پارت سیزدهم

312 68 9
                                    

مینهو وقتی از هیونجین جدا شد، با سختی از مسیری که بالا رفته بود، پایین اومد و بی هدف توی خیابونها شروع به راه رفتن کرد.
سرش گیج میرفت و عرق سردی همه ی بدنش رو پوشونده بود.
صدای ماشینها و شلوغی خیابونها براش مبهم شده بود، انگار که داره داخل هاله ای از مه حرکت میکنه.
چشمهاش از شدت اشکهایی که توشون جمع شده بود، تار میدید.
بدنش دوباره به لرزه افتاده بود و اصلا نمیتونست افکارش رو متمرکز کنه.
حرفهای هیونجین توی سرش مثل پتکی سنگین ضربه میزدن.
چان....
چان ازش فقط برای احساس گناهش استفاده کرده بود؟
اون لبخندها...
اون دستهایی که دستشو میگرفت و بهش آرامش میداد...
اون آغوشهای گرمی که براش حکم یه خونه ی امن رو داشت....
همزمان هم براش منطقی بود و هم اینکه نمیخواست باور کنه.
منطقی بود چون چطور به خودش اجازه داده بود فکر کنه کسی از آدم ضعیف و شکست خورده ای مثل اون خوشش میاد؟!
چان....
لیاقت کسی خیلی بهتر از مینهو رو داشت.
این چیزی بود که پسرک بهش اعتقاد داشت و همیشه ته ذهنش منعکس میشد.
اما....
نمیخواست این رو باور کنه، میخواست اگر میتونست تا آخر عمرش خودش رو فریب بده و بگه که پسر بزرگتر هم احساسی مثل خودش پیدا کرده بود.
و این احساسات متقابل بود.
میخواست با این باور از معشوقه ی پنهانی قلبش جدا بشه.
اما با حرفهای هیونجین همه چیز فرو ریخته بود.
چان برادر داشت؟
اون....برادرش رو کشته بود؟
همه ی این حرفها برای روح شکننده ی مینهو زیادی سنگین بود و تحمل حملشون رو نداشت.
همینطور که در حال راه رفتن بود محکم به کسی که داشت از کنارش رد میشد خورد و روی زمین افتاد.
مرد رهگذر ناسزایی گفت و از کنارش بدون لحظه ای نگاه انداختن رد شد.
مینهو روی زمین به دست خونینش نگاهی انداخت و خنده ی کوتاهی کرد.
و بعد خنده ی دیگه ای....و بعد از چند لحظه شروع کرد به دیوانه وار خندیدن.
مردم با تعجب بهش نگاه میکردن اما اون دیگه براش هیچ چیزی مهم نبود.
آخرین ریسمانی که فکر میکرد میتونه راه نجاتش باشه قطع شده بود و اون توی دره ی تاریکی که ازش فرار میکرد افتاده بود.
یعنی میشه زندگی یک نفر اینقدر پیچیده باشه و هیچ وقت حتی لحظه ای شادی نداشته باشه؟
یعنی....
خدایی که مردم اون رو میپرستن، خدایی که همیشه میگفتن مهربونه و برای هر کاری دلیلی داره، میتونه برای یک سری از مردم اینقدر ظالم باشه؟
چطور زندگی اینقدر میتونه برای یک نفر تنها سیاهی مطلق باشه و برای یک نفر دیگه تنها روشنایی و شادی باشه؟!
عدالتی که همیشه ازش گفته میشد کجاست....
قطره ای روی صورتش نشست.
با نگاهی غم انگیز به آسمون تیره رنگ بالای سرش نگاه کرد.
قطره ای به صورتش برخورد کرد و بارون شروع به باریدن کرد.
پسرک آهی کشید و آروم از جاش بلند شد و‌ دوباره شروع به راه رفتن کرد.
درد توی دستش که زخم بزرگی برداشته بود اخمی رو روی پیشونیش جا گذاشته بود.
قطرات خون روی دستش با قطرات بارون یکی میشدن و راهشون رو به روی زمین پیش میبردن.
