▪︎ Less Than 48 Hours
☯♱
ثانيهها مثل هواي زنداني شده در قفس مرگ ميگذشتن. حدود يك هفته از زماني كه لوهان پيام حساس و مهمش رو به جا گذاشته بود، ميگذشت. حالا اون هم حدودا شش روز بود كه غيبش زده بود و هيچ نشونهاي ازش پيدا نميشد.
بايد باور ميكرد؟ فقط 48 ساعت مونده بود. هنوز ميخواست مثل روزي كه لوهان بهشون اين خبر شوكه كننده رو داد، همونطور يخ زده بايسته و كنار
ديوار روي زمين سر بخوره و حتي ذرهاي هم حركت نكنه.وقتي كه با شدت وارد اتاق متلي كه توش مستقر بودن شد و فقط گفت "خبرش همه جاي جهنم پيچيده، ليليث آخر اين هفته كار خودش رو ميكنه. متاسفم پسرا..راه فراري نداريم!"
هنوز اون دو جملهاي رو كه لوهان با هياهو و استرسي كه توي صداش پنهان بود گفت، توي ذهن بكهيون چرخ ميخورد و چرخ ميخورد ولي حركتش
متوقف نميشد.هنوز پنج ماه وقت بود! هنوز 150 روز ديگه بود تا با چانيول صرفش كنه..چه اتفاقي افتاد؟ مگه معامله، معامله نبود؟ مگه قرار نبود سر يك سال تموم بشه و چانيول به آغوش مرگ بره؟ پس اين ناعدالتي در كجاي دفتر خدا ميگنجيد؟
دلش ميخواست كاش وجود نداشت كه اين روز رو ببينه. واقعا فقط دو روز مونده بود؟ كمتر از دو روز؟ فكر ميكرد شايد هنوز بايد خواب باشه. شايد بعد
از اون روزي كه مُرد، به يك خواب عميق فرو رفته بود و تمام اتفاقهاي هفت ماه بعدش همه يك كابوس خوفناك و غيرتكراري بودن.ولي نه..اين چشمهاي خاكستري نگراني كه الان مثل دو تا گوي شفاف و غمگين به تك تك اجزاي صورتش زل زده بودن و نگرانش بودن، از هر كابوس
وحشتناكي سوا بود..-چرا اينقدر فكر ميكني هيوني؟ مگه چقدر وقت داريم؟ فقط نگام كن. فقط آخرين تصويرهات از چهرهام رو توي ذهنت ثبت كن كه كمتر از 48 ساعت مونده!
جمله آخرش مثل تيغ كندي بود كه روي قلب بكهيون كشيده ميشد. اگرچه اون تيغ كند بود، ولي براي بريدن با استفاده از اون بايد بيشتر ازش كار ميكشيدن و اين بيشتر كار كشيدن فقط درد بيشتري داشت و پوست و گوشت بيشتري رو ميبريد.
نه..انگار واقعا وقتي براش نمونده بود. اين رو با يه نگاه كوتاه و عميق به چشمهاي چانيول فهميد. بايد توي اين دو روز فقط از بودنشون در كنار همديگه لذت ميبرد و بعدش به اين فكر ميكرد كه چطور بايد ازش خداحافظي كنه!
شايد هم حتي نتونه انجامش بده..مگه اين كار از بكهيون احساسي و شكننده كه چانيول توي مدت زماني كمي همه دنياش شده بود، ساخته است؟
-ميدونستي كمتر از 48 ساعت ديگه اون چشمهات ديگه به من نگاه نميكنه؟
نفس توي سينه هر دو حبس شده بود. اين چه جملهاي بود كه يهويي از دهنش بيرون پريد؟ الان عقل و منطق بكهيون به دست باد سپرده شده بود و
احتمالا قرار بود جملههايي رو به زبون بياره كه حتي از اون تيغ كند هم دردناكتر باشن.
ESTÁS LEYENDO
ᴛʜᴇ ᴅᴀʏ ᴛʜᴇ ᴅᴇᴠɪʟ ғᴇʟʟ ɪɴ ʟᴏᴠᴇ s¹
De Todoبکهیون اگر روزی چشمهای بنفش مردی به وجد اومده و ترسیده رو ندیده بود، مجبور نمیشد تا راز بزرگی که توی کلام خدا مخفی شده بود رو کشف کنه. توی این داستان، برنده اصلی نه اون انسان رستگاری بود که توی کلیسا طلب بخشش میکرد و نه گناهکاری بود که با بیخیال...