پارت بیستم

277 65 47
                                    

_بله؟
+هی....من رو میشناسی؟ آقای بنگ؟
صدای نا آشنای بم و عجیبی گوش چان رو پر کرد.
_وات د فاک....نکنه....
+درست حدس زدی! فکر کنم پس با هیونجین ملاقات داشتی درسته؟ آه...اون پسر همیشه سریع وارد عمل میشه!
و صدای خنده ای دیوانه وار اومد.
چان دستهاشو از شدت عصبانیت مشت کرد و با صدای تهدید آمیزی گفت:
_تو دیگه چه آشغالی هستی؟ و چی از ما میخوای؟ فلیکس دست تو چیکار میکنه؟ از کجا بفهمیم دروغ نمیگی؟!
با دیدن عصبانیت چان و شنیدن حرفهاش، هیونجین و مینهو سریع متوجه شدن که داره با کی حرف میزنه.
هیونجین از جاش بلند شد و سرم رو از توی دستش بیرون کشید و به سمت چان قدم برداشت که با دست مینهو روی سینش متوقف شد.
_بذار ببینیم چی میگه....عجله کردن فقط نتیجه ی عکس میده!
هیونجین زیرلب ناسزایی گفت و با عصبانیت مشتی روی میز بغل دستش کوبید.
+اوه خدای من! هنوز باورتون نشده؟ متاسفم اما من به قدری زرنگ هستم که گول حرفای مسخره ی شما رو نخورم و جای دوست پسرم رو به شما هیولاها لو ندم!
چان اخمی روی صورتش نشست و به هیونجین که سردرگم نگاهش میکرد، خیره شد.
_دوست پسر؟!
با شنیدن این حرف، هیونجین دیگه تحمل نکرد و مینهو رو محکم کنار زد و گوشی رو با سرعت از دست چان بیرون کشید.
_هی آشغال عوضی روانی! یکبار دیگه فلیکس رو متعلق به خودت بدونی باور کن! هرجوری شده پیدات میکنم و وقتی که پیدات کنم مطمئن باش زندت نمیذارم!
صدای خنده دوباره اومد.
+بنظر میاد تو و چان دوباره با هم خوب شدید نه؟ آه چه رابطه ی زیبایی. رابطه ای که باید به سرانجام میرسید در همون بار اول!
هیونجین چشمهاش گرد شد و با صدای لرزونی گفت:
_تو واقعا کدوم خری هستی که از قرار ازدواج من و چان باخبری؟!
+همونطور که بار اول هم بهت گفتم، من دوست پسر فلیکسم! و اون همه چیز رو به من گفته بود. فقط توی بیچاره توهم زده بودی که اون از عشق تو دیوونه شده!
شماها ذهن و فکر فلیکس رو بازی دادین! برای همین بود که فکر میکرد عاشق تو هست. وگرنه حقیقت چیز دیگه ای هست.
هیونجین گیج شده بود.
هم میدونست کسی که باهاش طرف هست، آدم سالمی نیست و هم ته دلش کمی خالی شده بود و دچار شک و تردید شده بود.
چان با دیدن چهره ی رنگ پریده ی هیونجین دوباره گوشی رو گرفت و کنار گوشش قرار داد.
_برام مهم نیست که تو کی هستی و چطور همه ی این اتفاقات به تو ربط پیدا کرده. سوال اصلیم اینه که دقیقا چی از جون ما میخوای؟!
+هوووووم فعلا همین که یکم اذیتتون کنم بهم احساس آزادی زیادی میده. توی این سه سال که میدیدم خوشحال دارین برای خودتون میگردین خیلی آزارم میداد. ولی الان فرصت خوبی برای انتقاممه. و بعدا برنامه ی دیگه ای براتون دارم.
چان با عصبانیت فریاد کشید:
_توی لعنتی دیگه از کجا اومدی؟!
+چان تو واقعا مثل هیونجین کندذهنی....خدای من! باورم نمیشه برادر فلیکس باشی. یکم به خاطراتت رجوع کنی شاید بفهمی از کجا اومدم.
