پارت هفتم

310 76 41
                                    

_خدای من اینجا خیلی قشنگ و باحاله!!!
مینهو با دهنی نیمه باز، دور تا دور استودیو رو نگاهی میندازه و آروم دستی روی گیتار و پیانوی داخل اونجا میکشه.
چان از دیدن هیجان و خوشحالی مینهو لبخندی روی لبهاش نقش میبنده و دوست داره زمان رو متوقف کنه و این صحنه ثابت باقی بمونه.
تقریبا اولین بار هست که چان احساس میکنه اون پسرک قلبا خوشحاله و آزادانه رفتار میکنه و نگران چیزی نیست.

چانگبین آروم دست به سینه کنار چان میاد و کنار گوشش زمزمه میکنه:
_هی...نمیخوام نگاه رمانتیک و عاشقانت به دوست پسرت رو خراب کنم ولی باید کارمون رو شروع کنیم.
چان در حالی که با شنیدن اسم «دوست پسر» بدنش داغ شده بود، دوستش رو به عقب هل داد و جوری که مینهو نشنوه گفت:
_اون دوست پسرم نیست! اینقدر چرت و پرت نگو.
و پشت صندلی نشست.

بعد از چند لحظه مینهو روی مبلی که پشت سر دو پسر رو به روش بود، نشست و با کنجکاوی و هیجان به انجام کارهاشون نگاه کرد.
هرکاری که اونها انجام میدادن براش تازگی داشت و خوشحال بود که چان بهش اجازه داده بود اینجا حضور داشته باشه.
نگاهی به پسر بزرگتر انداخت.
اون موقع ساختن آهنگ خیلی جدی میشد و کاملا با چانی که همیشه لبخند میزد و مهربون بود فرق داشت.
و همین....
همین موضوع اون پسر رو برای مینهو صد برابر....
جذابتر میکرد!
_جذابتر....
مینهو زیرلب آروم تکرار کرد.
گوشاش قرمز شده بودن و اون آروم دستشو روشون کشید تا داغی و قرمز بودنش رو کم کنه.
* خدای من برای چی باید به چنین چیزی فکر کنم؟! مینهو تو دیوونه شدی. توی موقعیتی نیستی که بخوای روی کسی کراش بزنی! حواست هست؟
توی فکرش خودش رو سرزنش کرد و سعی کرد حواسش رو پرت کنه.
اما استودیو جای خیلی بزرگی نبود که باعث بشه نگاه مینهو دوباره روی هیونگش قفل نشه.

مینهو آهی کشید و ناگهان دفترچه ای رو گوشه ی میز کنار مبل پیدا کرد.
فکری به ذهنش رسید و لبخندی روی لبهاش نشست.
دفترچه رو آروم و بدون سرو صدا برداشت و با مدادی که داخلش بود شروع به زدن طرح هایی کرد.
هر از گاهی نگاهی به دو پسر رو به روش و محیط اطراف میکرد و دوباره با دقت نگاهش رو روی صفحه ی روی پاهاش قفل میکرد.

حدود 2 ساعت گذشته بود و بدون وقفه، چان و چانگبین داشتن روی متن آهنگ و تنظیمش کار میکردن.
_خب....فکر کنم بتونیم یک نیم ساعتی استراحت کنیم و بعد بیایم سراغش. احتمال میدم تا شب بتونیم این یکی رو تموم کنیم.
چانگبین سری تکون داد و به سمت پشت سرش برگشت و ابرویی بالا انداخت.
چان با کنجکاوی به سمت جایی که چانگبین نگاه میکرد برگشت و مینهویی که روی مبل، در حالی که دفترچه ای باز روی پاهاش بود، خوابیده بود رو دید.

_خدای من کاملا فراموش کرده بودم که مینهو هنوزم اینجاست! حتما خیلی خسته شده.
و سریع از جاش بلند شد و بالای سر مینهو رفت و دستشو زیر سرش قرار داد.
_دسته ی مبل خیلی سفت بوده....چطور خوابش برده. حتما سرش درد میکنه.
چان با نگرانی پشت سرهم داشت خودش رو سرزنش میکرد که دستی روی شونش اومد و باعث شد برگرده.
_هی....چان چیزی نیست لازم نیست اینقدر خودت رو سرزنش کنی!

take my hand ( chanho/ Hyunlix )Dove le storie prendono vita. Scoprilo ora