چان در حالی که به میله بسته شده بود، با بیحالی به زخم روی شکمش سریع نگاهی انداخت.
زخم عمیقی نبود، اما ازش خون میرفت.
_فاک....مشکلی نداره...میتونم...میتونم تحملش کنم...
و به مینهو نگاهی انداخت.
مینهویی که روی زمین، با دستهای بسته افتاده بود.
آقای وانگ با نیشخند کثیفی خودش رو به چان رسوند و با مشتی محکم به صورتش کوبید.
مزه ی خون توی دهن پسرک حس و از شدت درد چشمهاش بسته شد.
مینهو با گریه سعی میکرد که از جاش بلند بشه.
_دستتو...از اون دور کن مرتیکه ی کثافت مریض!
بالاخره با همه ی توانی که داشت از ته دل فریاد کشید و توجه اون مرد دیوانه رو به خودش جلب کرد.
چان با نگرانی به مینهو خیره شد.
*هیونجین...زود باش...فقط زود باش...*
چان توی دلش این رو گفت و با کف دستش روی زمین میکشید تا بلکه چیزی رو برای باز کردن دستهاش پیدا کنه و تیکه ی شیشه ای رو توی دستهاش احساس کرد و سریع اون رو برداشت.
آقای وانگ صورتش رو برگردوند و دوباره به پسر بسته شده نگاه کرد.
صورتش رو نزدیک آورد و کنار گوش چان گفت:
_حالا ببین چطور اون پسرک هرزه رو جلوت به فاک میدم و تو نتونی هیچ کاری دربارش بکنی.
با این حرف، خون توی رگهای چان یخ زد.
دستهاش از شدت عصبانیت مشت شد و به خاطر شیشه ی توی دستش زخم شد.
سعی کرد از جاش بلند بشه.
اما با دستهای بسته دوباره به زمین کوبیده شد و دردی جانکاه وجودش رو فرا گرفت.
بغضی کرد و با چشمهایی قرمز از اشک فریاد کشید:
_من رو بکش....مگه از دست من عصبانی نیستی؟! همین الان من رو بکش مرتیکه ی لعنتی و بذار اون از اینجا بره!
آقای وانگ خنده ی دیوانه واری کرد و خودش رو از پسر دور کرد و به سمت مینهو قدم برداشت.
_اوه...کشتنت؟ خب....با کمال میل این کارو انجام میدم اما بنظرت تنها کشتنت برات زیادی ساده نیست؟
دستی توی موهای آشفته ی پسر کوچیکتر کرد و سرش رو محکم بالا آورد.
_اول باید جلوی چشمهات، نابود شدن عشقت رو ببینی!
بعد از اون....چان از شدت خونریزی، چشمهاش تار شد و با این فکر که باید مینهو رو از دست اون هیولا نجات بده از هوش رفت.
******
* نیم ساعت پیش*
هیونجین با نگرانی همراه دو ماشین دیگه ای که پشت سرش ایستاده بودن، با نگرانی به گوشیش نگاه میکرد.
_فاک بهت بنگچان....الان کجایی؟! الان اون روانی کجاست؟ فلیکس....فلیکس کجاست....
با عصبانیت آهی کشید و آروم به منظره ی بیرون از ماشین خیره شد.
کم کم داشت به این زندگی بدون هیجان و شادی عادت میکرد...
زندگی بدون فلیکس اگر دقیقتر میخواست بگه.
نمیدونست عادت بود یا بیحسی...
هرچیزی بود باعث شده بود که اون درد عمیق، اون زخم روحش رو تبدیل به یک خشم تبدیل کنه.
خشمی که هدفش بنگچان بود.
اما حالا...
همه ی اون احساسات با شنیدن اینکه فلیکس زنده بود، از بین رفته بودن.
دیدن چان باعث شده بود دیدش نسبت بهش عوض بشه و بفهمه که هردوی اونها قربانی این وضعیت داغون بودن.
حالا احساسی که این روزها داشت، پر از هیجان و امید بود.
