▪︎ A Memory From Hell
☯♱
برخلاف امروزي كه بايد ذهنش رو از هر مشغلهاي دور ميكرد و نقاب شادي به صورتش ميزد، تمام خاطراتش عدم همين امشب تصميم به برگشتن كرده بودن. اگه لب باز ميكرد تا ذهنش رو خالي كنه، هيچكس دركش نميكرد. نه برادرش كه سمت چپش شسته بود و لوهان رو در آغوشش داشت، نه حتي بکهیون زیباش كه در آغوشش بود و آرامشي وصف نشدني رو بهش تزريق ميکرد. شايد لوهاني كه خودش اهل جهنمه بتونه كمي دركش كنه. البته اگه علاقه داشت سر بحثش رو با اون شيطان مرموز باز كنه!
فقط بخاطر علاقه شديدش به برادرش و ناراحت نكردنش، بلاخره تسليم بامزگي دروغين توي چشمهاي اون شيطان مظلوم شد و تصميم گرفت یه شب ساده رو چهار نفره توي خونه اون بگذرونن. خونه لوهان هم مثل خودش عجيب بود. مثل موهاش، فقط تركيب قرمز از همهجاش ديده ميشد و به خوبي رنگ سفيد و قرمز رو در دكوراسيونش جا داده بود. آخرين باري كه حس كرد يه خونه داره رو يادش رفته بود. در واقع، آخرين بارش شايد ده سالگيش بود كه بايد دل از خونه بچگيهاش ميكند و به جاش به سفر درازي دل ميسپرد..
اينهمه پراكندگي افكارش رو دوست نداشت. بايد به چيزي كه به تازگي ديوونش كرده بود فكر ميكرد. توي جهنم چه اتفاقي براش افتاده بود؟ جواب اين سوال براش واضح و روشن نيست؟ توي جهنم چه اتفاقي براي آدمها ميافته؟ به غير از انواع روشهاي مرگ؟ ذوب شدن، سوزونده شدن، تيكه تيكه شدن، چرخ شدن، به سلاخه كشيده شدن، و تمام روشهاي مرگ ديگهاي كه چانيول دونه به دونهاشون رو تجربه كرده بود و در زير درد باور نكردنيشون، بارها فرياد سوزناكش تمام فضاي جهنم رو پر كرده بود. اما از يه چيز ديگه ترسيده بود..از خاطراتي كه مدام توي سرش تكرار ميشدن و از شيون زن و مردهايي كه اخيرا در گوشش طنين انداز ميشد. توي جهنم، براي نجات خودش از سردابه مرگ، مجبور بود شكنجه كنه..
-هي چانيول..ميتونم يه سوال بپرسم؟
صداي آروم و زمزمهوار كريس، چانيول رو از خلاءِ وحشت ذهنش به بيرون انداخت. چانيول چيزي نگفت و به نقطه نامعلومی خیره شد. صداي التماسهاي دردناك ارواح، خيال رهايي از سرش رو نداشتن.
-توي جهنم برات چه اتفاقي افتاد؟ يعني..چي يادته؟
تازه داشت يادش مياومد، كه چطور وحشيانه هر روحي رو شكنجه ميكرد..
-زمان توي جهنم با اينجا فرق ميکنه. درسته چهار ماه نبودم ولي..ولي حسش اون پايين مثل چهل سال بود.
آب دهنش رو قورت داد و سعي ميكرد به نالههاي توي سرش دست رد بزنه اما اين غيرممكن بود.
-نميتوني حتي تصورش كني اونجا چي بود. چجوري بگم؟ بوي سوختگي و لجن، بوي گوشت فاسد انسان، درد و اشك و التماس و خون..
BẠN ĐANG ĐỌC
ᴛʜᴇ ᴅᴀʏ ᴛʜᴇ ᴅᴇᴠɪʟ ғᴇʟʟ ɪɴ ʟᴏᴠᴇ s¹
Ngẫu nhiênبکهیون اگر روزی چشمهای بنفش مردی به وجد اومده و ترسیده رو ندیده بود، مجبور نمیشد تا راز بزرگی که توی کلام خدا مخفی شده بود رو کشف کنه. توی این داستان، برنده اصلی نه اون انسان رستگاری بود که توی کلیسا طلب بخشش میکرد و نه گناهکاری بود که با بیخیال...