کمی مکث بود و بعد از اون دوباره صدای اون رو شنید:
_و همینطور اصلا خوشم نمیاد که داری با اون پسره ی احمق، لی مینهو میگردی. حواست باشه.
و تماس قطع شد.
چان با چشمهایی گرد شده به مینهو خیره شد.
حتی به مینهو هم نمیخواست رحم کنه؟!
اصلا اون رو چطور میشناخت.
با دستهایی لرزون گوشیش رو از کنار گوشش پایین آورد.
_اون فعلا قصد داره با این کاراش آزارمون بده. و....
رو به مینهو برگشت و با جدیت گفت:
_از الان بدون من از این خونه بیرون نمیتونی بری. اون عوضی اسم تورو هم میدونه و میترسم...میترسم که بلایی سرت بیاره.
و به سمتش رفت و دستش رو محکم گرفت.
مینهو در جواب آروم سری تکون داد و دستشو فشار داد.
نگرانیش رو میتونست درک کنه و الان موقعیتی نبود که بخواد اعتراض یا مخالفتی بکنه.
هیونجین با اخمی گفت:
_ یعنی هیچ کاری نمیتونیم بکنیم؟
چان دستی روی پیشونیش کشید و گفت:
_به چانگبین گفتم از طریق آدمایی که میشناسه اون دوربین رو به روی فروشگاه رو اگر بتونه فیلمش رو پیدا کنه بلکه بتونیم بفهمیم کی هست.
مینهو با گیجی نگاهی به چان کرد و پرسید:
_فروشگاه؟ همونی که با هم رفتیم و خیلی ترسیده بودی؟
پسر بزرگتر سری تکون داد و آهی کشید.
_اون موقع نمیخواستم بترسونمت و تازه داشتی به من اعتماد میکردی. یکی بیرون از فروشگاه عکسهایی از من و تو از جلوی کلاب گرفته بود. همون روزهای اولی که باهات آشنا شده بودم. اولش فکر کردم هیونجین هست ولی به نظر میاد کار این دیوونه باشه‌.
مینهو با اینکه نمیخواست اعتراف کنه، اما ترس و نگرانی، مثل موجی بهش ضربه زد.
فکر نمیکرد قضیه اینقدر قراره ترسناک و جدی باشه.
با کلافگی دستی توی موهاش فرو برد.
_ببخشید....ببخشید من نیاز دارم یکم تنها باشم.
و آروم از اتاق خارج شد.
سونگمین که تمام این مدت ساکت نشسته بود و هیچ حرفی نمیزد بالاخره سکوتش رو شکست و با سردرگمی گفت:
_قضیه ی ازدواج چیه؟ چرا اتفاقی که برای برادر چان افتاده باید تقصیر شما دوتا باشه؟ اینجا چخبره؟
چان نگاهی به هیونجین انداخت.
میدونست الان جایگاه اون نیست که بخواد برای سونگمین همه چیز رو توضیح بده.
و هیونجین هم میدونست این کار رو باید خودش انجام بده.
پس آروم سری تکون داد و چان از اتاق خارج شد.
هیونجین دست سونگمین رو گرفت و روی تخت نشوندش.
_خواهش میکنم به خاطر اینکه بهت این اتفاقات رو زودتر نگفتم عصبانی نشو. تو...تو تنها کسی هستی که در حال حاضر میتونم صددرصد بهش اعتماد و تکیه بکنم.
سونگمین در حالی که سعی میکرد اون احساس خوشحالی و هیجانش از حرفی که پسر بزرگتر بهش زده بود رو کنترل کنه، اوهومی گفت و منتظر شد تا همه چیز براش روشن بشه.
از وقتی که منشی هیونجین شده بود، حدود هفت سالی میگذشت و از همون روز اول، وقتی که رئیسش رو دیده بود، میدونست که قراره قلبش رو به اون شخص ببازه.
احساسی که سونگمین به رئیسش داشت، چیزی بیشتر از یک رابطه ی کاری و حتی دوستانه بود.