میخواست باور کنه که زندگی لعنتیش بالاخره بهش یک فرصت دوباره داده.
بهش اجازه داده که شادی رو بار دیگه تجربه کنه.
همینطور که توی افکارش غرق شده بود، ناگهان با ضربه ای به شیشه ی ماشینش از جا پرید و با دیدن کسانی که جلوی ماشین ایستاده بودن دهنش باز موند.
_فاک!
چانگبین، جیسونگ، سونگمین و جونگین دست به سینه جلوش ایستاده بودن.
بادیگاردهایی که سوار ماشینهای پشتی بودن، از ماشین پیاده شدن ولی با حرکت دست هیونجین سرجاشون ایستادن.
آهی کشید و با آشفتگی دستی توی موهاش کشید و از ماشین پیاده شد.
_شما لعنتیا اینجا چه غلطی میکنین؟! مگه چان بهتون نگفت که از خونه بیرون نیاین؟!
چانگبین با عصبانیت قدمی به جلو برداشت.
_فکر کردی ما احمق هستیم و ندونیم که شما دوتا احمق با هم یک نقشه ریختین و به ما نمیگین؟!
جیسونگ با تمام نیرویی که داشت پسر بزرگتر رو به عقب کشید و با حالتی ملتمسانه به سمت هیونجین رفت و دستش رو توی دستهای خودش قرار داد.
_نگاه کن....درک میکنم که فکر میکردین اگر ما رو هم وارد ماجرا کنین، ممکنه کار خراب بشه یا ما توی خطر بیوفتیم. ولی خواهش میکنم....
مکثی کرد و با تلاش برای اینکه بغضش نشکنه ادامه داد:
_من به مینهو هیونگ مدیونم....همینطور به چان هیونگ! چون من یجورایی مقصر همهی این اتفاقات هستم.
اشکی روی صورتش نشست و آروم دستش رو از دستهای هیونجین بیرون کشید.
چانگبین آروم پسرک رو به سمت خودش کشید و اون رو توی آغوشش نگه داشت.
دیدن اینکه جیسونگ هنوز هم خودش رو مقصر میدونه و سرزنش میکنه، قلبش رو به درد میاورد.
اون پسرک لیاقت این رو داشت که همیشه لبخند زیباش روی لبهاش نقش ببنده نه اینکه چشمهاش غرق اشک باشه.
هیونجین آهی کشید و با بی صبری دوباره نگاهی به صفحه ی گوشیش انداخت که هیچ علامتی از خودش نشون نمیداد.
_من رو از کجا پیدا کردین؟!
همه ی نگاه ها آروم به سمت سونگمین حرکت کرد.
هیونجین دستاشو توی هوا تکون داد.
_کیم فاکینگ سونگمین!!! دوباره توی کت من جی پی اس جاسازی کردی؟!
سونگمین به مظلومانه ترین حالتی که میتونست شونه هاش رو بالا انداخت و گفت:
_وقتی یهویی غیب میشی و باید توی خونه ی یک غریبه، در حالی که بیهوش هستی پیدات کنم، خب...نباید به من اعتراض کنی که یجوری مطمئن بشم کجا هستی!
هیونجین با اخمی انگشت وسطش رو به منشیش و بهترین دوستش نشون داد و با اون یکی دستش دوباره صفحه ی گوشی رو چک کرد.
سونگمین که طاقتش تموم شده بود، دست جونگین رو محکم توی دستهای خودش قرار داد و گفت:
_خواهشا بهمون اعتماد کن و بگو که چه نقشه ای توی سرتون بوده! نمیبینی که حال همه چقدر بد هست؟!
هیونجین با عصبانیت زیرلب ناسزایی گفت و بالاخره همه چیز رو برای چهار پسر رو به روش تعریف کرد.
همه وقتی بالاخره ماجرا رو فهمیدن، کمی سکوت کردن و چانگبین اولین کسی بود که به حرف اومد.