بارون هر ثانیه شدید و شدیدتر میشد....انگار که اون هم برای سرنوشت تلخ پسرک روی زمین میخواست همدردی کنه و براش اشک بریزه.
حدود دو ساعتی بود که مینهو بدون هیچ فکری قدم میزد و بعد از چند ثانیه سرجاش ایستاد و نگاهش رو بالا آورد.
ساحل....
همون ساحل و دریایی که قرار بود برای همیشه تبدیل به خونه ی ابدیش بشه.
بدنش خیس خیس شده بود و موهاش روی پیشونیش ریخته بودن و از شدت سرما دندوناش بهم میخورد.
اما....
آیا براش مهم بود؟
دیگه چیزی نبود که بتونه اون رو از پا در بیاره.
شاید درست میگفتن که باید از کسی که چیزی برای از دست دادن نداره بترسی.
وقتی همه چیزت رو از دست بدی....
شجاعتی پیدا میکنی که کسی نمیتونه اون رو درک کنه.
احساس میکنی از هر بندی توی این دنیا رها شدی و قدرتی عجیب رو احساس میکنی.
شاید نداشتن هیچ احساسی بهترین اتفاق برای هرکسی باشه.
همه ی وابستگی هات رو از دست میدی و نگران چیزی نخواهی بود.
مینهو در اون لحظه چنین نیرویی تلخ و سیاهی رو درون خودش احساس میکرد.
اون....
دیگه به چیزی وابستگی نداشت....اون همه چیزش رو از دست داده بود.
و دوباره مسیر سرنوشت اون رو به جایی که قرار بود جونش گرفته بشه، برگردونده بود.
نگاه پسرک به دریا دوخته شده بود و زیر بارون مثل بدنی بیروح ایستاده بود.
چشمهای قهوه ای روشن و پرانرژی اون، به رنگ تیره ی خالی از هر احساسی تبدیل شد.
اون داشت از دست میرفت....برای همیشه....
چونش میلرزید و اشکهاش به زور خودشون رو نگه داشته بودن.
عشق دردناکش همینجا قرار بود به پایان برسه.
تا اینکه....
دستی محکم دور بدنش حلقه شد و از پشت به قفسه ی سینه ی اون فرد چسبید.
ضربان قلب پسرک بالا رفت و سعی کرد خودش رو از دستهای قدرتمندی که بدنش رو در آغوش گرفته بود آزاد کنه اما بیفایده بود.
_متاسفم....متاسفم مینهویا! متاسفم....
صدای چان توی گوش مینهو پیچید.
مینهو با شنیدن صدای چان، آخرین ذره ای که توی وجودش باقی مونده بود تا اون رو سرپا نگه داره از هم پاشید و زجه ای از گلوش بیرون اومد.
بدنش بیحس شد و با زانو روی زمین زانو زد.
اشک میریخت و از ته دل فریاد میکشید.
چان با دیدن وضعیت پسرک رو به روش اشکهاش روی صورتش ریخت و با قطرات بارون آمیخته شد.
شوکه شده بود و میترسید...
میترسید که پسرکش رو برای همیشه از دست داده باشه.
از جاش بلند شد و جلوی مینهو زانو زد و با دوتا دستهاش صورتش رو گرفت.
مینهو بهش نگاه نمیکرد و فقط بی وقفه گریه میکرد و سرشو محکم تکون میداد و فریاد میکشید.
_تو....تو یه عوضی هستی! من...من باید ازت متنفر باشم! چطور تونستی این کارو با من بکنی؟!
_مینهو....مینهو به من نگاه کن!
اما مینهو بدون توجه به پسر رو به روش دستهاشو مشت کرد و محکم به سینش کوبید.
_تو....توی عوضی منو رها کردی! تو....بعد از اینکه برای آروم کردن وجدانت از من استفاده کردی، با اینکه میدونستی من چقدر داغون و درمونده هستم رهام کردی!
تو اصلا میدونی من چه احساسی داشتم؟ اصلا به اینکه ممکنه کجا باشم فکر کردی؟!
چان با شنیدن حرفهای مینهو فریاد کشید و این دفعه شونه های مینهو رو گرفت و محکم تکونش داد و گفت:
_من ازت استفاده نکردم! اون چیزهایی که شنیدی حقیقت ندارن! من....من نمیخواستم رهات کنم!
مینهو از طرفی در حالی که دوباره با مشت به سینه ی پسر بزرگتر میکوبید فریاد کشید:
_اگر نمیخواستی پس برای چی ولم کردی؟ چرا با من مهربون بودی؟؟ چرا کاری کردی که احساس کنم توسط یکی مورد محبت قرار گرفتم و بالاخره کسی هست که من رو به خاطر خودم دوست داشته باشه؟ چرا کاری کردی....کاری کردی که....عاشقت بشم.
صدای پسرک توی جمله ی آخر خیلی ضعیف بود اما چان قطعا اون رو شنید.
مینهو چشمهاشو بست و با دو دستش صورتش رو پوشوند و با عصبانیت سرشو پایین انداخت.
غرورش شکسته شده بود و نمیخواست به اون عوضی نگاه کنه.
با اینحال....
چان نمیتونست خوشحالیش از شنیدن حرفی که به شدت منتظرش بود از دهن پسرک کوچیکتر بشنوه رو پنهان کنه‌.
نه روی کاغذ....نه به شکل غیر مستقیم...
بلکه مستقیم و دقیقا بشنوه که پسرکش بهش بگه که عاشقشه.
چان به آرومی به پسرک رو به روش خیره شد.
دستهاش زخم شده بودن و با دیدنش، دردی توی قلب چان احساس شد.
همش تقصیر اون بود.
اگر یکم عاقلانه تر رفتار میکرد، مینهو لازم نبود این همه درد بکشه.
لبخندش روی لبهاش محو شد و با چشمهایی اشکبار آهسته دستهای کوچیک مینهو رو گرفت و از روی صورتش برداشت.
چشمها و بینی مینهو از شدت گریه قرمز شده بودن و بدنش از سرما میلرزید.
_مینهو...من واقعا متاسفم. من هیچ وقت ازت استفاده نکردم. و مطمئن باش برات به موقعش توضیح میدم. اما...میخوام بدونی که من هم واقعا عاشقتم! من...نمیدونم دقیقا از کی شروع شد...ولی الان، در همین لحظه میدونم که قلبم برای دیدن تو...برای دیدن خنده هات میتپه و حضورت پیش من برام خیلی ارزشمنده و حتی نمیتونم نبودنت رو تصور کنم! من یه احمق بودم که فکر میکردم میتونم بدون تو به زندگیم ادامه بدم....تو.....
مینهو با شنیدن حرفهای پسر بزرگتر شوکه شده بود، اما میدونست نمیتونه دوباره به این راحتی بهش اعتماد کنه. اون بهش ضربه زده بود. پس برای چی باید دوباره باورش میکرد؟
پس در حالی که خشم درون وجودش زبونه میکشید فریاد زد و حرف چان رو ناتموم گذاشت:
_توی آشغال حتی نمیخوای برای آخرین بار هم که شده از کاری که کردی پشیمون باشی نه؟ فکر کردی میتونی دوباره من رو گول بزنی؟ من اینقدر در نظر تو احمق و ضعیف میام که به خودت اجازه میدی از احساسات احمقانه ی من نسبت به خودت سواستفاده کنی؟ من یه احمقم....یه احمق که عاشق تو....
اما نتونست حرفش رو ادامه بده چون چان دیگه صبر و تحملش به پایان رسیده بود و یقه ی پسرک رو محکم گرفت و اون رو به جلو کشید و محکم لبهاشو روی لبهای اون کوبید.
لبهاشو دیوانه وار روی لبهای مینهو حرکت میداد و فرصت نفس کشیدن نمیداد.
مینهو از طرفی شوکه شده بود و ضربان قلبش اینقدر شدید شده بود که احساس میکرد الانه که از قفسه ی سینش بیرون بزنه.
آدرنالین توی بدنش جریان پیدا کرده بود و هیجانی که تا بحال تجربش نکرده بود باعث لرزش بیشتر بدنش زیر بوسه ی پسر مقابلش شده بود.
اما بعد از چند ثانیه بدنش به بوسه واکنش نشون داد و بهش پاسخ داد.
