"آینده وقت نشناس" 16

143 67 68
                                    

▪︎Tactless Future

☯♱

هفته اخیر، برای چانیول و بکهیون آغاز بهشتی از رابطه جدیدشون شده بود. هیچ اتفاق خاص و جدیدی نمی‌افتاد. نه حتی به دنبال شکاری می‌رفتن و نه حتی به خودشون زحمت می‌دادن تا توی هر چیز ماورایی تازه به دست اومده سرک بکشن. انگار واقعا بهم قول داده بودن که سالی رو با عشق و بدون شکار سپری کنن و بعد..بعد با بی‌رحمی همدیگه رو تنها بزارن!

هنوز هیچکدومشون به اندازه کافی شجاعت این رو نداشتن که سر بحث رو باز کنن. باید تکلیف مشخص می‌شد..با وجود تازه شیطان دیوونه و مرموزی به اسم لوهان، همه چیز داشت عجیب و یک لنگ در هوا پیش می‌رفت.

گفته بود می‌تونه چانیول رو نجات بده‌. اما این اولین دروغش بود! به راحتی برای چانیول بازهم ثابت شده بود که شیاطین به سادگی دروغ میگن اما لوهان انگار واقعا با بقیه کمی فرق داشت.

چون یه سری کارهایی می‌کرد که با عقل و منطق شیاطین جور در نمی‌اومد. از رفتارهای بچگانه عجیبش و لباس‌های زر ورقی عجیب‌ترش گرفته تا خصومت و جدیتش و اطلاعات جهنمی‌ای که به کریس می‌داد. این کارها هیچ جوره با مزاق یک شیطان عادی یکی نبود و بهش نمی‌خورد.

اما چانیول الان اصلا حوصله این رو نداشت که مغزش رو درگیر یک شیطان بکنه. الان باید از هرچی دست روی دست گذاشتن جلوگیری و دوری کنه و زودتر حرف و بحث‌های جدی رو شروع کنه..

نگاهش به بکهیون خورد. با خودکار مشکی‌ای که قبلا عامل نقاشی‌های عجیب کابوس‌هاش بود، روی کاغذ سفیدی خط‌های فرضی نامفهومی می‌کشید. انگار اون هم به طور مشخصی ذهنش درگیر بود و دوست داشت این بحث رو بلاخره شروع کنه.

چانیول پوف کلافه‌ای کشید و از روی تخت بلند شد. درست رو‌به‌روی بکهیون که روی صندلی چوبی نشسته بود ایستاد اما قبل از اینکه حرفی بزنه، بکهیون شروع کرد:

-می‌دونم الان چی می‌خوای بگی. واقعا نیازه که حرف بزنیم..بیا برگردیم توی تخت اونجا بهتره.

و با پایان حرفش صندلی رو عقب کشید تا از روش بلند بشه. چانیول بی هیچ حرفی مشغول تماشای حرکات بکهیون بود که مچ دستش رو محکم می‌گرفت و به سمت تخت می‌کشوندش.

اول خودش نشست و بعد چانیول هم کنارش روی تخت سفت اتاق متل نشست. خنده‌دار بود..مگه جایی رو برای زندگی به جز متل‌های مختلف و جاده داشتن؟
پوزخند چانیول به قدری صدادار و بامعنی بود که بکهیون راحت تونست حدس بزنه که اون به چی فکر می‌کنه و به دنباله‌اش پوزخندی زد.

دستش رو روی ران پای چپ چانیول گذاشت و در حالی که با سر انگشت‌هاش طرح‌های بی‌هدف می‌کشید، با صدای گرفته‌ای گفت:

-همش تقصیر من و تردید احمقانه منه چانی. اگه اون مرتیکه عوضی رو کشته بودم الان هیچکدوم نیاز به ترک کردن همدیگه نداشتیم!

ᴛʜᴇ ᴅᴀʏ ᴛʜᴇ ᴅᴇᴠɪʟ ғᴇʟʟ ɪɴ ʟᴏᴠᴇ s¹Место, где живут истории. Откройте их для себя