفر بودم. اما...نمیدونم چطور براش جبران کنم.
و از روی عصبانیت لگدی به بالشت زیر پاش زد و آهی کشید.
مینهو از رفتار بامزه ی پسرک لجباز خنده ای کرد و دست به سینه سری تکون داد.
اون میدونست با وجود اینکه میتونه دست دو پسر رو بگیره و کاری کنه سریع با هم کنار بیان، اما میخواست توی روند طبیعی بهبود پیدا کردن یه رابطه ی دوستی دخالتی نکنه.
_چطور شما دو نفر اینقدر لجباز و بامزه هستین؟
هیونجین اخمی کرد.
_من؟ بامزه؟ هیچ وقت! من سکسی هستم!
مینهو با خنده ی بلندتری از جاش بلند شد و زیرلب جواب داد:
_درسته...همینی که تو میگی! حالا بشین اینجا تا برات غذات رو بیارم.
هیونجین بالاخره فکری که توی ذهنش چرخ میزد رو قبل از اینکه مینهو از اتاقش خارج بشه از دهنش خارج کرد:
_هی...عام...مینهو میتونم....میتونم هیونگ صدات بزنم؟ البته میدونم ممکنه هنوز باهام راحت نباشی و دوست نداشته باش....
مینهو آهی کشید و چشمهاشو چرخوند‌ و قبل از اینکه بذاره پسرک جملشو تموم کنه سریع گفت:
_نخیر! مشکلی نداره میتونی هیونگ صدام بزنی! خودت رو کشتی پسر!!
و با خنده ای از اتاق خارج شد.
بعد از چند ثانیه ظرف غذا رو کنار تخت قرار داد و دست به سینه گفت:
_حالا این هیونگت میگه که باید غذات رو تا آخر بخوری وگرنه کاری میکنم پرنده های آسمون به حالت گریه بکنن باشه؟
و لبخند ملیح اما ترسناکی زد و از اتاق خارج شد و در رو بست.
هیونجین آهی کشید اما ناخودآگاه لبخندی روی لبهاش نشست.
میتونست احساس گرم بودن رو حس کنه.
دیگه...
اون احساس سرد و تنهایی براش کمرنگ شده بود، و خب شاید این میتونست مقدمه ای برای شروع اتفاقات خوب بعدی باشه.
*****
چان وقتی مینهو وارد اتاق شد کمی نشست و با گوشیش کار کرد.
اما مدت زمانی که اون داخل اتاق مونده بود بیشتر از چیزی بود که انتظارش رو داشت.
پس حس کنجکاویش نذاشت سرجاش باقی بمونه.
از جاش بلند شد و‌ با قدمهایی آهسته، جوری که صدا نده، از پله ها بالا رفت و خودش رو به پشت در اتاق رسوند و سرش رو روی در قرار داد.
هیچ صدایی شنیده نمیشد و این چان رو عصبی تر و کنجکاوتر میکرد.
پس آروم دستش رو روی دستیگره ی در قرار داد و با احتیاط اون رو به پایین حرکت داد و با کلی شانس، بالاخره تونست اون رو بدون ایجاد هیچ صدایی باز کنه.
نفس عمیقی کشید و‌ آروم همونجا ایستاد و از فاصله ای که با باز شدن در ایجاد کرده بود، به صحبتهاشون گوش کرد.
_مینهو و هیونجین کی اینقدر با هم نزدیک شدن که این همه حرف با هم دارن؟! نکنه هیونجین میخواد دوست پسر منو از راه به در کنه.
چان با دستی که توی موهاش فرو میبرد، زیرلب این رو گفت و‌ سرشو بیشتر به سمت اتاق برد و لبخندی شیطانی روی لبهاش نشست.
_ولی خوبیش اینه که میتونم بفهمم چی میگن.
اما با شنیدن حرفهای مینهو کم کم لبخندش محو شد و در‌حالی که شوکه شده بود، همونجا روی زمین نشست و قطره ی اشکی روی صورتش نشست.
«به طریقی، توی ناخودآگاهمون احساس میکنیم که لیاقت این همه عشق و زیبایی رو توی زندگیمون نداریم. احساس میکنیم که ارزشمند نیستیم. اما همزمان اینقدر خودخواه هستیم که نمیتونیم بذاریم اون روشنایی و عشقی که وارد زندگیمون شده رو از دست بدیم. ترس افتادن دوباره توی تاریکی مطلق رو داریم.»