اما نمیتونست این رو بهش نشون بده و یا اعترافی بکنه.
همیشه..‌‌.
همیشه مثل سایه ای بود که کارهای پسرک رو بر عهده میگرفت و ازش همه جوره مراقبت میکرد.
زمانهایی که هیونجین از شدت درد کتکهای پدرش به تنگ میومد و میخواست شب رو بیرون از خونه بگذرونه، همیشه در کنارش قرار داشت.
بدون گفتن هیچ حرف و یا قضاوتی.
دقیقا....
دقیقا مثل یه سایه.
و دقیقا مثل یه سایه، برای هیونجین نامرئی به نظر میومد.
اما هیچ کدوم از این چیزها براش مهم نبود.
مهم این بود که میتونه در کنار کسی که دوستش داره حضور داشته باشه.
اما وقتی پای فلیکس به زندگیش باز شد، همه چیز تغییر کرد.
و دیگه نمیتونست اونطوری که همیشه در کنار رئیسش بود باشه.
دیگه اون کسی نبود که بتونه در شرایط سختش بهش دلداری بده و یا کمکش کنه بهتر بشه.
اون شخص، فلیکس بود.
همه ی دنیای هیونجین تبدیل به اون پسرک موطلایی شده بود و این قلب سونگمین رو به هزاران تیکه شکوند.
ولی با اینحال، میدونست که تقصیر هیچ کس نیست جز خودش.
که هیچ وقت به خودش اجازه نداد کمی پاشو از گلیمش درازتر کنه و احساسش رو به پسر بزرگتر نشون بده.
پس تصمیم گرفت برای همیشه به عنوان بهترین دوستش باقی بمونه و این راز رو با خودش به گور ببره.
وقتی که به شکل کاملا ناگهانی اون اتفاق وحشتناک برای فلیکس افتاد، سونگمین بود که کامل خرد شدن و شکسته شدن هیونجین رو به چشم دید.
و دوباره اون تنها کسی بود که پسرک میتونست بهش تکیه کنه.
با اینکه کاملا خودخواهانه به نظر میرسید، ولی بعد از گذشت مدتی از این اتفاق، سونگمین امیدی هرچند کوچیک توی وجودش جرقه زده بود.
که شاید بتونه این دفعه کمی به خودش شجاعت بده و پاشو فراتر بذاره و احساساتش رو به هیونجین اعتراف کنه.
از اونجایی که حتی نسبت به قبل بیشتر به هم نزدیک شده بودن و این شاید...
شاید فرصت خوبی میبود.
اما الان، در همین لحظه، دوباره دنیای رویاهای سونگمین روی سرش فرو ریخته بود.
سرنوشت به هیچ عنوان نمیخواست باهاش کنار بیاد.
و برای بار دوم روحش خدشه دار و قلبش سیاه تر از قبل شد‌‌.
و حالا با توضیحات هیونجین میتونست بفهمه دقیقا چرا فلیکس اینقدر ناگهانی از زندگی هیونجین رفته بود.
و چرا رابطه ی چان با اون اینقدر پیچیده و سخت هست.
تنها چیزی که توی ذهن پسرک تکرار میشد، سلامتی هیونجین بود.
چون این شخصی که باهاش رو به رو بودن، اصلا آدم سالمی نبود و باید به هر قیمتی که میشد از معشوقه ی پنهانی قلبش محافظت میکرد.
*****
چان وقتی از اتاق خارج شد، نگاهی به در اتاق مینهو، که بسته شده بود انداخت.
قدمی به جلو برداشت و دستش رو روی دستگیره ی در قرار داد.
اما جرئت اینکه در رو باز کنه نداشت.
جرئت رو به رو شدن با چیزی که قرار بود به دیدارش بیاد رو نداشت.
اگر مینهو تصمیم میگرفت که ازش جدا بشه؟
اگر میگفت که میترسه که باهاش بمونه چطور؟
اون بهش نگفته بود که اون روانی پشت گوشی بهش چی گفته و با اینحال اینقدر ترسیده.