دو پسر، زیر بارون، در حالی که هردو خیس خیس شده بودن، همدیگه رو جوری میبوسیدن که انگار فردایی وجود نداره.
که ناگهان مینهو چشمهاشو باز کرد و تازه متوجه موقعیت شد.
سریع خودشو عقب کشید و شروع به نفس نفس زدن زد.
باورش نمیشد که دقیقا چه اتفاقی افتاده.
_تو....تو چیکار کردی؟
مینهو با گیجی این رو پرسید و نگاهی به چان انداخت که با لبخندی بهش خیره شده بود.
چان با دوتا دستاش صورت بامزه ی پسر رو به روش رو گرفت و جواب داد:
_کاری که به شدت منتظرش بودم اما میترسیدم که تو احساست متقابل نباشه! من....من هم واقعا عاشقتم لی مینهو! و دلیلش نه دلسوزی هست نه انتقام نه هیچ چیز کوفتی دیگه! فقط خودت...تو اینقدر بینظیری که قلبم رو مال خودت کردی لعنتی! اما اینقدر احمق بودم که نمیخواستم قبولش کنم. چون میترسیدم به تو آسیب میزنم. تورو رها کردم چون فکر میکردم اینجوری تو بیشتر در امان هستی! اما....
اما من فقط یه احمق به تمام عیار بودم.
تنها کاری که باید میکردم این بود که پسرک باارزشم رو کنار خودم نگه دارم و با تمام وجودم ازش در برابر همه چیز محافظت کنم!
من عاشقتم....عاشقتم لی مینهو....من عاشقتم!
مینهو با شنیدن حرفهای اون دیگه نتونست تحمل کنه و محکم با گریه خودشو توی آغوشش انداخت و محکم دستهاشو دور گردنش حلقه کرد.
_توی لعنتی....تو منو تا دم مرگ بردی و برگردوندی پسره ی احمق! میدونی من چه حسی داشتم؟ میدونی چقدر احساس بدبختی میکردم؟ چرا من رو رها کردی؟ میدونی چقدر قلبم شکسته بود؟
چان با ناراحتی چشمهاشو بست و بدن کوچیک پسر رو محکم توی آغوشش گرفت و دستهاشو دور کمرش قفل کرد و سرشو توی گردنش فرو برد.
_متاسفم....متاسفم مینهویا. دیگه هیچ وقت رهات نمیکنم. هیچ وقت نمیذارم ازم جدا بشی! من یه دیوونه بودم که فکر میکردم میتونم ازت جدا بشم.
و بوسه ای روی گردن پسرک کاشت.
بعد از اینکه هردو پسر همونطور تا چند دقیقه توی آغوش هم، زیر بارون باقی موندن، چان آروم با خنده ی کوچیکی گفت:
_مینهو....باید از اینجا بریم....سرما میخوری!
اما وقتی جوابی نگرفت، پسرک رو از خودش جدا کرد و دید اون از شدت خستگی خوابش برده.
لبخندی زد و دستی توی موهای خیسش فرو برد و اونها رو از پیشونیش کنار زد.
بوسه ای به پیشونیش زد و سریع از جاش بلند شد و در حالی که اون رو توی آغوشش نگه داشته بود سوار ماشین شد و به سمت خونه حرکت کرد.
بدن مینهو سرد سرد بود و معلوم نبود چقدر توی این هوا داشته راه میرفته.
چان پاشو روی گاز فشار داد تا بتونه سریع کسی که براش باارزشترین بود رو گرم کنه و نذاره حالش بد بشه.
چان توی همون لحظه به خودش قول داده بود.
_هیچ وقت نمیذارم هیچ چیزی اذیتت کنه مینهوی عزیزم....مینهوی من.
****
هورااااا بالاخره بهم اعتراف کردننننن
^^
نظرات قشنگتون رو خیلی دوست دارم ببینم :')
ببینیم قراره بعدش چه اتفاقی بیوفته؟ ؛)
لطفا کلی عشق بدید و انرژی بدید برای نوشتن ادامه ی داستان💕




take my hand ( chanho/ Hyunlix )Tempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang