"همه چیزی که با تو می‌خواستم" 53

49 53 26
                                    

▪︎ All I Ever Wanted With You

☯♱

زندگی طبق روال معمولی می‌گذشت. روند ساده‌ای برای گذروندن به خودش گرفته بود و چانیول هیچوقت فکر نمی‌کرد به این مرحله از زندگی برسه. جایی که تنها دغدغه واقعا می‌تونه پرداخت چک و قبوض‌ها باشه. جایی که اوقات فراغت با تماشای برنامه‌های سرگرم‌کننده و یا حتی گذروندن یک عصر ساده در بیرون شهر می‌تونه باشه. یا خوندن یک مجله ساده..از همون‌هایی که همیشه توی مغازه‌ها توجهش رو به خودش جلب می‌کرد ولی تایم به‌خصوصی توی دست و بالش نبود که صرف اون تکه کاغذها بکنه.

پس تصویری که یک دوره زندگی می‌تونست از خودش نشون بده اینه‌. همه چیز براش ساده شده بود و رنگی از هیجان نداشت. جایی که آدرنالین خون رو از وحشت به نهایتش رسوند و اثری از زخم‌ها به دلیل شکارهای متعدد برجای بمونه. دیگه رنگی از گذشته توی تاریخ چانیول نمونده بود.

باید اعتراف می‌کرد که یه جورهایی دلش برای اون زندگی قدیمی‌اش تنگ شده بود؟ نباید این اجازه رو به خودش می‌داد که دوباره خواهان اون حس حقارت و کمبود باشه. حالا که به آرزوش رسیده بود، باید استفاده مخصوص خودش رو ازش می‌برد.

ولی همیشه یه چیزی کم بود. حس ناکامل بودنی که در نقطه به نقطه قلب چانیول حس می‌شد، نبود کریس و شریک نبودنش در این آرامش قرضی فعلی بود..

یعنی الان برادرش توی جهنم بود؟ پس در حال تجربه چیزی بود که مدتی هم بر چانیول گذشته بود..جهنم و شکنجه‌هاط طاقت‌فرسای منحصر به فردش برای انسان‌ها جنون‌آسا بود..با اینکه این تنها یک چرت محض نبود، ولی امیدوار بود که حداقل کریس جای خوبی باشه! و این تنها یک امید واهی‌ای بیش نبود..

می‌تونست تصور کنه داره چه بلایی بر سر کریس میاد. می‌تونه صدای فریادها و دردهای سرسام‌آورش رو توی تنش حس کنه و حتی اون زمزمه و التماس‌های لعنتی رو توی گوشش بشنوه. این شکنجه‌ها جایی برای کریس غیرقابل تحمل می‌شد که درون یک قفس قدیمی با لوسیفر گیر افتاده بود!

-به چی فکر می‌کنی که اینقدر اخم کردی آقای پارک؟

با تُن نرمی صدای بکهیون از دنیای افکارش بیرون کشیده شد اما هنوز هم تلاش می‌کرد تا بهش برنگرده.
لبخندی زد تا نهایت عشق توی قلبش رو بیرون بریزه و نشون بده ولی چانیول این رو نمی‌دونست که بکهیون قابلیت این رو داشت که بتونه تمام انرژی‌های منفی اطراف همسرش رو جذب و درک کنه.

بکهیون سعی می‌کرد تغییری توی چهره‌اش ایجاد نکنه از اونجایی که تونسته بود روزنه‌ای توی افکار چانیول رو پیدا کنه و بفهمه که ذهن شلوغش نگران وضعیت کریس توی جهنمه. بنابراین دستش رو به سمت دست همسرش دراز کرد تا اون بگیره ولی از اونجایی که افکار چانیول در مورد جهنم بود، بکهیون تنها با لمس پوستش تونسته بود ناخودآگاه ذهنش رو به سوی جهنم پرتاب کنه. و چیزی که می‌دید، برای کسی مثل چانیول غیرقابل تصور بود!

ᴛʜᴇ ᴅᴀʏ ᴛʜᴇ ᴅᴇᴠɪʟ ғᴇʟʟ ɪɴ ʟᴏᴠᴇ s¹Donde viven las historias. Descúbrelo ahora