که حق هم داشت.
با اینحال اگر میفهمید که اون چی گفته واکنشش چی میتونه باشه؟
افکار زیادی توی سرش میچرخیدن و اون نمیتونست با از دست دادن مینهو کنار بیاد.
دستگیره ی در رو رها کرد و توی هال رفت و روی مبل نشست.
دوباره مکالمه ی خودش با اون غریبه رو توی ذهنش به یاد آورد.
منظورش از اینکه من و هیونجین به خاطراتمون رجوع کنیم، ممکنه بفهمیم کی هست چی بود؟
کسی بوده که در گذشته باهاش در ارتباط بودیم؟
فلیکس یعنی قبلا باهاش آشنا بوده؟
اگر واقعا حرفهای اون راست بوده باشه و فلیکس به شکلی باهاش رابطه داشته چی؟
از اینکه توی این لحظه هم مجبور بود به برادرش شک کنه داشت دیوونه میشد.
همینطور که چان داخل هال نشسته بود، مینهو از اتاق بیرون اومد.
_هیونگ؟ میتونم باهات حرف بزنم؟
صدای آروم مینهو، چان رو به خودش آورد و سریع از جاش بلند شد.
_آره حتما...
و با نگرانی از اینکه قراره چی بشنوه به همراه پسر کوچیکتر وارد اتاقش شد.
مینهو به میز کوچیکی که گوشه ی اتاق بود تکیه داد و لبخند کمرنگی روی صورتش نشست تا بتونه نگرانی هیونگش رو کمتر کنه.
_هیونگ...من الان یه تماس با جیسونگ و جونگین گرفتم. هم‌ اینکه باهاشون کمی حرف بزنم و استرسم رو کم کنم و هم اینکه....
کمی مکث کرد.
میدونست چان قرار نیست واکنش خوبی نشون بده.
آهی کشید و دستشو روی میز محکم فشار داد.
_نگاه کن...من قبل از اینکه با تو دوباره به اینجا برگردم، تصمیم گرفتم که شروع به کار کنم. و با جیسونگ به پرورشگاهی که قبلا اونجا بودم رفتم.
نگاهش رو روی چهره ی گیج‌ و سردرگم چان خیره نگه داشته بود و به حرفش ادامه داد.
_تو...تو کسی بودی که بهم این اعتماد به نفس رو دادی که کاری رو که واقعا بهش علاقه دارم شروع کنم. و همین کار رو هم کردم. اولین قدم بزرگم رو برداشتم و به ترسم غلبه کردم.
چان آروم داشت به حرفهای پسرک رو به روش گوش میکرد و سعی میکرد حرفهاش رو تجزیه و تحلیل کنه تا ببینه قراره انتهای این مکالمه به کجا برسه.
_و بعدش که تو پیدام کردی و دوباره به اینجا برگشتم. اما....اما نمیخوام دوباره قایم شم. نمیخوام دوباره ترسم بهم غلبه کنه و سایشو روی زندگیم بندازه. حتی...حتی اگر این کسی که امروز خواست من رو تهدید کنه.
چان دستهاشو مشت کرد و نفسهاش مقطع شد.
حالا فهمیده بود که قراره مینهو ازش چه درخواستی بکنه.
اخمی روی صورتش نشست و به سمت پسرک حرکت کرد و دستهاشو محکم روی شونه هاش قرار داد.
_مینهو...من نمیتونم بذارم که تو جون خودت رو به خطر بندازی. این کسی که باهاش رو به رو هستیم، نه میشناسیمش و نه میدونیم دقیقا چه نقشه ای داره و قراره چکار کنه!
مینهو با کلافگی از میز پشت سرش جدا شد و دستهای پسر بزرگتر رو کنار زد.