این حرف مینهو توی سرش زنگ میزد.
پس تمام این مدت که مینهو باهاش بوده، چنین احساسی داشته؟
تمام لحظات رو با ترس از دست دادنش گذرونده و‌ چان نتونسته بود متوجهش بشه؟
اون‌ احساس کرده بود که مینهو همیشه به نوعی توی رابطشون با احتیاط رفتار میکنه.
بعد از چند لحظه، وقتی شنید که مینهو میخواد برای هیونجین غذا بیاره، سریع از جاش بلند شد و دوباره توی آشپزخونه پشت میز نشست.
اشکهاش رو پاک کرد و‌ سرشو پایین آورد تا مینهو متوجه نشه.
_هی چانا...خوبی؟ چرا سرت پایین هست؟
مینهو وقتی چان رو دید با نگرانی این رو پرسید و دستشو پشت گردن پسر بزرگتر قرار داد.
_من...من خوبم. پس هیونجین راضی شد غذا بخوره؟
چان با لحن نسبتا سردی، این رو پرسید و از جاش بلند شد.
_من دیگه خیلی اشتهایی ندارم. وقتی غذا رو به هیونجین دادی، بیا توی اتاق خواب.
و سریع از کنار مینهو گذشت و وارد اتاق خودشون شد.
مینهو با نگرانی نگاهی به چان انداخت و‌ با احساسی آمیخته با ترس و‌ عدم اطمینان غذا رو به هیونجین رسوند و با نگرانی خودش رو به اتاق چان رسوند و با ضربه ی آرومی وارد شد.
چان در حالی که پشتش به پسرک بود روی تخت نشسته بود و حرفی نمیزد.
مینهو آروم قدمی به سمتش برداشت و جلوش روی زمین زانو زد و به چهره ی چان که بدون هیچ حسی بود خیره شد.
دستشو روی صورت پسر بزرگتر قرار داد و با صدای نامطمئنی پرسید:
_هی....چان حالت خوبه؟
چان ناگهان اما روی زمین کنار مینهو نشست و دستاشو محکم دور بدن پسرکش حلقه کرد.
مینهو که از این حرکت ناگهانی چان جا خورده بود، برای چند لحظه سرجاش خشک شد اما بعدش لبخندی زد و دستشو روی کمر چان قرار داد.
و با صدای شیطنت آمیزی پرسید:
_هی...منو ترسوندی! فکر...فکر کردم از دستم ناراحتی چیزی هستی! تا نگو دلت برام تنگ شده بود؟ همین چند دقیقه ای که تو اتاق هیونجین بودم باعث شد دلتنگم بشی؟
و خنده ی ریزی کرد.
چان اشک توی چشمهاش جمع شد و‌ همونطور مینهو توی آغوشش قرار داشت اون‌ رو بلند کرد.
مینهو پاهاشو دور کمر پسر قرار داد و با خنده گفت:
_میخوای چیکار کنی؟!
چان در‌حالی که به زور جلوی اشکهاش رو گرفته بود، لبخندی زد و باز هم بدون پاسخی روی لبه ی تخت نشست و با نفس عمیقی عطر بدن پسرک رو داخل ششهاش فرو برد.
_تو...تو از این که من رو از دست بدی میترسی؟
با این سوال، مینهو لبخندش محو شد، و حالتی شوکه از چان فاصله گرفت و به صورتش نگاه کرد.
_چ...چی گفتی؟
چان با ناراحتی دستی توی موهای پسرکش فرو برد و روی صورتش قرار داد.
_چرا فکر میکنی لیاقت عشق من رو نداری؟ چون همیشه تنها بودی و میترسی ک از دستم بدی؟
مینهو سرشو با خجالت توی گودی گردن چان فرو برد و آروم سری به نشونه ی تایید تکون داد.
چان آهی کشید و پسرکش رو به عقب هل داد تا دوباره ببینتش و با چهره ی اشکبارش رو به رو شد.
لبخند غمگینی زد.
