▪︎You Can Call Me Luhan
☯♱
کریس آب دهنش رو از ترس قورت داد. چیزی که شنیده بود درست بود؟ یا باید بهش شک میکرد و راهش رو پیش میگرفت تا هر چه زودتر از این شیطان زیبای مرموز دور بشه؟
درسته که شیاطین دروغ میگن اما آیا اینم یه دروغ بود؟ شاید بود و شاید نبود..اگه چانیول نجات پیدا کنه چی؟ اینجوری دیگه فقط یه سال نداشتش..تمام زندگیش میتونست داشته باشتش!
اما کریس نباید ذرهای شک میکرد که این موجود یه شیطانه و کاری به جز دروغ گفتن نداره. پس چرا فکر میکرد این شیطان ظریف شاید حرفهای مهمی رو برای گفتن به کریس در دامنش داره؟
پسر مو قرمز به سمت کریس قدم برداشت و دستش رو آروم روی گونه کریس کشید. اون پسر حتی نوازشهاش هم ظریف و لطیف بود! با نگاه خیرهاش توی چشمهای کریس گفت:
-میتونی لوهان صدام کنی..
لوهان..یه اسم ساده انسانی و صد البته دلنشین. پس این لوهان موقرمز قرار بود با تمام حقههای زیباییش چه سرنوشتی رو برای کریس یا حتی خودش رقم بزنه؟
☯♱
ماشه کلت رو کشید و تیری به سمت هدف شلیک کرد. هدف کیسهای بود پر از شن آویزون شده به شاخه درخت..یا شاید هم هدف صورت چانیول بود!
به افکارش پوزخندی زد، یک هفته گذشته بود..یک هفته از اون بوسه شیرین و رویایی گذشته بود اما توی طول این مدت با چانیول حرف نزده بود. شاید کار اشتباهی کرده بود؟ شاید چانیول خوشش نیومده بود؟ اما اگه بدش میاومد که همراهی نمیکرد..توی اون بوسه شیرین همراهی کرد و این مهری بر افکار بکهیون میزد که قطعا چانیول هم احساساتی بهش داره. توی صده گفتن جمله دوستت دارم بود که بکهیون با بوسهای ادامه حرفش رو قطع کرد. اما چرا این همه مدت از هم دوری میکردن و حرف نمیزدن؟
فقط حرفهای ساده، سلام و علیکهای ساده و رفتن به شکارهای ساده! پسر کشیش از کلیسای بونگچان مخ خودش رو با تفنگ روی زمین پاشیده بود و کریس و چانیول به دنبال شکار موجود عجیبش رفته بودن. اون مونده بود با تلاشهای فراوان و تحلیل و تجزیه کلت ساموئل. اینکه میتونه گلولههای دیگهای بسازه یا نه..
گلوله دومی رو شلیک کرد، شاید واقعا دلش میخواست اون گونی شنی صورت چانیول میبود تا حرص و خشمش رو خالی کنه و فقط ازش بپرسه دلیل اینهمه دوری بیمورد رو..دو گلوله شلیک شده و کلتی که به نظر میرسید اصلا کار نمیکنه دوباره ناامیدش کرده بود.
دستش رو برای شلیک گلوله سوم روی ماشه قرار داد که پسری مو قرمز با تیشرت اور سایز نارنجی رنگ که روش جمله انگلیسی ناجوری نوشته بود و شلوار جین سفیدی به تن داشت رو دید، این دیگه چه خری بود که اینجا اومده بود؟
BẠN ĐANG ĐỌC
ᴛʜᴇ ᴅᴀʏ ᴛʜᴇ ᴅᴇᴠɪʟ ғᴇʟʟ ɪɴ ʟᴏᴠᴇ s¹
Ngẫu nhiênبکهیون اگر روزی چشمهای بنفش مردی به وجد اومده و ترسیده رو ندیده بود، مجبور نمیشد تا راز بزرگی که توی کلام خدا مخفی شده بود رو کشف کنه. توی این داستان، برنده اصلی نه اون انسان رستگاری بود که توی کلیسا طلب بخشش میکرد و نه گناهکاری بود که با بیخیال...