"یک سال در قفس" 56

28 50 20
                                    

▪︎ One Year In Cage

☯♱

بعد از یک خداحافظی نسبتا کوتاه اما تلخِ با بکهیون، راه طولانی و دردناک خودش رو در پیش گرفته بود تا فقط از اونجا دور بشه و به آشوب توی ذهن و بدن خودش برسه. خونه‌ای که در چند وقت پیش داشت مشاهده‌اش می‌کرد، خونه‌ای بود که چانیول طی ده ماه گذشته درونش زندگی آرومی داشت. اون هم با کسی که دوستش داره..مثل همیشه، چیزی که آرزوی خودش بود و حالا که زندگی‌اش داشت به بدترین و غیر منصفانه‌ترین شکل ممکن تموم می‌شد، نتونست به آرزوی دیرینه‌اش برسه. اما از صمیم قلب خوشحال بود. برای برادرش که حالا طعم آرامش رو چشیده بود. کریس به جز این دیگه چیزی نمی‌خواست..همین کافی بود تا بتونه تنها لبخند بزنه و مورد اضافی‌ای از زندگی رقت‌بارش طلب نکنه.

پس سرنوشت اون هم اینجا به پایان می‌رسید. بعد از بیست و هشت سال زندگی کردن، حالا به نقطه‌ای رسیده بود که از ته دلش آرزو کنه کاش فقط می‌تونست برای یک ساعت بخوابه! یادش رفته بود خوابیدن چه شکلی بود، یه هفته بود که برگشته بود و هنوز نخوابیده بود. آواره و سرگردون توی خیابون‌های شهر می‌چرخید و بعد از گذشت هفت روز با کلنجارهایی که با خودش می‌رفت، بلاخره تصمیمش رو علنی کرد تا بیاد و بکهیون رو ببینه. باید اون رو می‌دید، باید با چشم‌های خودش اطمینان حاصل می‌شد که اون پسر به چی تبدیل شده. حالا که این داستان رو فهمیده بود و مهر ختم رو به انتهای برگه‌اش زده بود، نیاز داشت تا کمی خلوت کنه و شاید ساعت‌های آخر زندگی‌اش رو با زجر و شکنجه‌ای که همین الان در سمت راستش داره راه میره و چند وقته به زور به حرف‌هاش توجه نکرده، سپری کنه. توی همین احوال بود که دوباره گوش‌هاش صدای اون لعنتی رو به خودش گرفت و شنید.

-اوه بی‌خیال کریس..می‌خوای تا آخر به من بی‌توجهی کنی؟

کریس در حالی که داشت قدم می‌زد، صاف ایستاد و حرکتی نکرد. به سمت راستش برگشت، جایی که می‌دونست توهمش از لوسیفر قرار داره. با دیدن چهره انزجار مانند لوسیفر، آب دهنش رو قورت داد و سرش رو به نشونه کلافگی به طرفین تکون داد.

-فقط اگه می‌تونی خفه شو‌‌‌.

با آروم‌ترین تن صدا زمزمه کرد چون اون حتی دیگه نای حرف زدن رو هم دیگه نداشت. فقط می‌خواست به جایی بره تا توی تنهایی خودش مرگش رو تماشا کنه و منتظرش باشه. اما اون توهم بیشتر از این حرف‌ها یک کنه به تمام معنا محسوب می‌شد. برای همین، با لبخند به سمت کریس برگشت و دستش رو به دور گردنش انداخت:

-بیا تا وقتی که هوشیاری‌ات سرجاشه، با من لذت ببر و خوش بگذرون! بعد از اینکه بمیری، دیگه کسی رو ندارم تا باهاش حرف بزنم..

با غم تصنعی و چهره‌ای آویزون گفت و منتظر بود تا کریس بهش اهمیت بده. اما کریس از وقتی که دست اون توهم دور گردنش حلقه شده بود دیگه متوجه چیزی نشده بود و فقط تنها قدرت تمرکزی که براش باقی مونده بود این بود که راه رفتنش رو کنترل کنه تا زمین نخوره. تنها آرزوش این بود که این توهم لعنتی تنهاش بزاره و این جزو غیرممکن‌ها بود. با توجه به اینکه در این وقت شب به خصوص توی این نقطه از شهر کسی توی خیابون‌ها پرسه نمی‌زد، قرار نبود فردی پیدا بشه تا کریس رو در حالی مشاهده کنه که داره با یه فضای خالی جر و بحث می‌کنه. حداقل این می‌تونست کمی آرامش خاطر براش قرض کنه!

ᴛʜᴇ ᴅᴀʏ ᴛʜᴇ ᴅᴇᴠɪʟ ғᴇʟʟ ɪɴ ʟᴏᴠᴇ s¹Opowieści tętniące życiem. Odkryj je teraz