_نیاز داریم که به دو گروه تقیسم بشیم برای زمانی که بالاخره گوشی مکان هردوجا رو بهمون نشون بده!
هیونجین با اخمی به دو ماشین پشت سرش اشاره کرد.
_از قبل همه چیز رو آماده کردم. فقط....فقط لطفا برگردید خونه و بذارید من کارمو انجام بدم!
اما با قیافه هایی که توی چهره ی اونها میدید، میدونست که قراره همشون رو با خودش ببره.
_خدای من...شما احمقها اگر بمیرین، اصلا تقصیر من نیست فهمیدین؟!
چهار پسر با خوشحالی محکم سری تکون دادن.
و همین موقع بود که با صدای گوشی هیونجین، همه حواسشون بهش جمع شد.
_بالاخره!! جیسونگ و چانگبین با من بیاید. و سونگمین و جونگین! سریع با اون یکی ماشین به سمت مکان دوم برید.
اما قبل از اینکه همه سوار ماشین بشن، جیسونگ با نگرانی گفت:
_الان از کجا بفهمیم کدوم مکان مربوط به فلیکس و کدوم مربوط به مینهو هیونگ و چان هیونگه؟
هیونجین دستی به صورت خودش کشید و سعی کرد آرامش خودش رو حفظ کنه.
_قطعا اونی که داره حرکت میکنه مال وویونگ هست که داره میره پیش فلیکس و اونی که ثابته مال چان! باید هرچه سریعتر حرکت کنیم! زود باشین!
و بالاخره همه به راه افتادن.
اما همه چیز خوب بود تا زمانی که نقطه ای که مکان چان رو نشون میداد خاموش شد...
_فاک!! مکان چان هیونگ خاموش شد!!
جونگین با وحشت این رو گفت و به سونگمین خیره شد.
سونگمین در حالی که داشت با سرعت رانندگی میکرد، مشتی روی فرمون کوبید.
_عیبی نداره...محل حدودیش رو فهمیدم. فعلا هرچه سریعتر باید خودمون رو تا جایی که ممکنه به اونجا نزدیک کنیم. و بعد....بعد پیداشون میکنیم...خودمون!
جونگین اما با نگرانی سری تکون داد و سعی کرد تا جایی که ممکنه به اتفاقات بدی که قرار بود بیوفته فکر نکنه!
******
چان با سردرد بدی به زحمت چشهاش رو باز کرد و سعی کرد دستهاش رو تکون بده اما اصلا نمیتونست بدن خودش رو تکون بده.
کم کم به خودش اومد و چشمهاش کامل باز شدن و با وحشت به رو به روش خیره شد.
اینجا...
اینجا اون جای قبلی نبود.
بنظر میومد توی یک اتاق هتل باشن...
با صدای ضعیفی سرش رو برگردوند و با چشمهای گرد شده به مینهویی که محکم به تختی که روش دراز کشیده و بسته شده بود نگاه کرد.
مینهو هم که بنظر میومد بیهوش بوده، کم کم چشمهاش رو باز کرد و وقتی که کامل بهوش اومد و دید که به تخت بسته شده، با وحشت شروع به گریه کردن کرد.
چان با نگرانی سریع سعی کرد با حرف زدن، دوست پسرش رو آروم کنه.
_هی هی...چیزی نیست! چیزی نیست! من با پسرا حرف زدم...اونا مارو پیدا میکنن! مینهویا به صدای من گوش کن!!
با جمله ی آخر چان، مینهو بالاخره به خودش اومد و به دستهای بسته اش خیره شد.
اشکهاش روی صورتش بی وقفه میریختن.
با صدای لرزونی گفت:
_ببخش...ببخشید...
چان با اخمی سعی کرد روشو برگردونه تا به چهره ی دوست داشتنی کسی که دیوانه وار عاشقش بود نگاه کنه اما نمیتونست.
با عصبانیت زیرلب ناسزایی گفت و با تمام توانش سعی کرد خودش رو از روی صندلی بلند کنه و با درد وحشتناکی که توی شکمش که الان باندپیچی شده بود، برگشت.
