[There Was A Secret Hidden In Your Smile]
☯♱
دو روز..دو روز کذایی گذشته بود. از چه واقعهای؟ از چه اتفاق تلخ و غمانگیزی؟ مگه باورش میشد؟ شاید اگه جسم بیجون چانیول رو با چشمهای خودش دیده بود میتونست باور کنه واقعا تنهاش گذاشته!
اما خودش گفت نمیتونه..چجوری میتونست درد کشیدن بیپایانش رو ببینه؟ دردی بدتر از تیکه پاره شدن زیر فشار دندونهای جهنمی یه سگ؟ هر وقت که میخواست صحنه مرگ دلبرش رو تصور کنه، با التماس و ضجه به مغزش خواهش میکرد تا این کارو با خودش و با قلبش نکنه..
نفهمید چقدر، اما وقتی که چشمهاش رو باز کرد روی صورتش پر از خاک بود و در حالی که قبر چانیول رو بغل کرده بود، خواب رفته بود..ساعت نزدیک به دوازاه ظهر بود که از خواب پریده بود.
از عدد دوازده متنفر بود. از عدد دوازده شب شش نوامبر 1991 که شش ماهش شد و مادرش مرد، از دوازده شب چهارده ژانویه 2015 که خاکستری دلبرش مرده بود..از تاریخها و از راس دوازده هر شب متنفر بود..
از خودش متنفر بود. اگه توی زندگی چانیول نمیاومد، اون پسر مهربون و زیبا الان زنده بود..بیون بکهیون خود کلمه درد و زجر بود و وارد هر زندگیای که میشد، اون رو به لجن و قهقرای سیاهی میکشوند.
پس چطوره که وارد زندگیها نشه؟ چطوره که هیچ زندگیای رو خراب نکنه و لجن بارش نکنه؟ چطوره خودش باشه و خودش با زندگی لجن بار خودش؟ اینطوری بهتره..اینطوری آدمها نمیمیرن..اما خب..توی زندگی بکهیون تنها چیزی که همیشه قرار بود از بین بره آدمها بود!
روزی که مجبور شد اولین انسان رو بکشه، با اینکه میدونست یه گرگینه است، اما براش سخت بود.. یادش بود که وقتی تیری به سمت قلب دختری مو نارنجی و ترسناک که دندونهاش نمایان شده بود و چشمهای زردش تلنگرآور بدبختیش بود رو شلیک کرد، دخترک آروم و آروم مرد و روی زمین افتاد.
بکهیون ترسیده بود و با اینکه میدونست اون رو کشته، اما آروم تکونش میداد بلکه چشمهاش رو باز کنه. خوب یادشه که چطور تا هفتهها بعد از کشتن اون دختر مونارنجی، به شکار و دنبال اطلاعاتی از چشمزرد نرفت. خوب یادشه که چطور وقتی به متل برگشت، فقط جوری خون دختر گرگینه مرده روی دستش رو میشست که نیاز داشت اون احساس بیوجدانی قتل و سیاهی رو از تنش پاک کنه و رها بشه از سیاهیای که تازه انجامش داده..از اون شب به بعد زیاد کشت و عذاب وجدانی نداشت. جالب بود.. انگار که بکهیون یهجورایی قاتل بود! واقعا قاتل بود..به هر حال اون هیولاها برای فریب، که ظاهر انسانی داشتن و بکهیون فقط یه قاتل بود!
اما همون شب اولین کابوسش شروع شد.. فقط نقطههایی زرد میدید و صدایی که محو و طنینانداز فقط اسمش رو صدا میزد. شبی که اون صدا گفت
ESTÁS LEYENDO
ᴛʜᴇ ᴅᴀʏ ᴛʜᴇ ᴅᴇᴠɪʟ ғᴇʟʟ ɪɴ ʟᴏᴠᴇ s¹
De Todoبکهیون اگر روزی چشمهای بنفش مردی به وجد اومده و ترسیده رو ندیده بود، مجبور نمیشد تا راز بزرگی که توی کلام خدا مخفی شده بود رو کشف کنه. توی این داستان، برنده اصلی نه اون انسان رستگاری بود که توی کلیسا طلب بخشش میکرد و نه گناهکاری بود که با بیخیال...