"به خانه خوش آمدی" 65

40 54 17
                                    

▪︎ Welcome Home

☯♱

بعضي وقت‌ها هم قفس جهنم محل انزوا پذيري مي‌شد، نه؟ نه انزوايي كه بشه به راحتي دركش كرد يا باهاش كنار اومد. نوع و طرحي از انزوا يا تنهايي خود ساخته كه هرچه از مدت زمانش بگذره قديمي‌تر ميشه. شايد حتي بتونه قدرت اين رو داشته باشه كه زخمي رو به روي روح عروسكش به جا بزاره ولي..بازهم اون عروسك به هر حيله و مكري از انزواي خودساخته، عادت كرده و اون رو شناخته.

ديواره‌هاي تنهايي از چيزي مثل مرز كهنگي هم گذشته بودن. حسي كه مي‌تونست اون رو از خودش متنفر كنه در طي ساليان سال وجودش رو در بر گرفته بود. اما لوسيفر از خودش متنفر نمي‌شد. نه حالا كه دوباره روي زمين قدم گذاشته بود.

شايد زمين براي الان بايد كافي باشه. جهنم هم روي خوش ديگه‌اش رو نداره، نه از اونجايي كه فرمانروايي و سلطه‌اش رو نسبت بهش از دست داد و به يك نفر ديگه سپرد. كراولي آشغالي كه مطمئن بود يك روزي آخر درس خوبي بهش ميده..

اما الان..حوصله اين رو نداشت كه دنبالش بگرده. باید به دنبال كسي می‌بود كه مي‌تونست آزادش كرده باشه. خدا؟ پدر عزيزش؟ نه..پدري كه مي‌شناخت، از اين حرف‌ها و چيزها خودخواه‌تر بود. اون هيچوقت قادر به انجام دادن چنين كاري نمي‌شد چون فقط ترتيب داستان‌هايي كه براي سرنوشت مخلوقاتش نوشته بود به هم مي‌ريخت!

اما حتي اين كار هم نمي‌تونست ثمره محبت خدا باشه. جوري كه قفس لوسيفر در هم شكست و اون فقط تونست پاش رو از جهنم كثيف بيرون بزاره، يه نيروي ديگه‌اي بود.

نيرويي كه خيلي براش آشنا به نظر مي‌رسيد. انگار فقط و فقط به واسطه اون بوده كه قفس‌هاي درون جهنم به نابودي كشيده شدن و زندانيانشون از بين رفتن. نيرويي كه انگار از سمت بهشت مي‌اومد چون لوسيفر اين رو به صريحي حسش كرده بود..

كسي كه خودش مجبور شده بود در زنداني شدنش كمك كنه. همون فردي كه الان به نظر مي‌اومد رفتاري كه در قديم داشت، واقعا عاقلانه بود با توجه به اينكه لوسيفر در اون زمان اصلا دركش نمي‌كرد. شايد ميشه گفت دلش براي ديدن اون فرد تنگ شده باشه. اما نه حسي براي ملاقات دوباره داشت و نه چيز ديگه‌اي.

چيزي كه مهم بود، نقشه دومش بود. الان بايد تنها روي اون تمركز مي‌كرد. لوسيفر دخلي توي يك مخالفت خانوادگي قديمي نداشت اون هم با توجه به اينكه خودش هيچ نقشي توش نداره. الان، اولين مسيري كه بايد مي‌رفت به سمت بهشت بود؟

شايد آره..بايد همين كار رو مي‌كرد. بهشت نقطه شروعش بود و نقطه پايانش هم مي‌شد. از همين دخمه به ظاهر مقدس به ناحقي بيرونش كردن و حالا خودش با پاي خودش برمي‌گرده. تا چيكار كنه؟ براي اون كاملا مشخص بود. براي فرشته‌هايي كه باقي موندن، احتمالا قصه شب چهارشنبه قبل از خواب رو مي‌گفت. در مورد خودش، در مورد خدا و كذب چركينش، در مورد موجودي رقت‌انگيز اما زيبا به اسم آيشاتين..

ᴛʜᴇ ᴅᴀʏ ᴛʜᴇ ᴅᴇᴠɪʟ ғᴇʟʟ ɪɴ ʟᴏᴠᴇ s¹Nơi câu chuyện tồn tại. Hãy khám phá bây giờ