_هیونگ! من...من نمیخوام دوباره به اون وضعیت قبل برگردم. میدونم نگرانم هستی و باور کن...منم ترسیدم! منم از اینکه ممکنه اتفاقی بیوفته میترسم! من تازه تورو پیدا کردم! تازه معنای عشق رو فهمیدم، و تازه فهمیدم که میتونم در کنارت خوشحالیم و هدف زندگیم رو پیدا کنم!
همه ی اینها رو میدونم...ولی با قایم شدن و ترسیدن نمیتونیم برای همیشه زندگی کنیم.
چان که با حرفهای مینهو کمی آرومتر شده و وضعیتش رو بهتر درک میکرد، به سمتش رفت و دستشو گرفت.
پشت مینهو بهش بود و مشخص بود که اون ترسیده و همزمان عصبانیه.
آروم از پشت اون رو در آغوش گرفت و بوسه ای به پشت گردنش زد.
با صدای آرومی گفت:
_اگر هم بخوام بهت اجازه بدم که به سر کارت بری، میدونی که نمیتونم بذارم تنهایی بری درسته؟ و...و من ممکنه سرم مشغول پیدا کردن این عوضی و همینطور کارهای شرکت باشه. پس....بهم قول میدی که یا با جیسونگ بری یا با چانگبین؟
مینهو با شنیدن حرفهای چان با خوشحالی به سمتش برگشت و با خنده جواب داد:
_معلومه که قول میدم! اتفاقا خودم هم میخواستم بهت بگم که دوست دارم با جیسونگ برم...ولی خب...
و لبخندی شیطنت آمیز روی لبهاش نشست.
چان ابرویی بالا انداخت.
_ولی خب چی؟
مینهو با مظلومیت سرشو پایین انداخت و در‌حالی که خندش رو نگه داشته بود، با انگشتهای قفل شدش توی همدیگه، آروم گفت:
_ولی خب چون تو به شدت به اون پسر حسادت میکنی، میترسیدم این پیشنهاد رو بهت بدم!
چان با این حرف به شکل اغراق آمیزی دستشو روی قفسه سینش قرار داد و با قیافه ای که بهش برخورده بود، گفت:
_چی؟! من!!! بنگ چان! به اون سنجاب کوچولوی رو اعصاب حسادت کنم؟!
مینهو خنده ای کرد.
_سنجاب؟؟ این دیگه چطور به ذهنت رسید؟
چان هوفی کرد و در حالی که هنوز نمیخواست قبول کنه که مینهو اون رو حسود خطاب کرده چیزی نگفت و تنها شونه ای بالا انداخت.
_بهم روزهایی که میخوای بری رو بگو، تا با چانگبین هماهنگ کنم. که حداقل یکی از مسیر رفت یا برگشت رو باهات بیاد.
مینهو آهی کشید و گفت:
_مطمئنی چانگبین موافقت میکنه؟ اون هم به خودی خودش باید سرش شلوغ باشه!
چان خنده ای کرد و دستی زیر چونه ی پسرکش قرار داد و سرشو بالا آورد تا بتونه کامل چهرش رو ببینه.
_چانگبین تو شرکت من کار میکنه و من رئیسشم. مشکلی پیش نمیاد اگر رئیسش ازش چنین چیزی بخواد.
و سرشو بدون معطلی جلو آورد و بوسه ای روی لبهای مینهو کاشت.
بعد از اینکه تصمیمها گرفته شد، دو پسر تصمیم گرفتن که به جونگین، چانگبین و جیسونگ هم بگن که بیان و همه چیز رو بهشون توضیح بدن.
اگر قرار بود که اون عوضی رو هرچه زودتر، بدون اینکه کسی آسیب ببینه بگیرن، باید بهم اعتماد میکردن و با مراقبت متقابل از همدیگه، نقشه های اون رو بهم بزنن.
******
این هم از پارت جدید ^^
ببخشید یکم اگر پارت کوتاه هست :(
دفعه ی آینده بهتر جبران میکنم♥️
اگر با نظرات قشنگتون بهم انرژی بدین :')
لاو یووووو



take my hand ( chanho/ Hyunlix )Onde histórias criam vida. Descubra agora