[Blue Eye Angel]
☯♱
●ژوئن ۲۰۱۵ ، پنج ماه بعدفضاي تاريك تابوت، تن چانيول رو سفت و سخت در آغوش خودش گرفته بود. دستي بر گلوش گذاشته بود و نميگذاشت نفس بكشه. چندين وقت بود كه اين تن بيجون و خسته رو نوازش ميكرد.
از موهاي طلاييش ميتونست بفهمه چقدر غمگينه. اون پسري كه به مثال با مرگ به آرامش رسيده بود، آروم و غمگين خوابيده بود و تابوت چوبي، فكر ميكرد بايد دوران سختي رو گذرونده باشه كه حتي خوابيدنش هم حاصل از آرامش نباشه..
اما ديگه چيزي نمونده بود..چيزي نمونده بود تا طلاي خاكستري دوباره نفس بكشه! انگار گرد و غباري از لايههاي چوب خشك و بيرحم تابوت جدا شده بود و گلوي چانيول رو نوازش ميكرد. توي اون فضاي تاريك، دايرههايي درشت و ترسيده، به اسم چشم، و به رنگ خاكستري باز شد و اولين چيزي كه ميديد، تابوتي چوبي در بالاي سرش بود..
اكسيژن كم بود، نميتونست درست نفس بكشه. گرد و غبار رو از همه طرف حس ميكرد و دائم به سرفهاش ميانداخت. با حس جسم سفت و آهنين مانندي در دستش، اون رو لمس كرد و به واسطه لمسهاش، فهميد يه فندك در دستش داره. به واسطه نور فندك، تونست بفهمه كه توي فضاي بستهاي قرار داره.
فضاي بستهاي از تابوت؟ هنوز به طور كامل و درست نفس نميكشيد و انگار از توي ريههاش خاك بالا ميآورد. انگار ريههاش پر از خاك شده بود و مانعي سمج براي راه تنفسش شده بود. با فشار مشتش موفق شد تا تابوت چوبي رو بشكنه و ازش بيرون بياد. اما
مرحله بعدي كنار زدن يه مشت خاك بود..بايد خاك رو ميكند تا از توي زمين بيرون بياد..همونطور كه از بين لايههاي خاك نميتونست نفس بكشه و دائم سرفه ميزد، به سختي و با زحمت خودش رو بالا ميكشيد و لايههاي خاك رو كنار ميزد. انگار هنوز برنگشته قرار بود از شدت كم بودن اكسيژن خفه بشه!
دردي كه توي ريههاش پخش ميشد و دردي كه در بازوي دست چپش به تازگي شروع شده بود، غير قابل تحمل بود. حس ميكرد اگه فقط يك ثانيه ديگه به هواي تازه دسترسي پيدا نكنه، خفه ميشه و دوباره بايد راه رفته رو برگرده و توي تابوت شكسته چوبيش بخوابه..
اما بلاخره موفق شد، بلاخره از خاك بيرون اومد و از فضاي بيرون، مثل اين ميموند كه دو تا دست براي دسترسي به هر امكانات و كمكي از توي زمين بيرون اومده. يه مردهِ زنده شده..يه روح از جهنم برگشته!
به سختي لايههاي آخري نرم خاك رو كنار زد و ميتونست نوازش آفتاب داغ و سوزان رو روي دستش حس كنه، مثل آتش سوزان جهنم!
كارش تموم شد..بلاخره خودش رو بالا كشيد و حالا از خاك بيرون اومده بود. با حس حجم زيادي از اكسيژن در ريههاش، به سرفه افتاد و مقداري خاك از دهنش بيرون ريخت. مثل اينكه واقعا ريههاش رو خاك برداشته بود!
ESTÁS LEYENDO
ᴛʜᴇ ᴅᴀʏ ᴛʜᴇ ᴅᴇᴠɪʟ ғᴇʟʟ ɪɴ ʟᴏᴠᴇ s¹
De Todoبکهیون اگر روزی چشمهای بنفش مردی به وجد اومده و ترسیده رو ندیده بود، مجبور نمیشد تا راز بزرگی که توی کلام خدا مخفی شده بود رو کشف کنه. توی این داستان، برنده اصلی نه اون انسان رستگاری بود که توی کلیسا طلب بخشش میکرد و نه گناهکاری بود که با بیخیال...