پارت نوزدهم

257 62 21
                                    

هردو پسر در حال بحث بودن که ناگهان صدای شکستن چیزی از پشت سرشون میاد.
هردو در حالی که از تعجب چشمهاشون گرد شده بود، به پشت سرشون خیره شدن و با بدن لرزان و چشمهای اشکبار فلیکس رو به رو شدن.
گلدون گلی که توی دستهای پسرک بود روی زمین افتاده و خرده شیشه ها روی زمین پخش شده بودن.
_ف....فلیکس!
چان با درموندگی اسم برادرش رو صدا زد.
ترس و وحشتی غیرقابل توصیف وجودش رو فرا گرفت.
نمیخواست برادرش رو توی این حال ببینه....
نه وقتی که مقصر خودش بود.
هیونجین از طرفی، با دیدن معشوقش سریع از جاش بلند شد و‌ خواست به سمتش بره.
اما فلیکس در حالی که اشکهاش روی صورتش جا خوش کرده بودن قدمی به عقب برداشت.
با حالی که پسرک داشت، مشخص بود که مکالمه ی اونها رو نه کامل اما تا حدودی شنیده.
_هیونگ...تو‌....تو راجع به چی حرف میزدی؟ ازدواج؟ با هیونجین؟
چان تا اومد حرفی بزنه فلیکس سریع نگاهش رو به سمت هیونجین گرفت.
_و تو....تو نمیتونی مخالفت کنی؟ چون....چون من یه دانشجوی ساده و تازه به سن قانونی رسیده هستم؟ چون...چون پزشک نیستم و تنها توی رشته ی رقص کار میکنم؟
نفسهای فلیکس مقطع شده بود و دستهاش میلرزیدن.
اون...
احساس میکرد از دو شخصی که بیشتر از هرکسی بهشون اعتماد داشت، ضربه خورده‌.
و این براش سنگین بود...
اینقدر سنگین بود که بدنش و روحش تحمل نگه داشتنش رو نداشت‌.
هیونجین زیرلب با احساس گناه و پشیمونی از حرفهای احمقانه ای که زده بود، قدمی به جلو برداشت و بدون توجه به دردی که توی پاش، که ناشی از فرو رفتن خرده شیشه های گلدون گل بود، دستشو به سمت پسرک موطلاییش برد.
اما با صدای فریاد فلیکس که بهش میگفت همونجا بایسته قلبش به هزاران تیکه شکست و‌ اشکی روی صورتش نشست.
_فلیکس...
فلیکس با خشم به سمت در رفت و آخرین جمله ای که از دهنش بیرون اومد این بود:
_نمیخوام هیچ کدومتون رو ببینم! از...از هردوتون متنفرم!
و تنها چیزی که بعدش هردو پسر داخل خونه متوجه شدن، نبودن فلیکس بود.
چان خشکش زده و ترسیده بود.
از هر اتفاقی که قرار بود بیوفته میترسید.
_فاک فاک فاک....نباید همه‌ چیز اینطوری پیش میرفت....
چان با عصبانیت بعد از چند ثانیه این رو گفت و سریع به دنبال فلیکس از خونه خارج شد.
از طرف دیگه هیونجین با بیحالی خودشو روی مبل انداخت.
_اینطوری بهتر شد نه؟
با صدایی لرزون این رو گفت و به عکس فلیکس روی صفحه ی گوشیش خیره شد.
_اگر الان از پیشم بری شاید....شاید دیگه لازم نباشه که پیش من درد بکشی. من فقط باعث آزار و اذیت بقیه هستم...
غرورش بهش اجازه نمیداد که گریه کنه.
اون توقع چنین اتفاقی رو داشت.
اون میدونست که داره روی طنابی که در حال سوختن هست قدم میزنه.
طنابی که هر لحظه قرار بود پاره بشه.
و این طناب...همین امشب پاره شد.
بعد از چند لحظه خیره شدن به عکس معشوقش، کسی که امید داشت بتونه خوشحالی رو بهش برگردونه، دیوانه وار شروع به خندیدن کرد و در آخر بطری مشروبی که توی دستش بود رو به سمت دیوار پرت کرد و خرد شدن شیشه رو جلوی چشمهاش تماشا کرد.
سوزش پاش که ناشی از پا گذاشتن روی خرده شیشه های گلدون گلی که فلیکس براش آورده بود براش مهم نبود.
اثرات خون روی زمین خودنمایی میکرد ولی دیگه هیچ چیزی برای هیونجین مهم نبود.
احساس میکرد که حداقل لیاقت اینقدر درد کشیدن رو داره.
****
چان همه جا رو دنبال برادرش گشته بود اما هیچ اثری از اون نبود.
و تماسهاش رو هم جواب نمیداد.
با فریادی توی ماشین از شدت خستگی و سردرگمی شروع به گریه کردن کرد.
تقصیر اون بود.
نباید اینقدر خودخواه میبود.
اون حتی نباید به این موضوع که ممکنه به این ازدواج جواب مثبت بده فکر میکرد.
اون یه عوضی خودخواه بود.
آهی کشید و با بدبختی به سمت خونه به راه افتاد و سعی کرد اونجا منتظر فلیکس بمونه تا براش همه چیز رو توضیح بده.
بالاخره فلیکس برمیگشت.
باید برمیگشت.
اما....
هیچ وقت این اتفاق نیوفتاد.
******
*زمان حال*

take my hand ( chanho/ Hyunlix )Tempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang