▪︎ Evil Whispers
☯♱
چشمهاش بدون هیچ دستوری از سوی خودش باز شدن. چشمهایی که داشتن از حدقه در میاومدن و بیحرکت به سقف خیره شده بودن.
بکهیون کاملا میدونست کنترلش در دست خودش نیست بلکه اون شیطان مرموز داره هرجوری که میخواد با بکهیون بازی میکنه. اما بکهیون با دونستن این هم، مخالفتی نداشت و به نظرش چیز خاصی برای نگرانی نبود!
چون تمام احساساتش بهش تلنگر میزدن که اون شب رسیده. فکر میکرد امشب دوباره میتونه با تواناییها و نیازهایی که توی وجودش داره، یک نفر دیگهای رو با جنون بکشه..
بی هیچ اختیاری از خودش و با رضایت کاملش از روی تخت بلند شد و بی هیچ وقفهای در کارش به سمت میز وسط اتاق رفت. میزی که روش اجسامی نظیر بتادین، باند، نخ و سوزن، و همچنین یک قیچی بزرگ بود.
شکار امروز کمی دردسرساز بود. باعث شده بود که چانیول خودش رو زخمی کنه و طبق معمول کسی که زخمش رو میبست و مثل یه جراح ماهر با نخ و سوزن عادی بخیه میزد، بکهیون بود.
بیتردید دستش رو به سمت قیچی آهنی بزرگ دراز کرد. فکر نمیکرد این شیء قدیمی به کارش بیاد. شاید روش جنون جدید کمی با اون قبلی فرق داشت! سلاح قتل قبلی یه چاقوی شیطان بود و سلاح جدید هم یک قیچی..امیدوار بود سلاح بعدی چیز قابلتری باشه. یا شاید هم هر جنونش مختص به کاری که انجام میده سلاحش فرق داره.
با برخورد پوست سر انگشتهاش با لبههای تیز قیچی، صحنه پاره کردن بدنهای انسانی توسط اون شیء توی ذهنش پدیدار شد و لبخندی روی لبش. پس این کاری بود که قرار بود انجام بده..
ساعتی که روی دیوار بود از ۱۲ شب رد کرده بود. بکهیون قیچی بزرگ رو محکم توی دستش فشرد و با برداشتن کت مشکی رنگی که روی دسته صندلی بود، نگاه رصدآمیزی به فضای اتاق انداخت. وقتی که نگاهش به چانیول افتاد، مردد بود که راه رفتهاش رو برگرده و حداقل قبل از رفتنش با بوسهای کمی خودش رو خوشحال کنه.
اما چیزی توی وجودش تلنگر میزد که به اندازه کافی وقت نداره و طعمهای که در انتظارشه، ممکنه از دست بره. پس وقت رو تلف نکرد و با گذاشتن قیچی توی جیب کتش، مصممتر از قبل شد.
با قدرت طی الارض، عملا از داخل اتاق به بیرون تلپورت کرد و وقتی رو برای آروم باز کردن در به طوری که صدا نده رو هدر نداد. این هم یکی دیگه از قدرتهایی بود که به واسطه آیشاتین کسب کرده بود.
سوت زنان و با یک وایب عجیب شادی در کوچهها قدم میزد تا تارگتش رو پیدا کنه. امیدوار بود چیزی که میخواست مثل احمقها توی این شب نسبتا سرد و فوق تاریک تک و تنها قدم بزنه و منتظر مرگ باشه.
پس واقعا زمانش فرا رسیده بود. پس میتونست نیاز توی وجودش رو که نزدیک به چند ماهه داره روانیش میکنه رو ارضا کنه. برای همین، بکهیون خوشحالتر از چیزی که الان نشون میداد نمیتونست باشه.
VOUS LISEZ
ᴛʜᴇ ᴅᴀʏ ᴛʜᴇ ᴅᴇᴠɪʟ ғᴇʟʟ ɪɴ ʟᴏᴠᴇ s¹
Aléatoireبکهیون اگر روزی چشمهای بنفش مردی به وجد اومده و ترسیده رو ندیده بود، مجبور نمیشد تا راز بزرگی که توی کلام خدا مخفی شده بود رو کشف کنه. توی این داستان، برنده اصلی نه اون انسان رستگاری بود که توی کلیسا طلب بخشش میکرد و نه گناهکاری بود که با بیخیال...