چشمهاش رو از شدت درد محکم بست و لبهاش رو گاز گرفت.
_فاک!
مینهو با ترس به بانداژی که الان دوباره خونی شده بود، نگاه کرد و سریع گفت:
_چانا!! دوباره داری خونریزی میکنی! برنگرد!!
اما دیگه دیر شده بود...
چان بالاخره صندلیش رو برگردونده و با لبخند ضعیفی بهش نگاه میکرد.
_هی....چیزی نیست. الان که میتونم کامل ببینمت و نزدیکت باشم دیگه هیچ چیزی مهم نیست.
پسر کوچیکتر لبخندی زد و سری تکون داد.
_حالت خوبه؟ اون آشغال که بهت دست نزد؟
مینهو بعضی کرد و آروم گفت:
_نه...فقط...فقط سعی کرد...سعی کرد که من..من رو ببوسه...
چان با عصبانیت زیرلب ناسزایی گفت.
_اون حرومزاده رو میکشم...مطمئنم که دستم باز بشه اون رو میکشم!!!
مینهو سعی کرد آرومش کنه که ناگهان در باز شد و اون عوضی وارد اتاق شد.
_خب خب...میبینم که از خواب نازنینتون بیدار شدین.
صدای آقای وانگ مثل زهری گوشهای دو پسر وحشت زده رو پر میکرد.
_مینهو رو ول کن...بجاش من رو بکش!
چان با لحنی ملتمسانه سعی کرد شانسش رو برای بار دوم امتحان کنه.
مینهو با ترس بالاخره به خودش جرئت داد و در حالی که مستقیم به چشمهای کثیف اون مرد نگاه میکرد، شروع به حرف زدن کرد.
_چان رو رها کن...اون هیچ کاری نکرده. اگر میخوای من رو بکشی همین الان این کارو بکن لعنتی!!!
آقای وانگ خنده ای کرد و به دیوار تکیه داد.
_آه...مدت زیادی بود که چنین عشق دیوانه واری رو به چشم ندیده بودم. چقدر هردو دوست دارید برای همدیگه بمیرید! البته...به این آرزوتون هم میرسید. اون وویونگ مغرور و لعنتی هم بهم گفته که درجا شما رو به اون دنیا بفرستم ولی خب....
قدمی به تخت نزدیک شد و دستی روی صورت مینهو کشید.
_نمیتونم قبل از فرستادنت به اون دنیای جهنمی، ازت استفاده نکنم...
چان با عصبانیت بار دیگه سعی کرد دستهاش رو باز کنه اما نه دیگه شیشه ای در کار بود، و نه نیرویی که بتونه خودش رو آزاد کنه.
با خشم فریاد کشید:
_دستت رو از روی اون بردار مرتیکه ی آشغال کصافت!!
وانگ که دیگه حوصله ی حرفهای چان رو نداشت، دستش رو از روی صورت مینهو برداشت و با مشتی محکم توی زخم پسر بزرگتر کوبید جوری که نفسش رفت و با چشمهای گرد شده، فواره ی خونی که از زخم باز شدش بیرون میومد رو احساس میکرد.
مینهو که از شدت فریاد و کمک صداش گرفته بود، فقط چان رو صدا میزد و اشک میریخت.
_چانا....خواهش میکنم کاری به اون نداشته باش! خدای من...اون خونریزی دارههه! کمکش کن لعنتی....
چان درحالی که سعی میکرد خودش رو هشیار نگه داره، دوباره سعی کرد دستهاش رو باز کنه.
آقای وانگ با دستش چونه ی پسر بیحال رو گرفت و گفت:
_قبل از اینکه بمیری باید ببینی که چطور عشقت توسط من به فاک میره!
و به سمت مینهو رفت و بدون توجه به التماس هاش، لباسش رو درآورد و وحشیانه روی پوست کرم رنگ پسرک مارک میزد. و دستهاش رو روی بدن برهنش میکشید.
مینهو که از شدت گریه به لرزه افتاده بود به چان نگاه میکرد که با اشکهایی که توی چشمهاش جمع شده بود با خشم فریاد میکشید و سعی میکرد خودش رو آزاد کنه.
اما آقای وانگ دست بردار نبود و به زور چونه ی مینهو رو گرفت و لبهاش رو روی لبهای پسرک قرار داد و به لرزش وحشتناک بدنش توجهی نکرد.
چان اشک میریخت و فریاد میکشید.
دیدن اینکه مینهو ذره ذره جلوش نابود بشه براش غیرقابل تحمل بود.
_لعنت بهت!!!!! لعنت بهت!!! لعنت بهت!!!!
آقای وانگ لبهاش رو روی از روی لبهای مینهو برداشت و با نیشخندی به چان خیره شد...
دستش رو به سمت شلوار پسرک برد و سعی کرد اون رو باز کنه و اون رو به پایین کشید.
مینهو با تنها لباس زیرش که روی تنش باقی مونده بود، دیگه نیرویی توی وجودش احساس نمیکرد.
چشمهاش قرمز شده و همه ی خاطرات دوران گذشتش توی ذهنش مثل پتکی کوبیده میشد.
صدای فریادهای چان توی گوشش مثل صدای داخل چاه شنیده میشد.
نابود شدنش رو داشت به چشم میدید و احساس میکرد.
اما ناگهان با شکسته شدن در و ریخته شدن چندین بادیگارد و مهمتر از همه سونگمین و جونگین به داخل اتاق، باعث شد همه چیز متوقف شه.
انگار....
زمان برای هردو پسر متوقف شد.
اینکه چطور با تیراندازی، آقای وانگ بیجون روی زمین افتاد...
اینکه چطور دستهای مینهو باز شد و جونگین با گریه به سمتش اومد و پتویی رو به دور بدنش پیچید...
اینکه چطور سونگمین دستهای چان رو باز کرد و بدن نیمه جونش رو روی شونه هاش انداخت....
همه ی این اتفاقات انگار تنها در یک لحظه اتفاق افتاده بودن.
چان در حالی که نفس نفس میزد و از خونریزی شدید، توانی برای راه رفتن نداشت، با کمک سونگمین به سمت مینهویی که لرزون روی تخت نشسته بود و جونگین سعی میکرد آرومش کنه حرکت کرد.
_هی هی....مینهو به من نگاه کن...همه چیز تموم شد...به من نگاه کن تورو خدا...
با شنیدن صدای چان، مینهو بالاخره سرش رو بالا آورد به چهره ی دوست پسرش خیره شد.
اشکی روی صورتش نشست و دستهاشو بالا آورد و روی صورت پسر بزرگتر قرار داد.
_چانا....
با صدای خش داری این رو گفت و بدون لحظه ای تردید، خودش رو توی آغوشش انداخت و دستهاش رو محکم دور گردنش حلقه کرد.
_چانا....چانا....
تنها و تنها اسمش رو صدا میزد و ازش جدا نمیشد.
انگار که میخواست وجودش رو برای خودش اثبات کنه و بدونه که همه چیز تموم شده.
چان با همه ی نیرویی که داشت با لبخندی اشک ریخت و دستهاشو دور کمر پسرکش حلقه کرد.
_من اینجام....من...من همینجام مینهوی من...منو ببخش...منو ببخش که باعث شدم چنین چیزی رو تجربه کنی...منو ببخش....
نفسهاس مقطع شده بودن و بدنش توانایی ایستادن رو نداشت.
اما نمیخواست مینهو...مینهوی خودش...پسرکش رو رها کنه.
در حالی که هنوز توی آغوش مینهو بود از جونگین پرسید:
_هیونجین؟
جونگین با ناراحتی سری تکون داد.
_هنوز خبری نشده....
چان سری تکون داد و ناگهان هرچیزی که در اطرافش وجود داشت، شروع به چرخیدن کرد و بعد از اون همه چیز قبل از اینکه صدای فریاد مینهو و دو پسر دیگه رو بشنوه، وارد تاریکی شد.
******
هیونجین با نگرانی نقطه ای که روی گوشیش نمایان بود رو دنبال میکرد که بعد از مدتی به ماشینی مشکی رسیدن.
درست بود...اون ماشین وویونگ بود.
هیونجین نفس نفس میزد و تلاش میکرد خشمش رو کنترل کنه و برای دیدن عشقش صبر کنه.
بالاخره میتونست فلیکس رو پیدا کنه.
میتونست اون رو در آغوشش بگیره و لمسش کنه.
اما یک چیزی درست نبود..
احساس اضطرابی داشت که خودش هم نمیدونسن منبعش چیه.
بعد از گذر مدت زمانی....هیونجین زیر لب گفت:
_این...این مسیر خیلی آشناست...
چشمهاشو ریز کرد و به تابلوی خیابون نگاهی انداخت.
دستهاش روی فرمون محکم و محکتر کرد و بی توجه به سردرگمی چانگبین و جیسونگ زیرلب ناسزایی گفت.
_این....این نمیتونه درست باشه.
هیونجین بالاخره جلوی در خونه ی بزرگ و مجللی ایستاد.
_اینجا خونه ی وویونگ هست؟
جیسونگ زیرلب از چانگبین پرسید چون از شدت عصبانیت هیونجین، میدونست عاقلانه هست فعلا از اون چیزی نپرسه.
اما قبل از اینکه چانگبین فرصتی برای حرف زدن پیدا کنه، هیونجین خنده ای کرد.
خنده ای که بدن هردو پسر پشت سرش رو به لرزه درآورد.
_نه....این خونه ی وویونگ نیست. این...این خونه ی پدر منه!
چانگبین و جیسونگ با دهنی باز بهم نگاهی انداختن.
بعد از چند ثانیه سکوت، پسر بزرگتر بالاخره به حرف اومد.
_یعنی....پدرت توی همه ی این ماجرا نقش داشته؟!
هیونجین سرش رو روی فرمون قرار داد و هیچ حرفی نزد.
میدونست پدرش آدم عوضی ای هست که برای پول هرکاری میکنه. اما....
واقعا حاضر بود که تا این حد پیش بره؟!
باورش نمیشد که این سه سال، به خاطر پدرش در این همه رنج و عذاب بوده.
بغضی گلوش رو گرفته بود و اجازه ی حرف زدن بهش نمیداد.
مهمتر از اون...به چان باید چی میگفت؟
خجالت زده تر از این بود که بتونه با چان رو به رو بشه.
جیسونگ با زنگ گوشیش سریع تماس رو جواب داد و بعد از چند لحظه قطع کرد.
_چان و مینهو هیونگ رو پیدا کردن....
مکثی کرد که باعث شد دو پسر به سمتش برگردن.
_چان هیونگ....حالش خوب نیست....
*****
سلام به همگی ^^
ببخشید دیر شد اپ کردنم😭😭😭
واقعا سرم شلوغ بود و از لحاظ روحی هم تحت فشار بودم :(
امیدوارم این پارت جدید یکم بهتون هیجان بده ^^
و قول میدم خیلی طولانی نکنم مدت زمان اپ بعدی رو
خوشحال میشم نظرات قشنگتون رو بخونم و انرژی بگیرم برای ادامه دادن ♥️♥️♥️
لاو یو مثل همیشه
کلی این روزها مراقب خودتون باشید :)
أنت تقرأ
take my hand ( chanho/ Hyunlix )
أدب الهواةمینهو، پسری که از بچگی زندگی سختی داشته و هیچ وقت رنگ خوشی رو ندیده و تنهایی بخشی جدا ناپذیر از زندگیش بوده. چان، پسری شاد و خوش بین که همه اون رو دوست دارن و در ظاهر زندگی خیلی آروم و قشنگی داره در حالی که گذشته ی تاریکش همیشه اون رو دنبال میکنه. آ...