"پادشاه جهنم" 45

49 53 35
                                    

▪︎ King Of Hell

☯♱

-هرطور که شما بخواین قربان! مرد پوشيده شده در كت و شلواري سياه، به سر تعظيمي خم شد و بار ديگه اطاعتش رو اعلام كرد و مثل سايه‌اي در جوار اربابش محو شد. دست‌هاي كشيده و برنزه رنگ ارباب بزرگ به سمت جام شرابي جهنمي رفت تا برش داره و جرعه‌اي ازش رو به كام خودش دعوت كنه.

همه چيز داشت خوب پيش مي‌رفت تا وقتي كه نقشه‌اش فعلا به سوي خرابي نره. انگار كسي نمي‌گذاشت تا ارباب بزرگ توي ذهن خودش خلوت كنه چون شياطين شورش‌گر و احمق، دوباره روي انقلابي خودشون رو نشون مي‌دادن.

سايه سياهي در پيش چشم‌هاي قهوه‌اي‌اش ظاهر شد. از چهره‌اش مشخص بود خبرهاي خوبي رو به همراهش نداره. اين شيطان، به سرپيچي معروف بود! هر چند ارباب بزرگ هيچ‌وقت نتونست ادبش كنه. اون حتي سر تعظيم رو هم فرود نياورد و با غرورش
شروع به حرف زدن كرد:

-قربان. متاسفانه خبرهاي خوبي ندارم..لوهان مرده! و همه جا بعد از رفتن اون هرج و مرج شده. قفس لوسيفر شكسته و حالا اون آزادانه در زمين مي‌چرخه. پسرهاي شكارچي پارك به دنبالش هستن. اما..

دست ارباب بزرگ به معناي سكوت بالا اومد و تمام شياطين حضار در سالن تشريفات جهنم مي‌دونستن اين علامت، به معني سكوت مرگباره! اما از اون شيطان مغرور، انتظار مي‌رفت دهن نجسش رو به روي اربابش نبنده و به حرف‌هاش ادامه بده:
-چيكار ميخواين..

مکث کوتاهی کرد و با این مکث به نتیجه رسید که زیاده از حد احترام این پادشاه خودخواه رو نگه داشته.

-نه! چه غلطي مي‌خواي بكني؟ فكر كردي بعد از چهارصد سال حكومت به روي تك به تك ما جهنم رو به دست آوردي؟ لوسيفر كبابت مي‌كنه و تكه به تكه گوشت تنت رو به خورد ما ميده! حداقل تا وقتي كه لوهان بود، مي‌دونست چه غلطي بكنه و گندهاي تو رو جمع كنه..از يه انساني كه مرد و به جهنم اومد و حالا شيطان شده و براي بقيه ما پادشاهي مي‌كنه انتظار پيروزي نميره كيم جونگين!

صداي هين وحشت‌آميز نصف حضار بلند شد اما بقيه افرادي كه ساكت بودن، توي دلشون شجاعت اين شيطان رو تحسين مي‌كردن. جهنم براي چهار قرن
بود كه ديگه روي قديمش رو نداشت اما الان بايد شاهد خشم وحشت‌انگيز ارباب بزرگشون مي‌شدن!

ارباب بزرگ تنها تبسمي كرد و چيزي نگفت. از روي تخت پادشاهي‌اش كه براي ميلياردها سال تخت عيش و نوش لوسيفر بود اما حالا متعلق به اون شده بود، با تمنا و به آرومي بلند شد و جام شرابش رو روي ميز سلطنتي سياه كنار تختش گذاشت.

وقتي كه ايستاد، نگاهي به سرتاسر سالن انداخت. بوي ترديد رو از توي تك به تك چشم‌هاي اين سربازها حس مي‌كرد. انگشت‌هاش آروم به سمت كراوات قرمز رنگش رفت تا گره‌اش رو كمي سفت‌تر كنه. اون شيطان گستاخ، هنوز در روبه‌روش و به نزديكي ‌اش ايستاده بود و منتظر مرگش بود. حداقل خوشحال بود كه دِينش رو نسبت به ارباب اصلي‌اش لوسيفر، ادا كرده و مشتاقانه منتظر مرگ باشكوهش ميشه. ارباب بزرگ به سمت شيطان گستاخ قدم برداشت و در نزديكي صورتش، نفس سنگيش رو رها كرد:

ᴛʜᴇ ᴅᴀʏ ᴛʜᴇ ᴅᴇᴠɪʟ ғᴇʟʟ ɪɴ ʟᴏᴠᴇ s¹Où les histoires vivent. Découvrez maintenant