▪︎ A New Level Of Being Freek
☯♱
-میتونم يه چيز ديگهام بگم؟ چطور تو لياقت عشق رو داري و من ندارم؟ ميخوام يه چيزي رو رك بهت بگم چانيول. من..من عاشق لوهان شدم! شنيدي چي گفتم؟ من عاشق يه شيطان شدم! من دوستش دارم..
و بعد، لوهان حصار دستش رو از دست كريس رها كرد و كمي با فاصله ازش ايستاد و با شيطنت در نگاه متعجب و ترسيده چانيول خيره شد. الان پيش خودش داره حساب و كتاب ميكنه كه چطور ممكنه!
حتما يه نا اميدي بزرگيه براي چانيول كه برادرش عاشق يک شيطان شده..چانيول نامطمئن مسير نگاهش از روي كريس قاطع و لوهان چموش، مرتبا سر ميخورد و نميخواست چيزي رو كه همين الان شنيد باور كنه.
-يه لحظه نشنيدم چي گفتي چون گوشم از يه مشت چرت و پرتهاي الهي و آسموني پره! چي شد..الان؟
كريس بار ديگه، با مصمميت و لحني آروم و زمزمهكنان گفت:
-همون كه شنيدي چانيول..حالا بيخيال من ميشي يا نه؟
چانيول خنديد. شايد بهترين راهش براي رهايي ذهنش از اين موضوع وحشتناك و تاسفبار فقط خنديدن بود. برادر كوچولوش اينقدر وقيح شده بود كه درگير عشق يه شيطان بشه؟
-كريس خودت ميفهمي چي ميگي؟ يه شيطان! همون شيطانهايي كه كل زندگيمون مثل يک سگ دستآموز ما رو دور خودشون ميکشوندن و چارهاي جز اطاعت نداشتيم! الان..الان بايد..
از شدت سلب اميدي كه از رفتار برادرش دريافت كرده بود، حتي نميتونست اين واقعه شرمآور و غيرقابل باور رو به زبون بياره.
-آره! و الان اتفاق افتاده..ميخواي چيكار كني ها؟
چانيول حرصي خنديد و با كف دست روي صورتش كشيد. كلافگي به خوبي از تمام اجزاي صورتش داد ميزد و دلش ميخواست اون موجود مارموز قرمز
رنگ رو به قتل برسونه! لوهان خوب عصبانيت چانيول رو فهميده بود، و بخاطرش به خودش افتخار ميکرد. نبايد براش افتخار ميبود؟ بهم ريختن ميونه دو برادر فقط با وجود داشتنش!توي اين چند لحظهاي كه كريس ازش دفاع ميكرد، مثل اين ميموند كه كل جهنم رو بهش براي حكمراني داده باشن. يه آرزوي محال..اما پارك كريس خودش يه آرزوي محال ديگهاي بود كه لوهان بهش دست يافته بود!
-فكر ميكنم خيلي بهت بر خورده دراز، اگه اين حالت رو بهتر ميکنه بايد بگم منم دوستش دارم! براي يه شيطان هم همينطور وقيح نيست كه عاشق
يه انسان بشه؟شايد اين دو جمله ميتونست كمي از عصبانيت چانيول كم كنه و شايد به درجهاش ميافزود و انگيزه قتل لوهان رو بيشتر در سرش ميپروراند.
-درسته..آخرين باري كه چك كردم تو يه شيطاني. و آخرين بار كه اطلاعاتي در مورد شياطين ميدونستم اينه كه دروغ ميگن..خيلي زياد!
ESTÁS LEYENDO
ᴛʜᴇ ᴅᴀʏ ᴛʜᴇ ᴅᴇᴠɪʟ ғᴇʟʟ ɪɴ ʟᴏᴠᴇ s¹
De Todoبکهیون اگر روزی چشمهای بنفش مردی به وجد اومده و ترسیده رو ندیده بود، مجبور نمیشد تا راز بزرگی که توی کلام خدا مخفی شده بود رو کشف کنه. توی این داستان، برنده اصلی نه اون انسان رستگاری بود که توی کلیسا طلب بخشش میکرد و نه گناهکاری بود که با بیخیال...