▪︎Yellow Nightmare
☯♱
▪︎ فلش بک
هفده فوریه ۲۰۱۴کوچههای شهر تنگ و تاریک شهر کانزاس، از این شب عجیب و سرد نمیتونست تاریکتر و پر راز تر باشه. خونه دلنشینی در حومه شهر که به زودی قرار بود شاهد غریبهای به خودش باشه، همراه ساکنانش به خواب غفلت فرو رفته بود.
از قدیمی بودن ظاهر تمام خونهها میشد حدس زد این یک واقعه در گذشته است. واقعهای مربوط به حداقل بیستوسه سال پیش!
چیزی نمونده بود تا صدای گریه نوزاد پسر شش ماهه در بیاد و مادرش رو از خواب بیدار کنه. نوزادی که موهای سیاه ناچیز روی سرش تنها یک چیز رو توجیه میکردن..
اینکه اون نوزاد پسر یک فرد آشناست. در اتاقش باز شد و پسربچهای تقریبا چهار ساله داخل دوید. پسربچه موهای زیبای طلایی رنگی داشت و چشمهای درشت خاکستریاش معصومیت خاصی داشت.
حالا مشخص میشد اینجا خونه کی بود و متعلق به چه خانوادهای..خانواده صمیمی و کوچک پارک! اون پسربچه چانیول بود و نوزاد گریهکنان توی تخت، کریس کوچولو بود. چانیول به سمت تخت برادرش رفت و با تمام مظلومیت بچگانه و صدای نازک شیرینش گفت:
- کریس شی گریه نکنی ها! آروم باش داداشی..مامان تازه خوابیده، الان بیدار میشه ها!
چانیول سعی داشت به برادرش التماس کنه تا مادرشون رو بیدار نکنه. آخه چانیول میدونست اون امروز رو کلی کار خونه کرده و خسته است و نیاز به استراحت داره.
اما انگار تلاشش بینتیجه بود. مادرش سراسیمه وارد اتاق شد و با دیدن چانیول که کنار تخت کریس ایستاده بود، لبخندی زد و چشمهاش رو مالید.
- تو چرا بیداری هانی؟ زود باش برو بخواب! میدونی که فرشتهها نگاهت میکنن؟
چانیول از ذوق فرشتههای توی اتاقش، به مادرش چشمی گفت و به سمت اتاقش دوید. سریع زیر روتختی سبز رنگش قایم شد تا به فرشتهها نشون بده که خوابه!
نمیدونست چقدر طول کشیده بود اما صدای فریادهای پدرش رو شنید. یعنی چه اتفاقی افتاده بود؟ صدای فریادهای پدرش از سمت اتاق کریس میاومد!
چانیول با تمام ترس بچگانهاش به سمت اتاق برادرش رفت. چیزی رو که میدید باور نمیکرد، توی اتاق خوشگل و کوچیک کریس، فقط آتش بود!
پدرش سعی داشت از میون آتش به سمت تخت کریس بره و برادر کوچولوش رو نجات بده اما نمیتونست. پدرش همیشه قهرمان بود. چانیول مطمئن بود الان همه رو نجات میده.
اما صحنهای که برای قلب کوچیک چانیول دردناک بود، صحنه چسبیده بودن مادرش روی سقف بود! مادرش روی سقف چسبیده شده بود و توی آتش میسوخت..چجوری ممکن بود؟ چه کسی اینکار رو کرده بود؟ پدرش بلاخره کریس رو از توی تختش برداشت و توی بغل چانیول انداخت و بهش با فریاد گفت:
VOCÊ ESTÁ LENDO
ᴛʜᴇ ᴅᴀʏ ᴛʜᴇ ᴅᴇᴠɪʟ ғᴇʟʟ ɪɴ ʟᴏᴠᴇ s¹
Diversosبکهیون اگر روزی چشمهای بنفش مردی به وجد اومده و ترسیده رو ندیده بود، مجبور نمیشد تا راز بزرگی که توی کلام خدا مخفی شده بود رو کشف کنه. توی این داستان، برنده اصلی نه اون انسان رستگاری بود که توی کلیسا طلب بخشش میکرد و نه گناهکاری بود که با بیخیال...