_هی هی...مشکلی نیست. مشکلی نیست. من اینجا هستم. من قراره تا آخرش باهاع باشم. لی مینهو...مستر لی مینهویی که قلبم رو به تسخیر خودش درآورده! بهم نگاه میکنی؟
مینهو آروم با خنده ی کوچیک آمیخته با گریش به چشمهای قهوه ای رنگ پسر رو به روش خیره شد.
_مینهوی قلبم...فرشته ی زمینی من...تو این پسری که جلوت نشسته رو تا ابد داری و هیچ وقت هم قرار نیست رهات بکنه. اون کسایی که توی زندگی تورو رها کردن، لیاقت بودن در کنار تورو نداشتن. تو مثل یه هدیه وارد زندگی من شدی. و منو با وجودت نجات دادی‌. چطور میتونم تورو از خودم جدا کنم؟
مکثی کرد و بوسه ای روی لبهای مینهو کاشت و پیشونیش رو به پیشونی سرد پسرکش چسبوند و چشمهاشو بست.
_تو....تو منبع آرامش من هستی. دلیلی هستی که زندگیم رو دوباره زیبا ببینم. میدونم...میدونم اشتباه کردم که اون موقع تورو از خودم روندم. بزرگترین اشتباهی بود که میتونستم مرتکب بشم. اما...اما از الان هیچ وقت قرار نیست رهات کنم. فرشته ی زمینی من تو کسی هستی که حاضرم براش بمیرم.
مینهو با گریه به پسر رو به روش نگاه کرد.
_حرفهای منو با هیونجین شنیدی؟ ای پسره ی فضول! نتونستی یک دقیقه صبر کنی؟
و خنده ای کرد و با پشت دستش اشکهاشو پاک کرد.
چان هم با شیطنت در حالی که دستشو روی صورت زیبای دوست پسرش میکشید جواب داد:
_چیکار کنم؟ من عاشق تر از این هستم که دوست پسر زیبا و جذابم رو یک دقیقه هم تنها رها کنم!
و صورتش رو دوباره نزدیک کرد و اینبار بوسه ی طولانی رو شروع کرد که پایانش با نفس نفس زدن دو پسر توی آغوش همدیگه بود.
چان آروم مینهو رو که صورتش رو به سرخی رفته بود روی تخت قرار داد و روی بدن پسرک خیمه زد.
_امشب....کاری میکنم که همه بدونن تو فقط و فقط مال منی و نمیذارم هیچ وقت ازم دور بشی. عشقی که لیاقتش رو داری بهت نشون میدم.
و بوسه ای روی پوست برهنه ی شیری رنگ پسرک زد و دستشو آروم به زیر لباسش برد و آهی از مینهو گرفت که باعث نیشخند بیشترش شد.
_بهت لذتی میدم که هیچ کس دیگه ای نتونه بهت بده. کاری میکنم که معتاد لمسهای من به بدن زیبات بشی.
اما مکثی کرد و به چشمهای براق مینهو نگاهی کرد.
دستشو آروم گرفت و بوسه ای روشون زد.
_دوست داری این کارو بکنم؟ آماده ای؟
مینهو‌ که دیگه تحمل حتی یک ذره مکث و معطلی رو نداشت یقه ی پسر بزرگتر رو گرفت و به سمت خودش کشید.
و کنار گوشش زمزمه کرد:
_من همش مال تو هستم.
*****
_بله حتما...حتما موقعی که دستم بهش برسه کاری میکنم که اون یکی پسر رو هم دنبالش بکشم. نگران نباشید. تا زمانی که هزینه رو برام واریز کنید من تمام و کمال کارهایی که گفتید رو انجام میدم.
سیگاری رو توی دستش گرفت و با خنده ی نفرت انگیزی به ساعات و روزهای کاری که از پرورشگاه گرفته بود، خیره شد.
_هرزه کوچولوی لجباز...بالاخره دستم بهت میرسه.
******
خببب این هم از پارت جدید ^^
یکم این دفعه فکر کنم پارت طولانی تری بود نه؟
امیدوارم دوستش داشته باشید چون پارت بعد خیلی چیزا رو قراره نشون بدم.
با نظرات قشنگتون بهم انرژی بدید.
لاو یو♥️




take my hand ( chanho/ Hyunlix )Donde viven las historias. Descúbrelo ahora