▪︎The Sweet Taste Of Dream
☯♱
چراغقوه توی دستش رو محکمتر فشرد و نور رو به فضای تاریک مربوطه انداخت. با اون نور کم چراغقوه، زیاد چیزی معلوم نمیشد. حالا این هیولای دیوونه لعنتی رو از کجا پیدا میکرد؟
به نظر هیچ چیزی غیر نرمال نبود. فقط یه شرکت متروکه بود با وسیلههای مندرسش. بنظر گشتن فایدهای نداشت. اما تا خواست قدم گرد کنه و برگرده که محکم به دیوار شیشهای ما بین دو دفاتر کار کوبیده شد.
هیولای دیوونه لعنتی که یک جن بود، دستش رو محکم روی گلوی چانیول فشار میداد و راه تنفسش رو بسته بود.
اون جنی که تمام بدنش از خطوط و طلسمهای عجیب و غریب مثل یه دفتر نقاشی پر از تتو کاور شده بود، دست راست چانیول رو محکم گرفته بود و مانع میشد تا چانیول با خنجر نقره توی دستش کار جن رو برای همیشه تموم کنه. تقلا و تلاش کردن برای رهایی بیفایده بود چون ظاهرا یک جن از چانیول قویتر بود..
هاله آبی رنگ عجیبی توی چشمهای جن نمایان شد و دست آزادش که اسیر تن چانیول نبود رو بلند کرد و سر چانیول رو هدف قرار گرفت. ظاهرا هر چی که بود، جادو و طلسمی بود که قصد داشت روی چانیول پیاده کنه. هاله آبی رنگی از دستش بیرون اومد و وقتی که پوست گرم دست جن به سر چانیول برخورد کرد، چشمهای چانیول سیاهی رفت و بعد از اون دیگه در حالت هوشیاری چیزی رو حس نکرد..
☯♱
با عرق ترس نشسته روی بدنش یهویی از خواب پرید. گیج و سردرگم به اطراف نگاه میکرد و با خودش فکر میکرد اون نمیتونه توی چنین اتاق بزرگ و باشکوهی باشه..این دیوارهای بلند با کاغذ دیواریهای شیک و طلایی، پرده بزرگ مخمل کاراملی مربوط به پنجره بزرگ رو به روش و بقیه دکوراسیونی که براش دور از تصور بود..
زندگی چانیول از شهری به شهر دیگه و از متلی به متل دیگه میگذشت..اون هیچوقت خونهای نداشت و حالا بودن توی این اتاق و خوابیدن روی این تخت نرم براش دور از درک بود. چندی طول نکشید تا فهمید لخته و..واقعا هیچی تنش نیست. چانیول هیچوقت عادت نداشت بدون لباس بخوابه و عمیقا افرادی رو که بیلباس میخوابیدن درک نمیکرد. اگه چانیول بیلباس میخوابید فقط یه معنی داشت، اینکه نفر دومی هم روی این تخت در کار باشه!
به سمت راستش برگشت و در کسری از ثانیه، رسانایی خون رو به مغز و قلبش احساس نکرد و فهمید این نفسگیر ترین لحظه زندگیشه..چشمهاش از حدقه در اومد و تنش سرد و بیحرکت شد. مغزش فرمان هیچ حرکتی به بدنش نمیداد..خدای من! بکهیون؟ بکهیونِ برهنه با اون پوست هوس برانگیز سفید و براقش روی یک تخت با چانیول چیکار میکرد؟
آب دهنش رو قورت داد و براش سخت بود دل کندن از صحنه روبهروش..تنها چیزی که توی این موقع از شب شنیده میشد، صدای ضربان غولآسا و کرکننده قلب چانیول از شدت هیجان بود و صدای نوازشکننده نفسهای مرتب بکهیون..دستش رو آروم جلو برد و قسمتی از موهای بکهیون رو که روی چشمش اومده بود رو کنار گوشش زد. چقدر موهاش لطیف بود و چقدر نوازششون آرامش دهنده!
YOU ARE READING
ᴛʜᴇ ᴅᴀʏ ᴛʜᴇ ᴅᴇᴠɪʟ ғᴇʟʟ ɪɴ ʟᴏᴠᴇ s¹
Randomبکهیون اگر روزی چشمهای بنفش مردی به وجد اومده و ترسیده رو ندیده بود، مجبور نمیشد تا راز بزرگی که توی کلام خدا مخفی شده بود رو کشف کنه. توی این داستان، برنده اصلی نه اون انسان رستگاری بود که توی کلیسا طلب بخشش میکرد و نه گناهکاری بود که با بیخیال...